آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

فرصت عاشقی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۶:۵۸ ق.ظ
برادرم عاشق شده. البته بیایید به این نکته توجه نکنیم که در طی سه سالی که رفته دانشگاه این دومین باریه که عاشق شده! البته من یعنی از هیچ کدوم این دوتا مورد خبر ندارم و فقط مامانم می‌دونه. اما مگه می‌شه مامانم چیزی رو بدونه و من ندونم؟! اما این بار بیشتر طول کشیده. یعنی جدی‌تره. گذشته از اینکه دختر مورد نظر گزینه مناسبی هست یا نه و اینکه آیا سرانجامی داشته باشه یا نه (که با توجه به جوونی و کم‌تجربه‌گیش من احتمال می‌دم نداشته باشه) من به  حالش غبطه می‌خورم. من هیچ وقت فرصت اینطوری عاشق شدن و عاشقی کردن را نداشتم. یعنی راستشو بگم جرئتش رو نداشتم. نسل من و خانواده من به من یاد داده بود که دختر باید سنگین و رنگین باشه. باید اخم کنه و بداخلاق باشه و کسی را به حریم خودش راه نده. توی جامعه سرشو بندازه زیر و سنگین بره سنگین بیاد و منتظر باشه تا با این اخلاق خوبش! یه نفر با مامانش بیاد خواستگاری و خلاصه ازدواج کنه. خوب من هم این راهکار درخشان را از زمان دبیرستان، تا دانشگاه و بعد محل کار اجرا فرمودم. خب قیافه آنچنان محشری هم که ندارم دیگه (قراره اینجا صادق باشم!) نتیجه اینکه نه خواستگاران سنتی چندان قابل اعتنایی داشتم و نه اینکه با توجه به اخلاق مذکور اجازه بروز و ظهور چندانی به علاقه‌مندان معدود در سطح دانشگاه و محل کار دادم! خدا منو ببخشه بابت اون چندباری که توی ذوق پسرای مردم زدم. مثلاً یه آقایی بود توی دانشگاه که به وضوح ابراز تمایل می‌کرد جهت آشنایی بیشتر و بنده آنچنان سرد و بد باهاش برخورد کردم که الان خیلی احساس بدی دارم. مثلاً یه بار که من کنفرانس داده بودم و این بنده خدا یه دلیلی پیدا کرده بود برای بازکردن سر صحبت و بعد اومده بود در خصوص مطلب کنفرانس (که خداییش چیز چرتی بود!) سوال می‌کرد، من تمام منابعی را که پرینت گرفته بودم بهش دادم گفتم برید اینا رو بخونید. بعدش بهم گفت من اینا را کجا بهتون برگردونم گفتم : نمی‌خوام مال خودتون من خودم دارم ازشون! بعدم که خواست دوباره سر صحبتو باز کنه محلش نذاشتم! یه بارم تو اتوبوس بودیم،‌ من از جام بلند شدم دوستم بشینه اونم بلافاصله از جاش بلند شد که دوستش بشینه و اومد صاف بغل دست من وایساد با یه لبخند ژکوند، منم تمام مدت بیابان‌های روبرو را از پنجره نگاه کردم و اصلاً محلش نذاشتم. بیچاره پسر محجوبی هم بود دیگه بیخیال شد. البته یه اعترافی بکنم اون موقع من فکر نمی‌کردم این داره ابراز علاقه می‌کنه. الان که دارم فکرشو می‌کنم می‌گم شاید داشته ابراز علاقه می‌کرده!یه مورد هم بود که بیایید اسمشو بزاری "ف" که من خودم واقعاً دوستش داشتم از نوجوانی اما این غرور و این تربیت نسل سومی من اجازه نمی‌داد کوچکترین نخی بدم بهش. اون بعضی وقتها یه نخ‌هایی می‌داد که بنده فکر می‌کردم اگه لوده‌بازی دربیارم و بکشونم به شوخی کار فوق‌العاده کول و باحالی کردم!یعنی مثلاً طرف یه کار رمانتیک می‌کرد عکس‌های دوران کودکی مشترکمون را می‌فرستاد برام،‌ بعد من چیکار می‌کردم؟ یک ایمیل حاوی لوده بازی و مسخره کردن قیافه خودم و خودش براش می‌فرستادم! این می‌شد که طرف کلاً فسش می‌خوابید می‌رفت تا سال دیگه که یه ایمیلی چیزی بده! منم که مغرور! حالا این وسط بعضی وقتها مامانم هم دعوام می‌کرد می‌گفت خوب تو هم یه حرکتی بکن می‌گفتم: نه! اون باید بیاد جلو!‌بعدم که خوب طرف گاوگیجه می‌گرفت، بنده خدا نمی‌دونست من چه مرگمه فکر می‌کرد دوستش ندارم بی‌خیال می‌شد. بعدش من شاکی می‌شدم که چرا تولدمو تبریک نگفته!خلاصه. بالاخره این سنگین و رنگین بودگی ما نتیجه داد و همسرجان به روش کاملاً سنتی به همراه مادر و پدرش اومد خواستگاری و مارا گرفت. خدا رو شکر. ناراضی نیستم. همسرم رو هم دوست دارم. البته بزارین صادق باشم: اولش دوستش نداشتم و کاملاً عاقلانه تصمیم گرفتم. اما حالا واقعاً از ته دلم دوستش دارم و خدا را هم شاکرم. اما حرفم اینه که من عاشقی نکردم. من عاشقانه ازدواج نکردم. من حتی برای مراسم ازدواجم کوچکترین شوق و ذوقی نداشتم. می‌خواستم زودتر تموم شه قضیه و به سرانجام برسه. در کمال ناجوانمردی فکر می‌کردم اگه این مراسم با "ف" بود جای ذوق داشت نه حالا! البته یه دلیل دیگه‌اش هم این بود که کلاً مراسم ازدواج به نظر من چیز مسخره‌ایه و اگه همسرجان با من همراه بود من صددرصد حاضر بودم که این چند میلیونی که خرج عروسی شد را می‌دادیم یه مسافرت اروپایی آفریقایی جایی می‌رفتیم  و من هم صددرصد و با کمال میل از خیر پوشیدن لباس سفید می‌گذشتم. که البته همسرجان راضی نشد که با توجه به خانواده صددرصد سنتی که داره طبیعیه. یا اینکه من دلهره‌های رسیدن یا نرسیدن به عشقم را تجربه نکردم. الان بزرگترین ترس برادرم اینه که دختره از دستش بره. می‌دونم ممکنه این رابطه به هیچ جا نرسه و دوسال دیگه خودش به این حال و هوای امروزش بخنده اما به نظر من ارزششو داره. این تجربه‌های عاشقانه ممکنه دیگه هیچ‌وقت تو زندگی آدم تکرار نشه. به نظر من اینکه حتی شش ماه عاشقی را تجربه کنی می‌ارزه به همه سختی‌ها و مشکلاتش. می‌دونم که این تجربه‌ها همش هم تهش خوب نیست. ممکنه اثر بدی توی آینده آدم بزاره. ممکنه یه دل‌شکستگی تا آخر عمر با آدم باشه. ممکنه تا آخر عمر مقایسه کنی و زجر بکشی اما من می‌گم ارزشش رو داره. خلاصه که به حال و هوای الان برادرم غبطه می‌خورم. حتی به وقتهایی که مجبوره ناز بکشه و اعصابش له شده. چون من نه مجبور شده ناز کسی را بکشم و نه کسی نازم را کشید!خوش به حالش که فرصت کرده عاشقی کنه.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۷
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی