آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

آزمایشات غربالگری و سایر قضایا...

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۳ ق.ظ
دیروز رفتم آزمایشگاه برای آزمایش‌های غربالگری. قرار بود تا یه جایی را خودم برم و بعدش با همسرجان. تابستون‌ها ساعت کار ما دو ساعت کم می‌شه. من ساعت سه و ده دقیقه هلاک و گرما زده رسیدم خونه. اتوبوسی که از سرویس ماست کولر نداره. از این بنزهای قراضه قدیمیه که باید حدود 40 دقیقه توی اوج گرمای ساعت دو و نیم بعدازظهر بشنینم توش تا مارو برسونه. حالا سوزشش اونجاست که تمام مسیرهای دیگه اتوبوس کولر داره اما چون مسیر ما از اتوبان می‌ره این افتخار نصیبمون شده که این اتوبوس را برامون بزارن! هی هی هی! اونم امسال که من این شرایط را دارم و دمای بدنم فوق‌العاده بالا رفتم و همش احساس می‌کنم از کف دست‌ها و پاهام گلوله‌های آتشین خارج می‌شه! خلاصه اتوبوس ساعت سه من رو پیاده کرد سر خیابون و بعدش من یک پیاده‌روی مطبوع ده دقیقه‌ای را در در اوج گرما انجام دادم. توی مسیر،‌ ناخودآگاه شروع کردم به حرف زدن با نی‌نی. ازش معذرت‌خواهی کردم که دارم اذیتش می‌کنم و می‌دونم که گرما اصلاً براش خوب نیست و گرما رو دوست نداره. بعد بهش گفتم که ما قوی هستیم و می‌تونیم با هم این شرایط را تحمل کنیم. بعد هم بهش قول دادم که تا برسم لباس‌هام را در میارم و کولر را می‌زنم و یه چیز خنک می‌خورم تا که خوشحال بشه! برام جالب بود و یه حس جدید. ایشالا نی‌نیه من سالم و سرحال بیاد توی بغلم و بعد واقعاً‌ واقعاً‌ باهاش حرف بزنم. راستش چند روزیه اون حسی که از حرکتش داشتم را کمتر دارم و یه کم نگرانم. اما سعی می‌کنم بهش فکر نکنم تا استرس بیخودی تحمل نکنم. دیگه وقتی رسیدم خونه به قول‌هایی که به نی‌نی داده بودم عمل کردم و نهار خوردم و چهار بود که خوابیدم به قصد اینکه 5 بیدار شم. اما نتونستم زودتر از یه ربع به شیش بیدار شم. دیگه تا اومدم آماده بشم و راه بیفتم شد شیش و ربع و مسیر هم که گرم. خلاصه هلاک هلاک ساعت 7 و پنج دقیقه رسیدم به قرار با همسری. بعد هم من کلی به همسری سپرده بودم که آدرس این آزمایشگاه را از همکارات بپرس و یاد بگیر و اونم گفته بود که یاد گرفته و می‌دونه کجاست اما ما نیم ساعت توی اون گرما از آخر یه خیابون دراز رفتیم اولش و دوباره برگشتیم و کلی هم پیاده راه رفتیم. هی هم می‌گفت من می‌دونم کجاست و تابلوش را دیدم و می‌دونم و اینا تا آخرش خودم با دو کلمه آدرس که از همکارم پرسیده بودم پیداش کردم در حالی که آقا داشت می‌رفت برای خودش. خیلی از دستش عصبانی شدم! خلاصه آزمایش دادیم و برگشتیم. حالا ماشین را هم جلوی یه پل و در حریم ایستگاه اتوبوس پارک کرده بود و من دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که حالا که می‌ریم ماشین را جرثقیل برده اما خدا رو سر جاش بود. از قبل تصمیم داشتیم که بریم برای همسر دو تا شلوار بخریم اما ساعت شده بود هشت و نیم و من واقعاٌ حالش رو نداشتم اما به خاطر همسر جان رفتیم. تا یه بستنی بخوریم و شلوار بخریم ساعت شد ده. من واقعاً دلم می‌خواست همسرجان خودش درک کنه و غذا یه چیزی از بیرون بخره حتی اشاره هم کردم اما اون یا نگرفت یا نخواست بگیره و ما هم دست از پا درازتر ساعت و ده و نیم رسیدیم خونه. توی راه هم اشک‌ها اومده بودند تا پشت پلک‌ها و با زور و زحمت نگهشون داشتم اون پشت که همسرجان نفهمه و ناراحت نشه. تازه تخم‌مرغ خریده بود و اومد یعنی کمک کنه تخم‌مرغ‌ها را بچینه تو یخچال که زد دوتاش رو شکست و افتضاحی به بار اومد که بیا و ببین. من با اون حال گرمازده اگه یه شات‌گانی چیزی دم دستم بود می‌زدم ناقصش می‌کردم!! سریع با اون دو تا تخم‌مرغ شکسته یه نیمرو برای اون درست کردم و خودم هم به نشانه اعتراض خاموش شام نخوردم. البته وقتی که داشتم صبحونه امروز را آماده می‌کردم چند تا لقمه نون و پنیر و گوجه خوردم. بعضی وقتها دلم می‌خواد یکی به فکرم باشه. بدون اینکه من نگران غذا باشم یکی دیگه این نگرانی‌ها را به عهده بگیره. منو غافلگیر کنه. خودش ایده داشته باشه. طرح بده. نه اینکه من بگم برو فلان چیز رو بخر و اون بره بخره. یا بگم بریم فلان‌جا و اون بگه باشه. خیلی توقعم زیاده؟ یا اینا اثرات هورمونه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۱۶
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی