اولین روزه بیسحری همسرجان!
چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۲ ق.ظ
امروز همسرجان بیسحری شد بنده خدا! تقصیر من بود. مسئولیت بیدار شدن با منه. ساعت را من میذارم کنارم و بلند میشم غذا را گرم میکنم و زیر چای را روشن میکنم و بعد همسرجان را بیدار میکنم. بعد هی چرت میزنم تا اذان و بعد از نماز میرم میخوابم. امروز خیلی شیک بلند شدم ساعت را خاموش کردم و دوباره گرفتم خوابیدم! ساعت چهار و بیست و پنج بیدار شدم و دیدم ای داد بیداد! همسرجان را صدا زدم و توی 10 دقیقه که وقت داشت دو تا قازی (غازی؟ قاذی؟ غاذی؟ اصلاً قاضی؟! بابا لقمه گنده!) نون و پنیر و خرما تونست بخوره با یه کمی آب. بنده خدا! ای بابا! امیدوارم امروز خیلی بهش سخت نگذره.
توی این سه تا ماه رمضون که خونه خودمونیم این دومین باره که بیسحری میشیم. سال اول با اینکه تازهکار بودم اما خدا رو شکر به خیر گذشت اما پارسال یه بار خوابم برد. اونم به خاطر قرص ضدحساسیت بود. من توی این فصل حسابی با حساسیت فصلی دست به گریبانم. همش دارم گلاب به روتون دماغم را بالا میکشم و عطسه میکنم. دیگه وای به روزی که یکی نزدیکم خربزه بخوره یا خودم انگور بخورم (بله شدت خربزه بیشتره!). خلاصه پارسال من توی ماه رمضون یه دونه قرص لوراتادین خوردم و صبحش با صدای اذان بیدار شدیم! بازهم ساعت را خاموش کرده بودم و خوابیده بودم. اما اون دفعه اصلاً یادم نیست که کی این کار رو کردم. پارسال چون من شبها یه دونه قرص اسپیرونولاکتون میخوردم و تا صبح باید هی آب میخوردم و میرفتم دستشویی و سحرها اگر آب نمیخوردم گلوم مثل کویر چاکچاک میشد، اون روز را روزه نگرفتم اما همسرجانِ بنده خدا ناشتایِ ناشتا روزه گرفت و فکر کنم خیلی اذیت شد. حالا باز امسال وقت کرد دوتا لقمه بخوره و یه کمی آب.
امروز هم به خاطر دیروز که خیلی خسته شدم خواب موندم. دیروز از اداره واسه ماه رمضون به ما ارزاق دادن. یک قسمتش شامل سه تا دونه مرغ بود که باید خرد میشد و میرفت توی فریزر. راستش من خرد کردن مرغ را بلد نیستم. واسه همین تا حالا همیشه میدادیم آقای مرغ فروش برامون خرد کنه. امسال همسرجان فرمودن که خودشون قصد دارند این کار را بکنند و کاری نداره و دلیلی نداره پول مفت بدیم به آقای مرغ فروش! من هم گفتم پس به عهده خودت. البته میخواستم چون مرغها کوچولو بودند یکیشون را درسته بزارم توی فر و دوتای دیگه را جوجهکبابی واسه خودمون خرد کنم که موافقت کردم اگرنه اگر میخواستم مجلسی خرد کنم عمراً زیربار هنرنمایی همسرجان نمیرفتم! خلاصه ما ساعت سه با مرغها رسیدیم خونه. همون بدو ورود سینی گنده و کارد و مرغها را گذاشتیم جلوی همسرجان و گفتیم یاعلی. بعد از کلی نقنق و غر زدن که من بلد نیستم و فکر کردم تو بلدی و اینا از اولین چاقویی که فرو کرد توی سینه مرغ بیچاره فهمیدم که تا حالا توی عمرش اصلاً دست به مرغ نزده! خلاصه اول خودش یه کمی ور رفت و زد مرغه را آش و لاش کرد که دیگه خودم وارد عمل شدم!!! آقا بلایی به سر این دو تا مرغ آوردیم که همسرجان حسابی عذاب وجدان گرفت و میگفت روح مرغا داره عذاب میکشه! کلی هم ایش و ویش کرد و ادای دل بههم خوردگی درآورد. من که اصلاً روی این چیزها حساس نیستم. اما اون حسابی حساسه. خلاصه. دو تا مرغ فسقلی دو ساعت وقت گرفت و به قطعات عجیب و غریبی تقسیم شد که خدا کباب کردنش رو به خیر بگذرونه. من که فقط میخندیدم و تکههایی که همسرجان تولید میکرد رو نگاه میکردم. بعدش هم که کلی با مرغی که می خواستم بزارم توی فر کلنجار رفتیم و گذاشتیمش روی جوجهگردون که بپزه. بعدش دیگه همسرجان به خواب ناز فرو رفتند و تازه کار من شروع شد. مرغها را بشورم و بستهبندی کنم. ظرفهای مرغخورد کردن را بشورم و جمع کنم. هی به مرغه سر بزنم که نکنه بیفته و اعصابخوردی به بار بیاره. کلاً یه ربع تونستم بخوابم. بعدش هم نشستم یه کمی قرآن خوندم و سیبزمینی سرخ کردم و بساط افطار را آماده کردم و تازه همسرجان بیدار شد. بعد از شام هم که ظرف شستن و شستن سینی فر که خیلی کار سخت و عذابآوریه و خلاصه ساعت یازده جلوی تلویزیون از هوش رفتم. بعد بیست دقیقه به زور بیدار شدم و نمازم رو خوندم و رفتیم که بخوابیم. همون موقع که داشتم میرفتم بخوابم حس کردم که خستگیام خیلی خیلی زیاده و گفتم احتمالاً نتونم برم سر کار فردا اما خستگی دامن سحری همسرجان رو گرفت. خوب که نگاه کنید تقصیر خودشه مگه نه؟!!
۹۲/۰۴/۲۶