بابا و مامان
شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ق.ظ
چهارشنبه و پنجشنبه رفتیم برای خرید سیسمونی. خوش نگذشت زیاد. چهارشنبه مامان و بابا اومدن دنبال من. ظاهراً سر یه مسئله جزئی حسابی زده بودند به تیپ و تار هم و یه جنگ بزرگ بینشون در گرفته بود. متأسفانه مامان و بابای من این عیب بزرگ رو دارند. تا من یادم مییاد این مشکل رو داشتند. البته نمیدونم مشکل از ایراد حافظه منه یا اینکه واقعاً این اتفاقات از حدود 18، 19 سال پیش شروع شد یعنی وقتی داداشم دو سه سالش بود. هر دوشون خیلی زود جوش مییارن و نمیتونن با هم حرف منطقی بزنند. داد و فریاد و در موارد خیلی خیلی اندک درگیریهای محدود فیزیکی. همینه که من خیلی از آینده خودمون میترسم. فکر میکنم در آینده که ما بچه داشته باشیم هم ممکنه این اتفاق برای من هم بیفته. تا به حال یه بار با همسر دعوای مفصل داشتم که خوب همسر یه کار خیلی خیلی بد کرده بود و خودش هم حسابی قبول داشت و تمام مدت من گریه میکردم و داد میزدم و اون گریه میکرد و عذرخواهی میکرد. اما خیلی تجربه بدی بود. اونقدر روی من تأثیر گذاشت که شبش از شدت دست درد عصبی خوابم نمیبرد. دلم نمیخواد دیگه تکرار بشه. هیچ وقت و به هیچ دلیلی.
بدی این اتفاقات (دعواهای مامان و بابام) این بود که معمولاً بحث در مورد ما بود و بالا میگرفت و به بیراهه میرفت و جنگ مغلوبه میشد. و این باعث میشد که همیشه ما عذاب وجدان داشته باشیم که پدر و مادرمون سر ما با هم دعوا میکنند (البته در بعضی از موارد خودشون هم برای متنبه شدن ما این جمله رو اذعان میکردند که فکر کنم نمودار تمام اصول روانشناسی کودک رو رسم کردند با این حرفشون).
بابای من کلاً آدم کمصبریه. یعنی کافیه یه کمی بچهای شیطونی کنه یا شلوغ کنه. یا مثلاً خواهر و برادرم با همدیگه کلکلهای معمولی بچگانه بکنند. اون وقته که بابام با یه داد حسابی فشار عصبی که روشه رو حسابی تخلیه میکنه. داد که میگم نه یه داد معمولیها. شما یه صدای گوشخراش روانآزار رو تصور کنید. ما به شوخی میگیم بابام هنجره طلایی داره. این واکنش مامانم رو حسابی بهم میریزه. من رو هم همینطور. به نظر من داد زدن سر یه بچه هیچ کمی از کتک زدنش نداره. به همون میزان روان و روحیهاش رو خراش میده و اگه جلوی دیگران باشه شخصیتش رو خورد میکنه. مامانم که بهم ریخت در دفاع از بچه وارد عمل میشه که خوب اینم اشتباهه و هیچ وقت یه والد نباید در دفاع از بچه مقابل والد دیگه بایسته هر چند که حق به جانب بچه باشه. اما شما به بچه کوچولو دو سه ساله (برادرم مثلاً) رو در نظر بگیرید که برای یه شیطنت ساده، یه نعره بزرگ سرش زده شده و حالا داره مثل بید میلرزه. شما که مادرشید چه واکنشی نشون میدید؟ جالبه که دلیل این فریاد بابای من فقط تخلیه روانی خودشه. یعنی مثلاً داره از دست بچه حرص میخوره، بعد برای اینکه این حرص رو خالی کنه یه داد وحشتناک میزنه که همه اطرافیان نوارهای عصبیشون مرتعش میشه، بعد خودش آروم میشینه و دو دقیقه بعد انتظار داره که همه چی نرمال باشه.
یه خاطره در مورد خودم هست که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. فکر میکنم مال حدود 4 سالگیم باشه. شاید عجیبی باشه اما خاطرهاش کاملاً در ذهن من شفاف و مشخصه. من یه دختر عمه و یه پسر عمه دارم که به ترتیب یک سال و سه سال از من کوچکترند. من از طرف خانواده پدری اولین نوه بودم و زمانی که به دنیا اومدم پدر و مادرم خونه پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردند و من شدیداً مورد توجه بودم. یک سال بعد که دختر عمه به دنیا اومد خوب من طبیعتاً حسادت میکردم. خوب اون نوه دختری بود و بسیار عزیزتر و در عین حال اونها یه شهر دیگه هم زندگی میکردند و مادربزرگم اون رو دیر به دیر میدید و هر بار که میاومدند (و هنوز هر بار که مییان) خیلی تدارکات مفصلی براشون میدید. این مسئله و برخوردها (که برخی ناآگاهانه و برخی هم کاملاً آگاهانه و در راستای داستانهای عروس و مادرشوهری بود) ما رو روی همدیگه حساس کرده بود. یعنی دفعهای نبود که اونها بیان شهر ما و همدیگه رو ببینیم و دعوامون نشه. تازه اونها دو تا بودند (خواهر و برادر) فاصله سنیشون هم کم بود و همیشه با همدیگه علیه من دست به یکی میکردند (برادر من هفت سال باهام فاصله سنی داره و عملاً هیچ وقت همبازی هم نبودیم) خلاصه اینکه ما یه دفعه همدیگه رو ببینیم و دعوامون نشه یه دستآورد خیلی بزرگ محسوب میشد!
این دفعهای که میخوام خاطرهاش رو تعریف کنم، تولد دخترعمهام بود. بابام براش یه ست ماژیک بیست و چهار رنگ خریده بود با از این کتابچههای رنگآمیزی و یه سری لوازم تحریر دیگه و برای اینکه من هم حسادت نکنم برای من هم یه کتابچه رنگآمیزی خریده بود و یه بسته ماژیک دوازده رنگ. کتابچههای رنگآمیزی با هم فرق داشت. همون وسط تولد وقتی بسته هدیه من رو بهم دادن دختر عمهام دلخور شد و اخمهاش رفت توی هم. فکر میکرد همه کادوها مال خودشه و کادوی اون رو گرفتند و به من دادن. من هم خیلی خوشحال شدم. بعد از تولد بازی نشستیم به رنگ کردن. و اون اصرار کرد که کتابچه من رو رنگ کنه و من مخالفت کردم. یه کمی باهم دعوامون شد و احتمالاً دو تا جیغ زدیم و بعد بابای من پرید وسط معرکه بچهها و در حالی که من گریه کنان از دست و پاش آویزون بودم، کتابچه من رو گرفت و ریزریزش کرد. صحنهاش دقیقاً مثل روز جلوی چشمم روشنه. من یادمه که خوردههای کتاب رو جمع کردم و تا مدتها تصاویری که سالم مونده بود رو رنگ میکردم. خوب یادمه که کتابچه مربوط به حیوانات بود و من عکس چند تا پرنده مثل طوطی و عقاب رو تونسته بودم سالم پیدا کنم. یادمه که عمهام هم برای دلجویی از من یه کارهایی کرد. حتی شاید کتابچه دخترعمهام رو یواشکی داد به من تا دلم کمتر بسوزه اما خوب من هموووون کتاب رو میخواستم که دیگه هیج حا پیداش نکردم. خوب، دو تا بچه دعواشون شده بود، دو تا جیغ زده بودند و بعد یه مرد سی ساله پریده بود وسط و بچه خودش رو اینجوری مجازات کرده بود. شما دلتون برای کی میسوزه اون وسط. مامان من اون روز دخالتی نکرد. یادمه یه بار هم همون سالها وقتی با سوز دل بهش گفتم شما من رو دوست نداشتید که باهام این کار رو کردید عصبانی شد و گفت خیلی نمکنشناسم. اما خوب مطمئنم که دلش میخواست اون شب کله بابام رو بکنه. چون مامانم خیلی خیلی بچههاشو دوست داره. خوب این اتفاق اگر توی خونه خودمون میافتاد، مامانم از من دفاع میکرد و جنگ مغلوبه میشد.
برای همین من همهاش از این میترسم که بعدهها ما هم سر بچهها با هم دعوامون بشه. اصلاً دوست ندارم این اتفاق بیفته. به خصوص که متأسفانه دیدم که برادرهای همسرجان هم بعضاً توی جمع رفتارهای غیرمنصفانهای با بچههای خودشون دارن. امیدوارم همسرجان اینطوری نباشه.
از طرف دیگه بابای من زیاد با بچهها همراه نیست. یعنی تا من یادمه، همیشه توی بحرانیترین شرایط زندگی به جای اینکه یه تکیهگاه یا یه مشاور برای ما بجهها باشه، خودش یه زخم جدید بوده روی درد ما یا نهایتش نقش یه ملامتگر رو ایفا کرده که میگفته من از اولش هم میدونستم تو نمیتونی یا گند میزنی!
نمونههاش زیاده، مثلاً یه بار برادرم قبل از اینکه گواهینامه داشته باشه، تمرینی نشسته بود پشت ماشین و تصادف کرد، بابام از ماشین پیاده شده بود و سوار نمیشد و داد میزد که ماشینم رو نابود کردی! فکر کنید، وسط خیابون! آخه وقتی یه نوجوان یا جوان یه همچین فشار عصبی بهش وارد میشه، که نباید اینطوری باهاش رفتار کرد. ملامتها و دعواها رو میشه دو روز بعدش کرد. اما وسط اون صحنه فقط باید دلداری داد به نظر من. نتیجه این شد که برادر من پنج سال طول کشید تا جرأت کرد بره برای گواهینامه گرفتن و پشت ماشین نشستن. یا یادمه که شبی که قرار بود بره کنکور بده، فهمید که معدلش رو توی آزمون دانشگاه آزاد اشتباه وارد کرده. اینقدر بابای من ملامت و سرزنشش کرد که بچه نشسته بود و شب کنکور داشت گریه میکرد. یا خواهرم زیاد درسخون نیست. بعد همیشه شب امتحان ریاضی هول میکنه و میشینه به گریه کردن که من هیچی بلد نیستم. بعد تازه بابام میشینه سرش داد میزنه که تقصیر خودته که درس نمیخونی و من یه میلیون بار بهت گفتم که درس بخون و اینا.. خوب این حرفها اون موقع چه فایدهای داره؟ شب امتحان موقع سرزنش نیست. موقع روحیه دادن و تقویت همون چیزیه که بچه بلده. در مورد خودم هم این مثالها زیاده. دقیقاً زمانی که نیاز به تقویت روحیه داشتم خودش پشتم رو خالی کرده و شده سوهان روح.
بعد خوب طبیعیه که بچهها دیگه روی همچین آدمی به عنوان یه دوست نزدیک حساب نکنند. ما هممون با مامانم راحتتریم. یعنی با اون حرف میزنیم و درد دل میکنیم و یه جورایی به صورت ناخودآگاه رفتیم توی جناح اون. یعنی توی دعواها هم هر چند میبینیم که مامانم هم اشتباهاتی داره اما نهایتاً همگی بابا رو مقصر میدونیم. و این باعث شده که بابا به حق احساس کنه که تک افتاده. اما خوب واقعاً تقصیر خودشه. مگه یه والد کی میتونه اعتماد بچهاش رو جلب کنه؟ مگه نه اینکه دقیقاً توی سختیها و شرایط دشوار؟ وقتی که ما میبینیم توی همون روزها پشتمون خالیه خوب ناخودآگاه میریم توی جناحی که پشتمون رو خالی نکرده. خلاصه که بابای من داستانیه برای خودش.
کاش همسرجان بابای خوبی برای نینی جان باشه. اینطوری کار منم خیلی راحتتره چون منم به نوبه خودم باید تلاش کنم که مامان خوبی باشم و نمیخوام مجبور باشم نقش اون رو هم جبران کنم. هر چند که فکر کنم به دلیل تفکر به شدت سنتی که داره در آینده خیلی با نینی جان به چالش بربخورن. امیدوارم این طوری نشه.
۹۲/۰۶/۱۶