بیماری من!
چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۴۳ ق.ظ
این هفته دوباره از اون هفتههاست که همسرجان همش درگیر شیفت و کار دومه. اصلاً این ماهش که دیگه برای خودش شاهکاره. پس نتیجه میگیریم که من دوباره خموده و کسل باشم. شنبه که شیفت بود، هیچی. یکشنبه شیفت نبود اما تا هشت و نیم شب دنبال خرید و کارواش و اینا بود که بازم هیچی چون اخیراً بنده از ساعت نه و نیم زنگ ساعت شلمانیام به صدا در مییاد و حداکثر تا ده و نیم میتونم خودم رو بیدار نگه دارم.
دوشنبه دوباره شیفت بود. من دوشنبه خیلی خیلی کسل بودم. اخیراً یه مدل مریضی پیدا کردم، البته بهتره بگم از قبل داشتم و الان تشدید شده، که هی میرم مطلب در مورد بیماریها و حوادث ناگوار میخونم و خودم رو توی اون شرایط تصور میکنم. یه مدتی حسابی در مورد MS میخوندم. بعد در مورد افرادی که در اثر حادثه دچار آسیب نخاعی شدند و... اخیراً هم به تبع بارداری راه میافتم میرم توی نینیسایت و دنبال تاپیکهایی که در طی بارداری و بعدش دچار مشکل شدند میگردم. میدونم کار احمقانهایه، دارم سعی میکنم ترکش کنم. اما فکر اینکه باید از تمام ناگواریهایی که ممکنه برام پیش بیاد باخبر باشم ولم نمیکنه. خلاصه. دوشنبه یه تاپیک پیدا کرده بودم در مورد کسانی که زایمان زودرس داشتند. بعد دیگه شروع شد. هی حس ناجور داشتم و احساس درد. کمکم نگران شدم. فقط منتظر بودم که برم خونه زودتر. رسیدم خونه و دیدم هیچ کاری ندارم بکنم. بدتر کسل شدم. همسر زنگ زد و کسالت رو از صدام فهمید. یه کمی اینترنت گردی کردم و بعد هم بلند شدم غذاهای فردا رو که آماده بود ریختم توی ظرف و بعد هم غذای شبم رو گذاشتم که گرم بشه. سالاد درست کردم با روغن زیتون و آبلیمو برای رفع مشکلات مزاجی. داشتم شام میخوردم که یهو دیدم همسر کلید انداخت اومد تو. یه پیتزا دستش بود! به خیال خودش خواسته بود منو سورپرایز کنه. خوب من سورپرایز شدم، برام جالب بود اما خوب سیر بودم دیگه. تازه پیتزا رو هم از یه جای جدید خریده بود که اصلاً خوشمزه نبود. اما من به روی خودم نیاوردم. خیلی خودمو خوشحال نشون دادم و تشکر کردم و نصفش رو دادم خودش خورد. این مدل ابراز محبت همسر منه. وقتی خیلی احساس عذاب وجدان میکنه تصمیم میگیره یه جوری جبران کنه و خوب با چیزهایی که خودش خیلی دوست داره یا فکر میکنه من خیلی دوست دارم. خوب پیتزای سبزیجات هم پیتزای مورد علاقه منه! اما خوب حتماً همه خانمها میدونند که من در جوار همسر بودن و نون و پنیر سق زدن رو صد در صد به تنهایی پیتزا خوردن ترجیح میدم. اما خوب، وقتی بعداً بهش گفتم که تنهایی مزه نمیده، تعجب کرد و گفت حالا دیگه کار من رو بی اجر نکن دیگه! همسرجان خیلی عجله داشت که برگرده سر شیفت. خورد و زد بیرون. اول خواستم پیتزا رو نخورم بزارم برای فردا اما گفتم دلش میشکنه و اینا. در نتیجه خوردم و بعد از نیم ساعت حسابی حالم بد شد. سالادهای روغن زیتونی و غذایی که خودم خورده بودم و پیتزای سبزیجات توی معدهام حسابی دعواشون شد! نتیجه اینکه ساعت نه و نیم رفتم خوابیدم. یه دفعه ساعت یازده و نیم برای این دنده به اون دنده شدن بیدار شدم و گفتم همسرجان یه ساعت دیگه مییاد و حتماً اون موقع هم بیدار میشم. به اندازه یه چشم به هم زدن خوابیدم و بیدار شدم دیدم ساعت یک و نیمه و همسر هم کنارم خوابیده و خر و پف میکنه! باورم نمیشد این چشم به هم زدن دو ساعت شده و تازه من هم بیدار نشدم! من خیلی خواب سبکی داشتم. همیشه داداشم که شب زندهداره شاکی بود که من راه میرم تو اتاق تو بیدار میشی و این خواب تو اصلاً فایده نداره! اما این روزها خوابم خیلی سنگین شده. فکر کنم اگه دزد بیاد خونهمون من نفهمم! احتمالاً بدنم داره از آخرین فرصتهای عمیق خوابیدن استفاده میکنه! صبح هم که بیدار شدم با گرفتگی عضله پا که مال پریشب بود و هنوز ول نکرده و کوفتگی بدن. انگار از زیر تریلی در اومدم! در نتیجه تصمیم گرفتم که سهشنبه نرم سر کار. توی خونه بودم و هیچ کاری نکردم. فقط یه فیلم دیدم و باز هم رفتم نینیسایت و تاپیک مادرهایی که بچه CP دارند رو خوندم و کلی استرس مضاعف گرفتم. خبر تصادف اتوبان قم تهران هم که 44 نفر توش کشته بودن حسابی اعصابم رو بهم ریخت. خیلی ناراحتکننده بود. ما همش از سقوط هواپیما میترسیم و اگر خدای نکرده یه همچین اتفاقی بیفته حسابی همه ذهنشون درگیر میشه. اما زندهزنده سوختن توی اتوبوس هم خیلی وحشتناکه. خیلی. همسرجان هم هفت اومد و دوباره دنبال یه سری کار رفت بیرون و هشت اومد. اما بستنی خریده بود که حالم رو خوب کرد. من از اون آدمهایی هستم که با خوردن بستنی شکلاتی احساس خوشبختی میکنند و از من به شما نصیحت که دبل چاکلتهای دایتی از همه دبل چاکلتها خوشمزهتره! تموم دیروز هم شکمم درد میکرد و یه مدل عجیبی هم بعضی وقتها منقبض و سفت میشد و دوباره ول میکرد که خلاصه خیلی نگران بودم. اما امروز که بیدار شدم اوضاع خوبه. امیدوارم که دیگه خوب باشم.
نینیجان این روزها یه جور بامزهای تکون میخوره. بعضی وقعها لگد نمیزنه. حس میکنم که داره وول میزنه. پشتک میزنه و زیر و رو میشه. از وقتی که حرکتهاش رو اینجوری واضح حس میکنم، احساسم بهش شدیدتر شده. خیل دوستش دارم و دلم نمیخواد از دستش بدم. خدایا، نینی جان رو برای من و همسرجان حفظ کن و کاری کن صحیح و سالم باشه. چه الان که اون توئه و چه وقتی که به دنیا مییاد. من دستم کوتاهه و کاری از دستم برنمییاد. فقط خودتی که میتونی. فقط خودت.
۹۲/۰۶/۲۰