آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

عنوان ندارد....

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ ق.ظ
1-خیلی می‌بینم که به خانم‌های باردار توصیه می‌کنند که از دوران بارداری‌شون عکس بگیرند و یادگاری نگه دارند چون بعداً دلشون براش تنگ می‌شه. اما من اصلاً دوست ندارم عکسی از این دوران داشته باشم. اصلاً از ظاهر خودم راضی نیستم و می‌شه گفت که افسرده‌ام. این روزها که آخرهای فصل خنکه و همکارها همه دارند مانتوهای خوشرنگ تابستونیشون را در آخرین فرصت‌ها سر کار می‌پوشند من همچنان همین مانتو گل و گشاد و تکراری خودمو می‌پوشم! دست و دلم هم نمی‌ره که مانتو شلوار دیگه‌ای بخرم. می‌خوام اگه لازم شد برای دو ماه آخر فکر یه مانتو دیگه بکنم که هم سایزم تغییر می‌کنه و هم فصل و خلاصه واجب می‌شه خرید یه مانتوی دیگه. این مانتوهای رنگی‌پنگی جینگیل مستان امسال هم که هیچ کدوم قد من نمی‌شه. خلاصه حسابی دلم لک زده برای تیپ زدن و ست کردن و خوش‌تیپ بیرون رفتن. خلاصه که اصلاً اندام بارداری خودم رو دوست ندارم و احساس می‌کنم که باردار خوش‌فرمی نیستم! یکی از همکارها که توی ماه هشته خیلی خوب اندامش حفظ شده. خوش به حالش. البته از اولش هم از اون آدم‌های خیلی لاغر و استخونی بود و الان هم فقط شکمش بزرگ شده و هیچ اضافه‌وزنی نداره. اما من دارم می‌ترکم! خیلی از دست خودم ناراحتم. نمی‌تونم جلوی شیرینی خوردن خودم رو بگیرم. ای داد بیداد که بعد از بارداری با این اضافه‌وزنش چکار کنم. خلاصه که دپرسم و دلم می‌خواد که خوش‌تیپ باشم و لباس‌های متنوع بپوشم. اما الان تقریباً دو ماهه که غیر از این مانتو و شلوارم چیز دیگه‌ای اندازه‌ام نمی‌شه و خلاصه رستمه و همین یه دست اسلحه. هر چقدر هم که همسرجان اصرار می‌کنه که بیا بریم مانتو شلوار بخریم من دلم نمی‌خواد برم خرید. اصلادوست ندارم.  2- دو شبه که دارم خواب نی‌نی‌جان رو می‌بینم. یعنی می‌بینم که یه نی‌نی کوچولو توی دست و پامه که مواظبتش به من مربوطه. یعنی علناً نمی‌دونم که این نی‌نی‌جان خودمه اما می‌دونم که مسئولیت این ‌نی‌نی با منه. بعد شب اول دیدم که لباس‌هاش نم زده و بردم دادم به مامانم که مامان این رو عوضش کن! ولی دیشب خواب دیدم که از بیرون اومدم و نی‌نی مذکور داره گریه می‌کنه و ناراحته و من هم سریع لباس‌هاش رو عوض کردم و بهش رسیدم و بعد اون خوشحال و راضی بهم لبخند می‌زد. توی خواب یکی از سرهمی‌هایی که برای نی‌نی جان خریدیم رو تنش کردم. خیلی هم نی‌نی ناز و دوست‌داشتنی بود. شبیه برادر و خواهرم بود. اولین باره که دارم خواب نی‌نی می‌بینم. تا چند وقت قبل اصلاً توی خواب‌هام باردار نبودم و نی‌نی هم نداشتم. اما مثل اینکه دیگه ناخودآگاهم هم به بارداری و مشغولیت ذهنی در مورد نی‌نی عادت کرده! 3- وقت‌هایی که نی‌نی جان توی دلم جابه‌جا می‌شه دلم نمی‌یاد تغییر وضعیت بدم مبادا که حرکتش رو از دست بدم. اما بعد فکر می‌کنم نکنه ناراحته از این وضعیت و داره اذیت می‌شه. کلا نمی‌تونم تصور کنم اون تو چه حسی داره و چه ادراکی و چی درک می‌کنه از دور و بر خودش. چقدر خوب می‌شد اگه ما آدم‌ها خاطرات دوران جنینی‌مون رو هم حفظ می‌کردیم با خودمون. همون‌طور که هممون از اینکه به صورت جنینی بخوابیم، یعنی پاها رو توی شکم جمع کنیم و گوله بشیم، احساس امنیت می‌کنیم، از اینکه اون تو چه حسی داشتیم هم یه خاطره‌ای داشتیم. دلم می‌خواد بدونم الان توی اون مغز کوچولو که شدیداً در حال تکامله چی می‌گذره و از این جابه‌جا شدن‌ها چه حسی بهش دست می‌ده. 4- فکر زایمان طبیعی یا سزارین همچنان ذهنم رو درگیر کرده. دلم می‌خواد طبیعی زایمان کنم اما خیلی می‌ترسم. آدم سوسولی نیستم اما خوب این کار هم کار آسونی نیست و وقتی که فکر می‌کنی توی اون پوزیشن و اون شرایط ساعت‌ها قرار می‌گیری و درد می‌کشی اصلاً خوش‌آیند نیست. کلاً سزارین خیلی تر و تمیزتر و شیک‌تر به نظر می‌یاد. 5- امروز داشتم فکر می‌کردم که چرا من با همکارهام خیلی صمیمی نیستم و این اتفاق طی دوسه سال اخیر افتاده. تا اونجایی که یادم اومد دلخوری من از اونجا شروع شد که من بعد از ازدواج تا یه مدتی خیلی دوران بحرانی داشتم. خانواده همسرم سر ماجرای عروسی و جهیزیه و خرید خونه خیلی اذیت کردند و انواع و اقسام پیغام پسغام‌ها رو فرستادند و خلاصه خیلی رند بازی درآوردند. این در حالی بود که پدر و مادر من هر کاری که از دستشون برمی‌اومد و خیلی خیلی بیشتر از وظایفشون، چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی و حمایتی برای ما کرده بودند. من خیلی دلم از دست خانواده همسرم شکسته بود و حس می‌‌کردم که خیلی ازشون رودست خوردم. برای همین یکی دوباری پیش یکی از همکارها که فکر می‌کردم صمیمی‌ترینشون هم هست درد دل کردم. خوب آدم این‌جور وقت‌ها انتظار همدردی داره از طرفش. بعد اون به جای همدردی هی می‌گفت ولی خانواده همسر من خیلی خوبند. خدا رو شکر که خونواده شوهر من خیل آدم حسابی‌اند و از این جور حرف‌ها. خلاصه که بدجوری خورد توی ذوق من! همزمان یه همکار خیلی بدقلق هم داشتم که حسابی احساس زرنگی می‌کرد و سعی می‌کرد با زدن زیرآب من خودش پیشرفت کنه که موفق شد زیرآب من رو آنچنان بزنه که هنوز بعد از دوسال من نتونستم جایگاه قبلی‌ام رو پس بگیرم و تازه تموم انگیزه‌هام برای اون کار رو هم از دست دادم ولی خودش بعد از اون ماجرا شش ماه هم اینجا دوام نیاورد و رفت. حضور اون هم تا حدودی من رو منزوی کرد چون جلوی دیگران هم طوری وانمود می‌کرد که اون خیلی مظلومه و من دارم در حقش جفا می‌کنم و بقیه همکارها رفتند توی جبهه اون. بعد سر توزیع کارت عروسی‌مون هم یه کمی دلخوری پیش اومد و چون کارت به دلایلی (مثل همیشه بی‌برنامگی خانواده همسرجان) کم اومد من برای همکارهای خودم کارت دسته‌‌جمعی آوردم و فقط برای روسا کارت جدا و این باعث دلخوری یه عده شد که عروسی نیومدند و بعدش هم یه هدیه نامناسب (یه ست سه‌تایی سینی که سایز وسطش که سایز کاربردیش بود رو برداشته بودند و سایز بزرگ و کوچیکش رو گذاشته بودند که به نظر من هدیه ندادن خیلی خیلی قشنگ‌تر از همچین کاریه) بهم دادند. تازه من خودم هم به خاطر فشاری که از طرف خانواده همسرجان و خود همسرجان بهم وارد می‌شد و یه سری مسائل مالی و غیره و دوری از خانواده، خیلی حساس و زودرنج شده بودم و روزی نبود که گریه نکنم و به خاطر همین خیلی زود از دست همکارها دلخور می‌شدم. همه‌ی اینها باعث شد که من کم‌کم از جمع اونها کناره‌گیری کنم و اونها هم که از این جمع‌های اکیپی هستند که مثلاً هفت‌هشت‌تایی با هم می‌رن نهار، یه دفعه من رو خیلی کنار گذاشتند. هر چند که با ریزش شدید نیرویی که محل کار ما داره از اون اکیپ اون موقع همش دو سه نفر موندند اما این باعث نشد که من نسبت به همکارهام احساس بهتری پیدا کنم. حیف، اگه همکارهای خوبی داشتم تحمل این روزها برام خیلی راحت‌تر بود. البته من این رو نفی نمی‌کنم که ایراد می‌تونه از خود من باشه و شاید من ناسازگارم. اما خوب که فکرش رو می‌کنم اونها هم برخورد خوبی با من نداشتند. از وقتی که من باردار شدم همه همکارهای خانمی که توی قسمت‌های دیگه بودند به محض باخبر شدن تبریک گفتند و حالم رو می‌پرسم اما من از همکارهایی که روزی هشت ساعت توی یه اتاق باهاشون کار می‌کنم تا حالا تبریکی نشنیدم! خلاصه خواستم بگم اونها هم خیلی نرمال نیستند و همه ایراد از من نیست احتمالاً! 6- دلم یه تعطیلی و یه استراحت طولانی می‌خواد. استراحت به معنای واقعی. یعنی هیچ کاری نکردن. مسافرت و گردش و اینا نه. فقط استراحت.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۲
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی