باز هم گزارش آخر هفته
شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ
جهارشنبه رفتم دکتر. همه چیز خوب بود شکر خدا به جز افزایش وزنم! البته اون هم بهتر از دفعه قبل بود ولی باز هم زیاد بود. این ماه دو کیلو و نیم اضافه کرده بودم که باز هم خانم دکتر دعوام کرد و گفت بیشتر از یک تا یک و نیم کیلو در ماه زیاده. و خوب عدد وزنم به یک عدد نجومی رسیده که حسابی افسردهام میکنه. همسرجان چند بار پرسید واقعاً اینقدری؟ در واقع از ابتدای عروسی تا الان بیشتر از بیست کیلو چاق شدم!! البته ابتدای عروسی من یه مقدار یعنی حدود پنج یا شش کیلو سبکتر از وزن نرمال همیشگیام بودم و بعدش شروع به چاق شدن کردم. از ابتدای بارداری تا الان حدود 11 کیلو اضافه کردم که خوب زیاده و همش هم تقصیر کمتحرکی است. راستش یه کمی ناامیدم که بتونم بعد از زایمان وزنم رو اصلاح کنم. اما خوب الان سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم.
بعد از دکتر رفتیم منزل برادر همسرجان دیدن پدر و مادرش. مدارک و عکسهای پدر همسرجان رو به دوتا فوقتخصص مغز و اعصاب نشون داده بودند که یکی گفته بود باید اورژانسی عمل بشند و اون یکی گفته بود که به نظر من با توجه به شرایط و سنشون و با توجه به اینکه 4 یا 5 مهره درگیره و من به هر کدوم دست بزنم ممکنه بقیه رو هم درگیر بکنه و با توجه به اینکه تا به حال علامت خیلی سنگینی نداشتند و فقط یه بیحسی محدود توی پا دارند خیلی برای عمل عجله نکنید و فعلاً یک ماهی رو استراحت کنند و اگر شد فیزیوتراپی و اگر شرایط بدتر و حادتر شد اون وقت برای عمل تصمیم بگیرید. خوب همه خانواده همسرجان هم از عمل میترسیدند و در نتیجه نظر دکتر دوم رأی بیشتری آورد. اما خوب حالا باز هم قراره که مدارک را به یکی دو تا دکتر دیگه هم نشون بدهند.
برگشتیم خونه. شام هم همسرجان همبرگر خرید اما من که معدهام داشت به شدت جوش و خروش میکرد بیشتر از یک سومش رو نتونستم بخورم.
شب همسرجان شیفت بود. صبح اول وقت زنگ زد که من میخوام مامان و بابا رو ببرم شهر خودشون و برگردم و مامانم میگه که اگر قراره بابا استراحت کنه بهتره زودتر برگردیم. به من گفت تو میآیی. که من با توجه به کارهایی که برای خودم ردیف کرده بودم اولش گفتم نه که دیدم انگار همسرجان دلش میخواد برم که با بیمیلی گفتم باشه میآم. پیش خودم فکر کردم دیشب که درست نخوابیده و درست نیست توی جاده تنها برگرده. فقط باهاش شرط کردم که زود برگردیم که من به کارهام برسم. حالا همسرجان هم به مامان اینهاش گفته بود میخواهیم زود برگردیم که بریم خونه بابا مامان آذردخت! همسرجان اومد و صبحانه خوردیم بعدش اون لباسها رو ریخت توی ماشین و بهش برنامه دادیم که سه ساعت دیگه روشن بشه و بشوره. بعدش رفتیم منزل برادر همسرجان و پدر و مادرش رو سوار کردیم. حالا مادر همسرجان هم قصد داشت یه عالمه خرید بکنه. از شیرینی و میوه گرفته تا مرغ و گوشت و نون و عسل و.... برام عجیب بود. با اینکه شهر خودشون کوچیکه ولی اینجوری نیست که مثلاً این چیزها گیر نیاد. اما صبح اول وقت بود (ساعت 8) و هنوز خیلی از مغازهها باز نبودند و به خاطر همین خیلی از چیزهایی که میخواستند گیرشون نیومد. شیرینی خریدند و میوه تا اگر اقوام و همسایهها اومدند دیدنشون خونه خالی نباشه. راه افتادیم به سمت شهرشون و وقتی رسیدیم بارها رو خالی کردند و همسرجان و مادرش یه دور هم اونجا رفتند خرید. تازه من متوجه شدم که مشکل مادر همسرجان اینکه توی خونه اونها همه خریدها رو پدر همسرجان انجام میداده و حالا که قراره استراحت کنه و بیرون نره مادر همسرجان نگرانه که دستش بمونه توی پوست گردو و خودش هم علاقهای به تنهایی خرید رفتن نداره. بنده خدا پنجتا پسر بزرگ داره که هیچ کدوم نزدیکش نیستند که لااقل یه خرید ساده هم بتونند براش بکنند. دلم براشون سوخت. خلاصه وقتی که خریدها انجام شد و خیال مادر همسرجان نسبتاً راحت، ما راه افتادیم به سمت شهر خودمون. مادر همسرجان خیلی اصرار کرد که نهار بمونید و بریم از بیرون یه چیزی بگیریم اما ما نموندیم. هم به خاطر اینکه خودمون توی خونه خیلی کارداشتیم و هم به خاطر اینکه اون بنده خدا با اون همه خرید و کار بعد از یه هفته رفته سر خونه زندگیاش و دیگه ما مزاحمشون نشیم.
اومدیم خونه. من از شب قبل قصد داشتم خورش کرفس بپزم که خوب کنسل شد و قرار شد برنج بپزم و همسرجان بره کباب بخره. من برنج رو گذاشتم و همسرجان رفت برای خریدن کباب. رفتم لباسها رو از ماشین درآوردم و دیدم به سلامتی همسرجان پیراهن سفید خودش رو با شال سبز من همزمان ریخته توی ماشین و پیراهنش سبز شده به اضافه یه عالمه لباسهای نخی سفید دیگه. حالا غیر از پیراهنش بقیه لباسها مهم نبود اما پیراهنه چرکمرده شده. نمیدونم درست میشه یا نه.
نهار رو خوردیم و من که از صبح مشکل داشتم همون پای سفره افقی شدم. نمیدونم نینی جان داشت اون تو چیکار میکرد. فکر کنم با دستهاش مشت میزد توی مثا***نه من! خلاصه که اصلاً احساس خوبی نداشتم و یه کمی از تکونهاش دردم میگرفت. نهار هم یه کمی زیادهروی کردم و بعدش خلاصه دیگه نمیتونستم تکون بخورم. دیگه رفتیم خوابیدیم بلکه یه کمی غذاها هضم بشه.
عصر بلند شدم و خوشبختانه نینیجان دست از سر نو*احی حسا**س من برداشته بود و پسر خوبی شده بود! رفتم حمام و بعدش پیش به سوی خونه پدری! سه هفته میشد که اونجا نرفته بودم و دلم تنگ شده بود و پس از چندین ماه شب اونجا خوابیدیم. جمعه هم تا شب اونجا بودیم و مامان هم از بس غذا پخت و به خورد من داد خفهام کرد! وقتی میریم اونجا همش توی آشپزخونه است. من هم خوب میخوام باهاش حرف بزنم میرم اونجا و بعد همسرجان دچار توهم میشه که ما میخواهیم غیبت کنیم که میریم اونجا در حالی که اصلاً اینطوری نیست!
جمعه نینی جان نینی خوبی بود و اصلاً اذیتم نکرد و یه عالمه وول وول خوشگل خورد و دیگران منجمله باباش رو شاد کرد. خدا حفظش کنه فسقلی من رو.
**اخیراً دو مورد اتفاق افتاده که دارم سعی میکنم خیلی به نینی جان نگم پسر! اولش یکی از مریضهای مامان بود که اومده بود پیشش و گفته بود ما توی بیست هفتگی رفتیم سونوگرافی و بهمون گفتند پسره اما حالا که توی ماه هفتم رفتیم گفتند دختر و بعدش از مامان پرسیده بودند حالا ما چیکار کنیم!!! که مامانم گفته بود هیچی برید سیسمونیاش رو عوض کنید! دومی هم یکی از همسرویسیهای یکی از همکارها بود که تا لحظه آخر فکر میکرده بچهاش دختره اما وقتی به دنیا اومده دیده پسره و حالا مونده با یه عالمه لباس دخترونه! خلاصه که دارم خودم رو آماده میکنم که ممکنه نینیجان دختر باشه. راستش برای من اصلاً مهم نیست. من فقط و فقط یه نینی سالم میخوام. همین. حالا اگه یه دختر توی یه ساک حمل آبی بخوابه که اتفاقی نمیافته!
۹۲/۰۷/۱۳