آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

دلم برای خودم تنگ شده....

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۲ ق.ظ
دیشب همسرجان شیفت بود بعد از مدت‌ها. گاهی وقت‌ها از یه‌کمی تنها بودن بدم نمی‌یاد. یعن اگر برنامه‌اش منظم بود مثلاً دو روز در هفته و همش به روزهای تعطیل نمی‌خورد که برنامه‌ریزی رو سخت کنه من بدم نمی‌اومد که بره شیفت. اما این مدل نامنظم و غیرمنطقی و شل‌کن سفت‌کنی که براش شیفت می‌گذارند خیل من رو عصبی می‌کنه. ضمن اینکه اگر بهشون رو بدی تمام پنج‌شنبه، جمعه‌ها و تمام تعطیلات و مناسبت‌ها رو می‌دن به همسرجان. چون بیکار بودم یه سر رفتم توی فیث‌بو*ک. چند تا مورد دیدم از دوستان و اطرفیان که من رو یاد قدیم‌های خودم انداخت. من بعد از ازدواج یه سری از لایه‌های شخصیتی‌ام رو فراموش کردم. یه سری از سرگرمی‌ها و علایق که برام در صدر بودند یا فراموش شدند یا رفتند پایین. کلاً توی روزمره زندگی‌ام خیلی غرق شدم. البته صددرصد از تغییراتی که بعد از ازدواج کردم ناراضی نیستم. من از اینکه ازدواج کردم راضیم. ازدواج به زندگی‌ام هدف داد و من رو از اون سردرگمی که این اواخر تجردم دچارش شده بودم نجات داد. می‌دونید، توی جامعه خانواده‌محوری مثل جامعه ما که همه چیز حول محور خانواده است و برای یک زن مجرد خیلی نقش تعریف‌شده‌ای وجود نداره یا حداقل هنوز تعریف‌هاش خیلی جدیده و جا نیفتاده، یه دختر مجرد که یه کمی سنش می‌ره بالا سختش می‌شه. در مورد من که اینطوری بود. من بعد از اینکه لیسانسم رو گرفتم و سرِ کار رفتم و یکی دو سالی کار کردم و یه کمی پول جمع کردم،‌ یه دفعه به احساس پوچی رسیدم. تا اون موقع من همه چیز زندگی‌ام رو مطابق نظر جامعه پیش برده بودم. درس خونده بودم. فارغ‌التحصیل شده بودم و سرکار رفته بودم. حالا انتظار جامعه از من این بود که ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگی‌ام. چیزی که مطلقاً دست من نبود. شرایطش فراهم نبود. آدم درستش سر راهم نبود. خوب احساسی که به من دست داد این بود که هدف زندگی‌ام رو گم کردم. منتظر موندن و تلاش کردن برای چیزی که دست تو نیست احمقانه است. حالا که از نظر جامعه هدف زندگی من ازدواجه اما من نمی‌تونم برای رسیدن بهش کاری بکنم، باید برای زندگی خودم هدف بسازم. انواع و اقسام کلاس‌ها و برنامه‌ها از اینجا شروع می‌شه. الان معمولاً اولین تصمیم ادامه تحصیله. یعنی اولین و سهل‌الوصول‌ترین و موجه‌ترین هدف ادامه تحصیله. اما راستش من هییییچ انگیزه‌ای واسه ادامه تحصیلی نداشتم. وقتی میزان چیزهایی رو که توی 4 سال دانشگاه یادگرفته بودم با چیزهایی که فقط ظرف شش ماه توی کار عملی یاد گرفتم، اون وقت انگیزه‌ام برای ادامه تحصیل به سمت صفر میل می‌کرد. اما خوب میل به ادامه تحصیلی همیشه مثل یه درد کهنه توی قلب آدم می‌مونه. به خصوص هر سال بعد از اعلام نتایج ارشد،‌ آدم دوباره انگیزه‌اش برای ادامه تحصیل زنده می‌شه. توی محل کار من معمولاً‌بعد از ادامه تحصیل انتخاب بعدی مهاجرت بود. خوب من به دام این یکی افتادم. شروع کردم به جمع‌آوری اطلاعات و کلی انرژی و وقت سرش گذاشتم (که آخرش هم به این نتیجه رسیدم که من آدم تنها به غربت رفتن نیستم). در کنارش زبان و ورزش و... خودم حس می‌کردم که فقط دارم وقتم رو پر می‌کنم و خودم رو خسته و آخرش هم آنچنان نتیجه‌ای به دستم نمی‌رسه. اما خوب چاره‌ای هم نبود. بعدش مسئله ازدواجم با همسرجان پیش اومد. قبلاً هم گفتم که همسرجان گزینه ایده‌آل من نبود. حتی می‌شه گفت با ایده‌آل من خیلی فاصله داشت. همسرجان و خانواده‌اش خیلی خیلی سنتی‌تر از خانواده ما بودند و یه سری تفاوت‌های فرهنگی هم بود. اما خوب،‌ مزیت‌های چشم‌گیری نسبت به سایر خواستگارهای بالفعل داشت و در ضمن آشنایی خانوادگی هم که با هم داشتیم از خیلی نظرها خیالمون رو راحت می‌کرد. باز هم فکر کنم قبلاً گفتم که من در مورد ازدواج با همسرجان کاملاً با عقلم تصمیم گرفتم نه با احساسم. احساسم اون موقع با یک نفر دیگه بود که هیچ وقت پا پیش نگذاشت و من هنوز هم نمی‌دونم که آیا احساس من در مورد علاقه اون کاملاً اشتباه بود یا نه. به هر حال حالا که به اون روزها نگاه می‌کنم (دقیقاً سه سال پیش) می‌بینم که چقدر همه کار رو با بی‌میلی انجام دادم. چقدر پدر و مادر برای همه چیز اشتیاق داشتند و من فقط می‌خواستم همه چیز تموم بشه. اصلاً ‌هیچ اشتیاقی برای انتخاب سفره عقد و بقیه ملزومات نداشتم و خیلی وقت‌ها زدم توی ذوقشون حتی. یادمه همون وقت مادرم ازم گله کرد که چرا تو اینجوری هستی. اما من که نمی‌تونستم دردم رو به کسی بگم. حتی مادرم. من دیگه از اون وضعیت خسته شده بودم. دوست داشتم ازدواج کنم. ترجیح می‌دادم این اتفاق با کس دیگه‌ای بیفته که نشد. یادمه پیش خودم می‌گفتم اگه همه این‌ها به خاطر ازدواج با اون بود چقدر لذت‌بخش بود اما حالا هرچی می‌خواد بشه بذار بشه. در اون شرایط همسرجان هم بهترین انتخاب بود. همین. دلم می‌خواست زودتر همه چیز تموم شه. از اون روزها جز اضطراب هیچ چیز یادم نیست. همش یک هفته از نامزدی و مبادله انگشتر نگذشته بود که حرف و نقل‌ها از طرف خانواده همسرجان شروع شد. یادمه اون شب که مادر همسرجان به مامانم تلفن زده بود، روی صندلی نشستم و با صدای بلند گریه کردم و زار زدم که اشتباه کردم. اون موقع تازه نامزد کرده بودیم و من از روی بی‌تجربگی فقط به یک نفر از همکارها گفتم و بهش هم تأکید کرده بودم که هنوز علنی نیست و دلم نمی‌خواد کسی بدونه اما اون بنده خدا همه محل کارم رو باخبر کرده بود. اگر این اتفاق نیفتاده بود شاید همون‌جا می‌خواستم که تمومش کنم. من تمام زندگی‌ام از این حرف و نقل‌ها متنفر بودم و می‌دیدم که حالا با سر دارم می‌افتم وسطشون. اما این کار رو نکردم. جرأتش رو نداشتم. بعد از عقد یواش‌یواش تفاوت‌هایی که با همسرجان داشتم رو می‌دیدم. اکثرش برمی‌گشت به جنبه سنتی اونها. پدر من یک بار هم توی نحوه پوشش مادرم یا ما دخترها دخالتی نکرده. اگر هم دخالتی کرده همواره در این سمت بوده که ازمون بخواد شیک‌تر بپوشیم، اما توی خانواده همسرجان روتینه که مرد دائم به همسرش تذکر بده که روسری‌تو بکش جلو یا گردنت پیدا نباشه. همسرجان دوست داشت که من چادر سرم کنم اما من سختم بود. از اول توافق کردیم که وقتی می‌ریم شهر اون‌ها (که یه شهر فوق العاده سنتی هست) من با چادر بیام. من قبول کردم اما بعد از ازدواج همسرجان به مدل‌های مختلف می‌گفت که ازم می‌خواد که همه جا چادر سرم کنم. راستش اون اول نزدیک بود قبول هم بکنم. اما همسرجان یه اشتباه تاکتیکی کرد و خواسته‌اش رو به شیوه بدی مطرح کرد و من هم دیدم چنین امتیازی که دارم بهش می‌دم خیلی خیلی زیادیه (من با چادر مشکلی ندارم. کما اینکه توی خانواده همسرجان چادر سرم می‌کنم اما با روحیه من در تضاده. من باهاش بزرگ نشدم پس نمی‌تونم خودم رو توی چادر ببینم. اما دوست چادری زیاد دارم.) من توی زبان انگلیسی مسلط بودم و اکثر آهنگ‌های آیپادم انگلیسی بود اما همسرجان زبانش خیلی خیلی ضعیفه و حتی یه بار هم آهنگ‌های انگلیسی گوش نداده. اون موقع تفریح اصلی من تماشای فیلم و سریال‌های زبان اصلی بود. هارد اکسترنالم گنجینه بی‌نظیری از بهترین فیلم‌های دنیا است که تک‌تکشون رو خودم با وسواس انتخاب و دانلود کردم اما همسرجان اصلاً اهل سینما و به خصوص فیلم خارجی نبود. من خیلی خیلی مطالعه می‌کردم. یه کتابخونه بزرگ داشتم توی اتاقم و هر کتابخونه عمومی هم که دستم می‌رسید عضو می‌شدم اما همسرجان فقط چندتایی از کتاب‌های استاد مط*هری رو خونده بود. و... اگر بخوام این لیست رو ادامه بدم خیلی طولانی می‌شه. موقع خرید رفتن چیزهایی که می‌پسندید خیلی خیلی از ذهنیت من دور بود. همه رنگ‌های سنگین و مناسب خانم‌های مسن. من خوره‌ی کامپیوتر و تکنولوژی بودم و همسرجان در حد ابتدایی و فقط برای سر کارش کامپیوتر بلد بود. تعارض بینمون خیلی زیاد بود. تا زمان عقد یه جور (من از دوران عقدم متنفرم،‌ بعد از عروسی اوضاع بهتر بود) و بعد از عروسی هم یه جور. یادمه یه بار ناخودآگاه داشتم یه آهنگ انگلیسی رو زیرلب زمزمه می‌کردم. همسرجان برگشت بهم گفت عوض این چرت و پرت‌ها قرآن بخون! خوب از نظر اون اینجوری بود دیگه. اوایل ازدواجم خیلی سخت بود. افسرده شده بودم. توی یه برهه‌ای هر روز گریه می‌کردم. زنگ می‌زدم به مامانم و گریه می‌کردم. تازه یه سری مسائلی هم پیش اومد که شاید یه روزی گفتمشون مربوط به کار دوم همسرجان که دیگه اون داشت من رو می‌کشت. پیغام و پسغام‌های خانواده‌اش هم که بعد از عروسی حسابی شدت گرفته بود و مایه اعصاب‌خوردی بود. شاید بیشتر از ده بار پیش مامانم گریه کردم و بهش گفتم که حق من این نبود. لیاقت من این نبود. من شایسته خیلی بهتر از این بودم. اما خوب نمی‌خواستم زندگی‌ام رو از دست بدم. نتیجه‌اش این شد که من سعی کردم روی نکات مشترک تأکید کنم و نکات نامشترک را کمرنگ. اما در کنار همه اینها، همسرجان پسر خوبی بود و دوست‌داشتنی. ممکن بود که ما خیلی علایق مشترکی نداشته باشیم اما خوب در کنار هم بهمون بد هم نمی‌گذشت. همسرجان مهربون بود،‌ رمانتیک بود، پسر خوبی بود و خوب هر دومون به پیاده‌روی خیلی علاقه داشتیم. نتیجه این شد که من علایقم رو کمرنگ کردم. دیگه جلوش آهنگ انگلیسی زمزمه نکردم! برای توی ماشین سلکشن موسیقی رو با سلیقه اون انتخاب می‌کردم (افتخا**ری و مع*ین و ...) فیلم دیدن رو محدود کردم به زمان‌هایی که اون نیست و خیلی کمتر از قبل. سعی کردم اگه بهم گفت روسریتو بکش جلو اعصابم بهم نریزه و بکشمش جلو! سعی کردم جوری لباس بپوشم که اون دوست داره. رفتم از این گیره میره‌ها که به روسری می‌زنن که سفت وایسته خریدم و از این روسری‌هایی که مثل مقنعه است که همسرجان حرص نخوره. با هم رفتیم پیاده‌روی و... خوب نمی‌گم فقط من تعدیل شدم. اون هم خیلی تعدیل شد. هم من سر یه چیزهایی کوتاه اومدم و هم اون. یواش یواش قلق هم رو یاد گرفتیم. یه سری مسائل هم پیش اومد که همسرجان خیلی شرمنده شد و احساس کرد که در حق من جفا کرده و سعی کرد جبران کنه. همه اینا باعث شد تقریباً بعد یک سال که از عروسی‌مون می‌گذشت با همدیگه مچ بشیم. کامل نه ولی تا حدود زیادی. الان من ناراضی نیستم. اما بعضی وقت‌ها دلم برای خودم تنگ می‌شه. مثل دیشب. نمی‌دونم می‌ارزه یا نه. اینکه آدم روی اصول خودش صددرصد پافشاری کنه عاقلانه است یا اینکه سعی کنه خودش رو با طرفش تعدیل کنه. من دوستایی دارم که تمام خواستگارهایی که خصوصیاتی شبیه همسرجان دارند رو چشم‌بسته رد می‌کنند. اما من، خوب بعضی وقت‌ها (بیشتر وقت‌ها) فکر می‌کنم که می‌ارزه آدم کوتاه بیاد. من تنها زندگی کردن رو دوست ندارم. شاید اگر کنار یه نفر که افکار و عقایدش بیشتر شبیه خودم بود خوشبخت‌تر می‌شدم اما خوب نشد، پیش نیومد. هنوز هم بعضی وقت‌ها می‌ر‌م پروفایل فیث‌بو*ک همون فرد مربوطه رو نگاه می‌کنم. به جاهایی که با همسرش می‌ره،‌ به کارهایی که می‌کنه نگاه می‌کنم. دلم می‌گیره. اما خوب قسمت من این بوده. از شرایط الانم نسبتاً راضیم. اما دلم نمی‌خواد این همه از خودِخودم دور بشم. تازه بارداری هم این روزها بخش اعظم ذهن من رو درگیر کرده. دیشب خیلی دلم خواست برگردم به خودم. یه کمی از اون کارهایی که دوست دارم انجام بدم. نمی دونم دیگه می‌شه به اون روزها برگشت یا نه. مسیر زندگی‌ام عوض شده. نی‌نی‌جان هم که بیاد همه چیز دوباره عوض می‌شه. اما علایق من هنوز بعضی وقت‌ها قلقلک می‌شه. خلاصه که دلم برای خودم تنگ شده. خیلی.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۹
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی