آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

انرژی منفی

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ق.ظ
امروز خونه ام. نتیجه اینکه توی پست امروز نیم فاصله ندارم! نمی دونم چرا حوصله ام نمی شه درست کنم کیبورد خونه رو. دیروز سه تا برخورد متفاوت داشتم که برای یه روز آدم یه ذره دوزش زیاد بود: اولش یکی از همکارها که تازه زایمان کرده از مرخصی زایمان برگشته بود و اومده بود سر کار. نتیجه اینکه مرخصی زایمان 9 ماهه هنوز اجرا نمی شه و همون شش ماهه. واقعاً که! بعدش این همکار عزیز من رو که دید برگشت به یکی دیگه از همکارها گفت آخی بنده خدا چه وضعی داره بیچاره!!! منم همین طور داشتم نگاه می کردم و با خودم می گفتم که آخه مگه من چمه یا چه ریختی شدم که اینجوری می گه؟! حالا درسته توی پست دیروز یه کمی نک و نال کردم اما خوب اوضاع و احوالم اونجوری هم نیست که کسی بخواد اینجوری دلش به حالم بسوزه! بعدازظهر هم که داشتم آماده می شدم بیام خونه یکی دیگه از همکارها دیدم و گفت امروز داشتیم غیبتت رو می کردیم و گفتیم بنده خدا آذردخت خیلی سنگین شده و خیلی سختشه و خیلی گناه داری که با این وضع باید بیایی سرکار و.... خلاصه که اونم حسابی بهم روحیه داد! گفت چقدر اضافه کردی گفتم راستش نوبت دکترم شنبه است و یه ماهیه که وزن نشدم اما فکر کنم حدود 12 کیلو. بعد گفت بیشتر به نظر می یاد. منم گفتم خوب شاید یه کمیش هم مال ورمه. بعد اون گفت ورم هم خیلی خطرناکه ها . مواظب باش. خلاصه هر چی من گفتم که اون بی خیال بشه و دست از سر من ورداره اونم کوتاه نمی اومد! بعد چون خودش از اونهایی بود که توی دوران بارداری اش  هفته ای دو روز می اومد سر کار هی هر دفعه من رو می بینه می گه چرا تو اینقدر می ایی سر کار؟ اینقدر نیا استراحت کن. بگو دکترت برات مرخصی بنویسه. دیروز بهش گفتم سر کار اومدن برام مفیده. اگه خسته نشم که دیگه شب ها خوابم نمی بره. بعدش توی راه که داشتیم می اومدیم یه دختری هست که با هم از سرویس پیاده می شیم و با هم می آییم تا سر کوچه ما. بعد این دختره هم برگشته می گه بارداری حسابی روت تأثیر گذاشته ها. خیلی یواش راه می ری! چقدر وزن اضافه کردی؟ می دونم هیچ کدومشون حرف بدی نزدند. اما خوب یه کمی دوزش برای یه روز زیاد بود. وقتی اومدم خونه خیلی انرژی منفی جمع شده بود توی سرم. رسیدم خونه نشستم به آبغوره گیری! خداییش آخه توی این شرایط از دست من کاری بر نمی یاد. می دونم که اضافه وزنم زیاده اما واقعاً  کاری نمی تونم بکنم. می دونم به خاطر کم شدن تحرکمه اما خوب کاریش نمی تونم بکنم. قبل از بارداری هم که رفتم پیش متخصص تغذیه بهم هشدار داد که تو حجم عضله بدنت کمه و اگه باردار شی اضافه وزنت زیاد می شه اما خوب نشد که بشه. حالا اینجوری شده. به نظر من به یه زن باردار نباید موج منفی داد. خودش به اندازه کافی آسیب پذیر و حساس هست. تنها چیزی که نیاز داره یه کمی روحیه است و دو کلمه تجربه.  بعد همسرجان هم شیفت بود. اما یه سر اومد خونه. تا اون اومد من یه کمی بهتر بودم اما اون که اومد حواسش یه جای دیگه بود. همسرجان من هر چند وقت یه بار تصمیم ناگهانی می گیره که ماشین عوض کنه. اونم توی شرایطی که پول نداره! خوب ما تازه یه ساله که از زیر بار یه قسط کمرشکن خلاص شدیم. یه سال هم نیست 10 ماهه. خوب یه مقداری تونستیم پس انداز کنیم اما نه زیاد. ماشینمون هم کمتر از دو ساله که خریدیم. ماشین رو صفر خریدیم و خدا رو شکر هنوز سالمه و مشکلی برامون ایجاد نکرده. اما همسرجان هر چند وقت یه بار یهو تصمیم می گیره ماشین عوض کنه. به خصوص مواقعی که بحث گرون شدن ماشین داغ می شه. دیروز دوباره برنامه ریخته بود که کل ته حساب ها رو جارو کنه و خلاصه حسابی ما رو مفلس کنه تا بتونه یه ماشین ثبت نام کنه. برام جالبه که من به چه چیزهایی فکر می کنم و ذهنم درگیر چه چیزهاییه و اون چه مشغولیت هایی داره! حالا هر چی هم من بهش می گم که بزار نی نی جان بیاد بعد گوشش بدهکار نیست. تئوریش هم اینه که اگه بره اونور سال ما دیگه تا آخر عمرمون توی همین پراید می مونیم و نمی تونیم ماشین عوض کنیم! یه کمی که گذشت حس کرد من سر حال نیستم و هی گیر داد که چته و چی شده و خلاصه یه کمی هم برای اون آبغوره گیری کردم. دستش درد نکنه. یه عالمه بهم دلداری داد و کلی روحیه. گفت اگر به کسی مربوط باشه، منم و من هم برام اصلا مهم نیست. تازه تو هم اراده اش رو داری و می تونی و دوباره خوب می شی و اینا. خلاصه که خیلی بهم روحیه داد و خیلی بهتر شدم. بعدش هم رفت. اما خوب انرژی زیادی از دست داده بودم. برای امروز نهار نداشتیم. باید غذا درست می کردم که همسرجان گفت قصد داره امروز رو روزه بگیره چون امروز روز مباهله است. از غذا درست کردن هم معاف شدم. شام خوردم و نشستم پای تلویزیون. وسطای سریال پژمان بود که خوابم برده بود. ساعت یازده بیدار شدم و پا شدم رفتم سر جام خوابیدم. همون موقع هم تصمیم گرفتم که امروز نیام سرِکار. خلاصه که امروز خونه ام. نی نی جان ماشاالله هزار ماشاالله بزرگ شده. یعنی وقتی کش و قوس می آد محدوده ی بزرگتری توی شکمم رو جا به جا می کنه. حس عجیبیه. یه آدم دیگه داره توی بطن من زندگی می کنه. یه آدم واقعی!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۸
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی