آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

سونو گرافی هشت ماهگی

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۵۱ ق.ظ
1- دیروز رفتم سونوگرافی. همون جای قبلی رفتم اما متأسفانه اون همدوره مامانم که همیشه پیشش می‌رفتم و کارش خیلی خوب بود و آشنا رفته برای فرصت مطالعاتی کانادا و خودش نبود و همکارانش بودند. البته اونها هم کارشون خیلی خوبه اما خیلی خیلی بداخلاق بود خانم دکتر. اولاً که دو ساعت تمام معطل شدم. پنج و نیم نوبت داشتم. با سرویس رفتم و پنج و ربع اونجا بودم. ضمن اینکه طبق معمول یکی دو ایستگاه زود پیاده شده بودم و یه پیاده‌روی اجباری هم کردم که بد نبود. از پنج و ربع تا شش و ربع تنها منتظر نشستم. بعدش همسرجان اومد. تا یه ربع به هفت منتظر بودیم که من رو صدا زد. روی صندلی انتظار اتاق سونوگرافی نشستم. نفر قبلی ماموگرافی داشت. تمام شرح گرافی اون رو شنیدم که خانم دکتر برای تایپیست دیکته می‌کرد. تا اومد نوبت من بشه ساعت هفت بود. خانم دکتر به قول خودش می‌خواست بره برای رست که منشی گفت مورد بعدی پرگنانسی هستش و زیاد طول نمی‌کشه می‌خواهید این رو انجام بدید بعد. بعد هم به من گفت برو روی تخت. نفر قبلی بنده خدا هنوز لباس‌هاش رو نپوشیده بود که من رو فرستادند پشت پاراوان. من هم سریع خوابیدم روی تخت که هم خودم کمتر شرمنده بشم و هم اون بنده خدا. کل سونو شاید سه دقیقه هم طول نکشید. تا من بیام سوالی بپرسم یه دستمال کاغذی داد بهم و گفت رشدش خوبه و جنسیتش هم پسره. همین. بعدش هم سریع بلند شد و رفت برای رِست. خدا رو شکر. اما کاش می‌گذاشت یکی دوتا سوال هم بپرسم. یعنی این دکترها نگرانی یه مادر رو درک نمی‌کنند. نمی‌دونم. نمی‌تونم از بین کار خوب و خلوت بودن مطب یکی رو انتخاب کنم. خوب جایی که معروفه به اینکه کارش خوبه،‌ سرش هم شلوغه و وقت کمتر می‌ذاره. البته این طور که دستم اومده اینجا از لحاظ سونوی زنان و ماموگرافی خیلی معروفه. نمی‌دونم کار سونوهای بارداری‌شون هم به همون اندازه معروف هست یا نه. این دفعاتی که رفتم خانم باردار ندیدم. توی شهر ما یه جای دیگه خیلی معروفه برای سونوی بارداری که البته اونجا اکثراً همه برای سه‌بعدی می‌رن. خلاصه که طبق همون جمله کوتاه نی‌نی‌جان ما خدا رو شکر سالمه، رشدش خوب بوده و کماکان پسره! نکته دیگه اینکه تاریخ زایمان را یک هفته زودتر این بار برآورد کرد اما ظاهراً همون تخمینی که توی سونوی 20 هفتگی زده می‌شه دقیق‌تره. وزن تخمینی هم زده 2133 گرم. می‌دونم که این وزن هم خیلی خطا داره و اکثراً بیشتر از میزان واقعیه. 2- بعد از سونوگرافی رفتیم که برای همسرجان کت و شلوار بخریم. توی شهر همسرجان مراسم تاسوعا و عاشورا خیلی مفصل برگزار می‌شه. همه براشون خیلی مهمه و خلاصه از سرتاسر ایران جمع می‌شن توی شهر خودشون به نحوی که می‌گن جمعیت شهر توی این روزها دوسه برابر روزهای عادیه. کلاً‌ مادر همسرجان می‌گه که خیلی از مردم توی این ده روز اصلاً‌ آشپزی نمی‌کنند و صبح و ظهر و شب غذای نذری برای همه هست. البته خانواده همسرجان اعتقاد و علاقه‌ای به گرفتن غذای نذری ندارند و این سه سالی که من می‌رم اونجا غذای نذری اصلاً‌ نگرفتند. البته سال اول که من نمی‌دونستم اینجوریه و خوب طبق عادت خودمون به همسرجان می‌گفتم که کاش نذری گیرمون می‌اومد (من خیلی غذای نذری دوست دارم!) همسرجان یکی دوباری رفت و برای من گرفت اما دیگه تکرار نشد. خلاصه، همون‌طوری که گفتم مراسم تاسوعا و عاشورا خیلی مفصل توی شهرشون برگزار می‌شه و چون همه از شهرهای گوناگون هم جمع می‌شن،‌ به قول یکی از جاری‌ها شوی کت‌وشلوارها و ماشین‌ها هم حسابی به راهه! یعنی همسرجان من برای عید لباس نو نمی‌خره اما برای این مراسم هر سال کت و شلوار نو باید بپوشه. تازه باید چند دست لباس هم با خودمون ببریم که بسته به شرایط از بینشون انتخاب کنه! اکثر همشهری‌ها هم سعی می‌کنند تا قبل از این مراسم ماشینشون رو عوض کنند و ماشین بهتری از پارسال داشته باشند! راستش این چند وقت که همسرجان یه دفعه گیر داده بود به عوض کردن ماشین اصلاً حواسم به نزدیک شدن محرم نبود!!! در آخرین اقدام هم یکی از برادرشوهرها بالاخره بعد از مدت‌ها که از دست ماشینش شکار بود به مناسبت محرم ماشینش رو فروخته و حسابی دنبال خرید یه ماشین جدیده! خلاصه رفتیم برای همسرجان یه دست کت و شلوار خاکی رنگ خریدیم که خیلی بهش می‌یاد. بعد از خرید کت و شلوار هم توی راه یه نیمچه تصادف کوچیک کردیم. اول یه سمند سفید ترمز کرد،‌ بعدش یه سمند نقره‌ای زد پشتش و بعدش هم ما زدیم به سمند نقره‌ای! توی یه راه خیلی خیلی شلوغ و باریک. سمند سفید سریع پیاده شد و صندوق عقب و سپرش رو چک کرد و گفت که طوری نشده و رفت. همسرجان هم اول یه کمی گیج زد و بعدش پیاده شد. در کاپوت باز شده و فلاشرها می‌زد. همسرجان مشغول درست کردن در کاپوت شد و بعدش هم شروع کرد به چک کردن سپر خودمون و ماشین جلویی. توی این گیر و دار از زیر سمند نقره‌ای آب راه افتاد و معلوم شد رادیاتورش سوراخ شده. آقاهه هم اومد گیر داد به ما که تقصیر شماست! حالا من نمی‌دونم ما چطوری با این ماشین فسقلی‌مون زده بودیم به سمند هیکل‌گنده و اون را فرستاده بودیم که بره جلو بزنه به ماشین جلویی و رادیاتورش سوراخ بشه،‌ اما خودمون چیزیمون نشده بود و سپر عقب اون هم که ما بهش زده بودیم چیزیش نشده بود. همسرجان هم عصبانی شد و گفت که به من هیچ ربطی نداره و من دارم می‌رم تو اگه می‌خواستی خسارت بگیری نباید می‌گذاشتی اون سمند سفیده بره و صحنه تصادف بهم بخوره. حالا که صحنه بهم خورده هم نمی‌تونی ادعایی بکنی و من مطمئنم که این رادیاتور هم که سوراخ شده مال اینه که خودت اول زدی به اون سفیده. آقاهه گفت که باشه رادیاتور با خودمه اما سپرم با شماست. همسرجان هم هی رفت به همه جای سپر دست زد و بهش ثابت کرد که سپرش چیزیش نشده. آقاهه هم تا دید سپرش سالمه گفت نه‌خیر رادیاتور هم با شماست و شما مقصرید! خلاصه که همسرجان داغ کرد و سوار ماشین شد و راه افتاد. آقاهه هم موبایلش دستش بود که یعنی زنگ بزنه به پلیس. اما ما که رفتیم. بعد هم که دور زدیم دیدیم که داره ماشینش رو هل می‌ده که از سر راه برش داره. اونجا هم یه خیابون شلوغ که عمراً جای پارک گیر بیاد. نمی‌دونم آخرش چیکار کرد. نمی‌دونم کار درستی کردیم که اومدیم یا نه. قطعاً‌ ما مقصر نبودیم. غیر ممکنه که ما با چنین شدتی زده باشیم و بعد خودمون هیچیمون نشده باشه اونوقت در اثر ضربه ما از جلو رادیاتور اون سوراخ شده باشه. تازه فکر می‌کنم حتی اگر ضربه جلو هم به خاطر ما خورده باشه باز هم خود سمند به خاطر اینکه فاصله ایمنی را رعایت نکرده مقصره. نمی‌دونم. تازه‌شم نمی‌دونم حالا اگه آقاهه زنگ بزنه به پلیس و شماره مارو بده بگه از صحنه تصادف فرار کردند چه مشکلی برامون پیش می‌یاد. خدا به خیر بگذرونه. چیزی که جالب بود این بود که این چند روز که بارندگی بود همسرجان هر وقت از سرکار می‌اومد شوخی می‌کرد و الکی می‌گفت تصادف کردم و یه کمی که من رو می‌ترسوند می‌گفت الکی گفتم. دیروز صبح هم الکی گفت دیروز صدقه دادم بعد که پرسیدم چرا و چقدر گفت الکی گفتم. دیشب توی ماشین بهش گفتم که تا تو باشی دیگه از این شوخی‌های الکی نکنی! آخه آدم که با این چیزها شوخی نمی‌کنه. خلاصه انگار متنبه شده بود! دو سه روزی بود دلم گواهی بد می‌داد و پلک چشمم هم می‌پرید. یه جور خرافاتی من معتقدم وقتی پلک چشمم می‌پره یه اتفاق بد می‌افته. امیدوارم که همه چیز یه همین ختم شده باشه و دیگه دستمون بند نشه. ان‌شاالله. 3- دیشب مامان اینا توی مراسم ولیمه مکه یکی از همکارهای مامان دعوت بودند. ما با خواهر این همکار مامان رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من دخترش هم‌سن و همکلاسی بودیم. دورادور شنیده بودیم که عقد کرده و چندسالی بود که دیگه خبری ازشون نداشتیم. دیروز مامان دیده بودشون و عقد رو تبریک گفته بود و بعد متأسفانه بهش گفته بودند که به‌هم خورده. خیلی برای دوستم ناراحت شدم. دختر خیلی خوبیه. امیدوارم زودتر یه مورد خوب براش پیدا بشه. 4- این هفته کامل اومدم سرکار. احساس می‌کنم کوه کندم!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۱۵
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی