تعطیلات پیش رو
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۱۶ ق.ظ
1- این سه روزه هوای شهر ما هم حسابی آلوده است. محل کار ما یه ویو از بالا به شهر داره و الان سه روزه که هیچی از شهر پیدا نیست. انگار یه لحاف کلفت کشیدن روی شهر. این سه روز من هر صبح سردرد داشتم. اما خوب، خون ما رنگین نیست متأسفانه! هر چند که این مدلی که تهران رو تعطیل میکنند هم فایدهای نداره. مادری که فرزند مهدکودکی یا دبستانی داره و بچهاش تعطیله باید چیکار کنه؟ مرخصی بگیره؟ خوب چرا اگه مشکلی هست همه رو تعطیل نمیکنند؟
2- من فردا رو نمییام سر کار. قراره از فردا بعدازظهر شرفیاب بشیم خدمت مادر شوهر! بله! همسرجان میخواد حداکثر استفاده رو از عزاداریهای شهرشون ببره و خلاصه ما هم انشاءالله از فردا بعدازظهر میریم اونجا تا احتمالاً جمعه بعدازظهر. میدونم که خیلی سختم میشه. اولاً اینکه خوب مهمونیه و نمیتونم ولو بشم برای خودم و مجبورم تا حدود زیادی مودب بشینم و این یعنی ورم پاها. ثانیاً که جمعیت زیاده و 17-18 نفر توی خونه هستند و خوب این مشکلات زیادی منجمله صف طویل دستشویی ایجاد میکنه! ثالثاً خوب مسئله محرم و نامحرم و ایناست که باید لباس مناسب پوشید و منم فعلاً گرمایی و خلاصه سخته. رابعاً من فقط روی تخت خودمون و با بالش خودم راحت هستم و احتمالاً شبها باید حسابی به خودم بپیچم تا دو ساعت بخوابم. خامساً در راهروی منتهی به دستشویی خیلی صدا میده و شب دستشویی رفتن مساویه با بیدار شدن کسایی که توی هال میخوابند منجمله مادر همسرجان که خیلی خیلی به بدخوابی حساسه و خوب من هم شبی یه بار دستشویی میرم! خلاصه که داریم میریم صفاسیتی! اولش اومدم یه کمی ریپی بیام که امسال نریم و اینا که همسرجان گفت تو نیا من میرم. خوب من هم دوست نداشتم که این سه چهار روز از هم جدا باشیم. خلاصه که امید به خدا دارم میرم. امیدوارم خیلی سخت نگذره. تازه روزی نیمساعت پیادهروی رو چیکار کنم که اگه نرم حسابی معدهام بهم میریزه؟ توی شهر سنتی همسرجان که من نمیتونم با این شکم قلمبه راه بیفتم برم پیادهروی! هه هه هه!
3- دیشب داشتم خواب میدیدم که رئیس بزرگمون یه جلسه گذاشته و داره در مورد مشکلی که من الان توی محل کارم دارم حرف میزنه. بعدش من هم همهی حرفهام رو زدم و خلاصه حسابی از رئیس کوچیک شکایت کردم و گفتم که چی داره اذیتم میکنه و بیانگیزگیام مال چیه. بعدش رئیس بزرگ حسابی باهام همدردی کرد و قول داد که اوضاع رو درست میکنه و همهچی خوب میشه. از وسط شب که این خواب رو دیدم دیگه حسابی شاد بودم. تازه بعدش خواب دیدم که محل کارمون رفته همون جایی که قبول نشدم و خلاصه وسط شهریم و اینا. یعنی اوضاع محل کار حسابی توی خوابم گل و بلبل بود و من خیلی خوشحال بودم. صبح هم که ساعت زنگ زد و بیدار شدم اولش خیلی خوشحال بودم، بعدش فکر کردم چرا خوشحالم، بعد یادم اومد که آخجون با رئیس بزرگ حرف زدم و همه چی درست شد. بعدش یه کمی فکر کردم و فهمیدم که خواب دیدم و حسابی پکر شدم! هی هی! کاش راستکی بود. در دنیای واقعی هم اینقدر این رئیس بزرگ ما غیر قابل اعتماد و غیر قابل پیشبینیه که من نمیتونم برم و باهاش حرف بزنم و درددلم رو بگم. تازهشم اینقدری که توی خواب شجاعت داشتم رو خودم توی دنیای واقعی ندارم.
4- کمکم مدت زمانی که قراره بیام سر کار به کمتر از یک ماه میرسه. رییس بزرگ بزرگ (بله، ما اینجا سلسله مراتب بسیار پیچیدهای از روسا داریم!) هم که این رو احساس کرده هر روز با یه نامه یه کار جدید برام میتراشه. خدا به خیر بگذرونه که بتونم همه کارها رو تا موقعی که مرخصیام شروع میشه همه کارها رو به موقع انجام بدم.
۹۲/۰۸/۲۰