قضاوتها
دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۳۵ ق.ظ
این روزها کمکم دارم به شمارش معکوس برای شروع مرخصی نزدیک میشم. البته نه اونقدر نزدیک. اما تصمیم دارم که به امید خدا از 15 آذر دیگه نیام سر کار. و خوب این یعنی کمتر از سه هفته دیگه. خیلی جالبه. روزهایی که من پشت سر هم مییام سر کار دائم باید به یه عده توضیح بدم که چرا زیاد مییام سر کار و چرا استراحت نمیکنم و نمیمونم خونه. اما یه روز که نمییام همونها ازم میپرسن چرا نیومدی و حالت خوب بود و فکر کردیم دیگه نمییایی. البته فکر کنم این بیشتر به این خصلت آدمها برمیگرده که چقدر روی دیگران زوم میکنند و حرکات دیگران براشون مهمه. البته من نمیگم این رفتار بده یا خوب. من خودم به شخصه خیلی کاری به کار کسی ندارم. یعنی هی از دیگران سوال نمیپرسم که چرا این کار رو کردی یا اون کار یا اینکه کی میری و کی میآیی. یعنی همیشه فکر میکنم که شاید طرف نخواد بگه و معذب بشه و یا شاید سوال من فضولی باشه. اما خوب مواردی هم بوده که حس کردم دیگران این نپرسیدن من رو حمل بر بیتوجهی یا غرور کردند و فکر کردند که من کلاس میگذارم. خوب شاید من هم یه کمی زیادهروی میکنم. نمیدونم. یا اینکه من موقعی که ابتدای بارداریام بود دلم نمیخواست خودم اعلام کنم که باردارم و دوست داشتم که در جواب پرس و جوی دیگران تأیید کنم که باردارم. اما خوب، من در حالت عادی زیاد راحت نیستم که به سوالهای متعدد دیگران جواب بدهم. ترجیح میدم مواقعی که خودم دلم میخواد در مورد برنامههام حرف بزنم. مثلاً دیروز که من بعد از پنج روز تعطیلات رفتم سر کار از اول اول صبح تا عصر که داشتم برمیگشتم بدون اغراق به 12 نفر توضیح دادم که تا کی قصد دارم بیام سر کار و تاریخ زایمانم کی هست و کدوم بیمارستان میرم و چجوری قراره زایمان کنم و اینها. تا حدی که کمکم خودم استرس گرفتم و حس کردم که وقتم خیلی کمه و باید کارهام رو سر و سامون بدم. تازه در مورد اینکه چرا اینقدر لباس کم میپوشم هم به چندین نفر توضیح دادم. باورشون نمیشه که با همین ژاکت هم حسابی خیس عرق میشم. اصرار دارند که حتی اگه گرمت هم میشه باید زیاد بپوشی. اما خوب من در اثر همین زیاد پوشیدن بود که سرما خوردم دیگه.
چیز دیگه ترس از قضاوت دیگران هم هست. یعنی شما برنامهای که هزار بار توی ذهنت بالا و پایین کردی و یه تصمیمی براش گرفتی رو کافیه به یک نفر آدم از اینهایی که قضاوتگر (جاجو!) هستند بگی و اون بلافاصله یه قضاوت منفی بکنه و این باعث میشه توی تصمیمت دودل بشی. مثلاً من هنوز نه در مورد بیمارستانم تصمیم قطعی گرفتم و نه در مورد روش زایمان. یعنی تا حدود 99 درصد روی بیمارستان مطمئن هستم که کجا میخوام برم و حدود 70 درصد هم روی اینکه قصد دارم به امید خدا اگر شد و تونستم طبیعی زایمان کنم. اما خوب مطمئن نیستم. بعد آدمها توی سوالهاشون این رو هم میپرسند و بعد بلافاصله قضاوت خودشون رو هم به آدم ارائه میدن و این گیجکننده است.
نینیجان شکر خدا خوبه. هر روز دو سه باری سکسکه میکنه. دلم براش میسوزه. حتماً اذیت میشه! اما خیلی بامزه است.
خودم روزی دوسهبار دچار حمله استرس میشم و انواع سناریوهای نگرانکننده در مورد نینیجان توی ذهنم مرور میشه. سعی میکنم با یاد خدا آرامش پیدا کنم. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
دارم سعی میکنم پیادهروی رو زیاد کنم. این چند روزی که خونه مادر همسرجان بودیم نمیشد زیاد پیادهروی کرد. خیلی محدود و روزی یک بار در حد مثلاً 10 دقیقه پیادهروی داشتم. اما روزهایی که میآم سر کار نزدیک 40 دقیقه (اما نه پشت سر هم) پیادهروی دارم. دکترم گفته از یک هفته دیگه باید برسونمش به روزی یک ساعت. اما هنوز وقت و همت نکردم که ورزشهای دوران بارداری رو یاد بگیرم و انجام بدم. بعضیها (از همون بالاییها) میگن اگه تا الان انجام ندادی دیگه نمیتونی طبیعی زایمان کنی. نمیدونم. آخه مامانهای ما که نرمش دوران بارداری انجام نمیدادند! البته اونها کارهاشون اینقدر هم نشستنکی نبود. نمیدونم.
دامنه حرکتیام خیلی کم شده و حسابی سنگین شدم. شبها برای اینکه از این دنده به اون دنده بشم (با پروسه نشستن و چرخیدن و خوابیدن، دو سه دقیقهای طول میکشه. نیازم به استراحت بیشتر شده. هر فرصتی گیر بیارم، بیمعطلی خر و پفم میره هوا! یه کمی هم موقع راه رفتن درد و سنگینی حس میکنم. دیگه نینیجان و جفتش دارند بزرگ میشن و حسابی فشار مییارن دیگه. جالبه که آدم توی هر فازی که هست فکر میکنه این دیگه آخر سختیهاست و از این سختتر نمیشه اما خوب میشه! معدهام هم کماکان به طرف شب سوزناک میشه.
اگه نینیجان از دلم بیاد بیرون و دیگه تکون نخوره جاش خیلی خالی میشه. با اینکه این روزها خیلی سخته اما میدونم که دلم براش تنگ میشه. اما معلومه که دیدنش خیلی بهتره. اینکه ببینی این فسقلی کیه که داره این کارها رو میکنه. یادمه قبل از بارداری فکر میکردم اینکه یه موجود زنده توی شکم آدم باشه و بخواد وول بخوره ناخوشاینده، اما حالا با هر تکونش عشق میکنم و شبها با ضرباهنگ تکون خوردنهاش احساس آرامش پیدا میکنم و خوابم میبره.
۹۲/۰۸/۲۷