باز هم ویروس!
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ
پنجشنبه قرار بود بریم خونه مادر همسرجان. یه لیست بالا بلند واسه خرید عید به همسرجان داده بودند که بخره و قرار بود براشون ببریم. پدر همسرجان همچنان
مشکل کمر
داره و تقریبا دو ماهی هست که به سفارش دکتر استراحت مطلق داره. مادر همسرجان هم حسابی حوصلهاش سر رفته چون نمیتونه بیاد شهر ما به پسرها سر بزنه. واقعا شرایط سختی داره. حق داره که خیلی روحیهاش خسته بشه. واقعا سخته که آدم پنجتا پسر بزرگ داشته باشه که هیچ کدوم نزدیکش نباشند و حالا برای یه نون خریدن دستش عصا باشه. هر چقدر ما (عروسها و پسرها) بهشون اصرار کردیم که بیایید اینجا خونه بخرید که نزدیک باشید و اینجا بمونید قبول نکردند. بعد هم که قیمت خونه (به خصوص توی شهر ما) سر به فلک کشید و دیگه واقعا نمیتونند چیزی بخرند. خلاصه که شرایطشون سخته. اینقدر هم آدمهای مغروری هستند که اقامت بیشتر از یکی دو روز توی خونه پسرها، هم برای خودشون و هم برای میزبان خیلی سخته. یعنی دوست دارند که دائم مثل مهمون رودربایستی دار باهاشون رفتار بشه که کار رو برای اقامت طولانیمدت سخت میکنه و دلخوری پیش مییاره.
خلاصه... پنجشنبه قرار بود بریم اونجا و کلی همسرجان ذوق داشت. اما از صبح پنچشنبه پسرک یه کمی بیحال بود. دماغش کیپ شده بود و تکسرفه میکرد. بعد یه تب خفیف کرد و اشتها هم تعطیل شد. زنگ زدم به همسرجان. اون هم زنگ زده بود به مامانش و مامانش زنگ زد به من که نمیخواد بیایید. اینجا خیلی سرد شده و خونه ما هم که بزرگه و خوب گرم نمیشه و بچه اذیت میشه (راستی دیدید امسال تو اسفند چه هوایی شد؟ همه رو اسکول کرده هوای امسال). خلاصه. دست مامان همسرجان درد نکنه که ما رو معاف کرد. من تا پسرک مریض میشه اصلا تمام توش و توانم از بین میره و هیچ کاری نمیتونم بکنم. پسرک تا شب همون جورها بود ضمن اینکه اسهال هم به ماجرا اضافه شد. اما فرداش خوب و سرحال بود. همسر هم دلخور که چرا پسرک بهمون ضد حال زده. اما چشمتون روز بد نبینه. جمعه شب پسرک یه لحظه هم صاف نخوابید. مدام به من و باباش لگد زد و هی غلت زد از این طرف به اون طرف. یه دفعه از زیر مبل درش آوردم، یه دفعه از زیر میز نهار خوری و یه دفعه از دم در. دم صبح هم بلند شد و گلاب به روتون بالا آورد و بعد هم پیپی کرد و بعد راحت و مثل مجسمه گرفت خوابید. من موندم خونه. خونه موندنی که تا دیروز ادامه داشت. پسرک اسهال شدید گرفته! :( خیلی ناراحتم. هر چی تلاش میکنم و زحمت میکشم (البته میکشیم با همراهی مامانم و همسرجان) که یه کوچولو این پسرک جون بگیره و وزنش بیاد بالا دوباره یه ویروس لعنتی همه زحماتمون رو به باد میده.
بله این هفته ما هم به مریضداری گذشت. امروز هم مامان مرخصی گرفته و پیشش مونده. خدا رو شکر الان یه کمی بهتره و دیشب لااقل صاف خوابید. امیدوارم که اسهالش هم زود خوب بشه.
نمیدونم کی میشه خریدهای مامان همسرجان رو براشون ببریم. شاید بیفته به خود عید.
پینوشت: این روزها اگر بخوام حالت رویایی رو برای خودم تصور کنم، یه ایوون آفتابگیر مثل خونه سابق مامانبزرگم پیش چشمم مییاد و من که یه پتوی سفری سبک کشیدم روی خودم و خوابیدم توی آفتاب ایوون و هیییییچ کسی کاری به کارم نداره!
پینوشت: شونهدردی که دو سال پیش عاصیام کرده بود و با خریدن کولهپشتی و بالش طبی خوب شده بود، دوباره برگشته. فکر کنم عصبی باشه یا از بد خوابیدن. به هر حال که همش دلم میخواد یه نفر یه ماساژ حسابی بهم بده. همسرجان من هم که بیاستعدادترین ماساژور دنیاست. یعنی فکر کنم اگر با مونیکا مسابقه بده همسرجان من برنده بدترین ماساژ دنیا بشه. دلم میخواد یه ماساژ درست و حسابی برم. به همسرجان پیشنهاد دادم که بریم ماسا×ژ تا×یلندی اون بره پیش یه خانم من هم برم پیش یه آقا که بیحساب بشیم! اما رضایت نداد! :)
۹۳/۱۲/۱۲