افتتاحیه 1394
شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ق.ظ
سلام. سال نو مبارک. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید و در ادامه هم سال خوبی رو پیش رو داشته باشید.
امروز اولین روز کاریه و من خوشحالم که اومدم سر کار. کلا تمام مدت پارسال هم اگر تعطیلیها چند روز پشت سر هم میشد من اواخرش مشتاق سر کار اومدن بودم. حالا یه چند روز هم که بیام سر کار دیگه نمیخوام بیام!
بیست و چهارم رفتن آرایشگاه و طبق نظرات همسرجان تغییرات اساسی انجام دادم در ظاهر که ایشان هم طی یک سری جملات و رفتارهای نابودکننده حسابی احساساتم رو جریحهدار کردند و پشت دستم رو داغ کردم که دیگه به حرف اون در زمینه ظاهرم اهمیت ندم که بعد نظرش برام خیلی مهم باشه و اون هم با رفتارهای همیشه ناامیدکنندهاش حالم رو خراب کنه. نتیجه اینکه دفعه دیگه که برم آرایشگاه موهام رو کوتاه و تیره میکنم انشالله.
بعدش همون طور که حدس میزدم مربی مهد پسرک روز 25ام اسفند وسایلش رو فرستاده بود خونه و گفته بود من دیگه نیستم و وقتی من نیستم هم پسرک ناآرومی میکنه. نتیجه اینکه تمام برنامهریزی من برای خونهتکونی در غیاب پسرک بههم خورد و من مجبور شدم مرخصی بگیرم و در جوار پسرک شاهد هر لحظه منفجرتر شدن خونه باشم. همسرجان هم که طبق معمول سرش خیلی شلوغ بود و باید تا دیروقت سر کار میموند باید کلی اضافهکاری میکرد و اینا... (که همش داستانی بیش نیست)
دیگه روز بیست و هشتم یه کمی ریپی اومدم برای همسرجان و ایشون پسرک رو گرفتند و من هی کار کردم و هی کار کردم تا اینکه خونه تا یه حدودی قابل تحمل شد. بیست و نهم هم یه کمی به خودم رسیدم. و بعد وارد پروسه عذابآور عید شدیم.
شب سال تحویل همسرجان که هی اصرار داشت که خونه خودمون باشیم و بیدار بمونیم اما بعدش لطف کرد خوابید و من بیدار موندم و پنچ دقیقه به سال تحویل بیدارش کردم. و بعدش ایشون بیدارموندند که سخنرانیها رو ببینند و من خوابیدم.
فردا صبح رفتیم بالا، خونه مامان اینها و بعد راه افتادیم به سمت خونه پدربزرگ من که روز اول سال همه اونجا هستیم.
توی راه طبق معمول همسرجان از یه مسیر عجیب و غریب رفت که بعدا هرکی میشنید ما از اون مسیر اومدیم ابراز تعجب میکرد. اون هم صبح اول عید که قو هم توی خیابونها پر نمیزنه. ولی خوب ظاهرا قسمت بود ما از اون طرف بریم چون تصادف کردیم! یه آقای طلبه داشتند وسط خیابون خلاف تشریف میآوردند و یه وانتی جلوی ما ترمز کرد و همسرجان هم که کلا به فاصله مطمئنه اعتقاد نداره و خلاصه زدیم جلوی ماشینمون رو داغون کردیم. حالا همسرجان هم شاکی و اصلا توی کتش نمیرفت که اون چون از پشت زده مقصره!
خلاصه که ما صبح اول عید بیماشین شدیم. مامان اینا اومدن دنبال من و پسرک و همسرجان و داداش من و داداش خودش و دایی جانم تا ظهر درگیر ماشین و کلانتری و غیره بودند. آخرش هم ماشین رو بکسل کردند بردند گذاشتند یه تعمیرگاه.
فردا صبحش یکی از داداشهای همسرجان که فعلا توی خونه ما ساکنه چون در حال تعمیرات منزلشه لطف کرد و اومد دنبال ما و رفتیم ولایت همسرجان و به مدت سه روز و دو شب رحل اقامت آنجا گستردیم. آخه انصافه تعطیلاتی که پنج روزه رو ما سه روزش رو اونجا باشیم و همش توی خونه با بیست نفر دیگه سر کنیم؟ آخه شما باشید بعد از چنین تعطیلات پرباری روحیهتون کسل نمیشه؟
بقیهاش هم به یکی دو تا مهمونی خونه خاله من و برادرهای همسرجان گذشت. یه دایی و یه خاله من هم که امسال دختراشون کنکوریاند و یکی دیگه از خالهها هم که تعمیرات منزل داره و کلا مهمونیها خلاصه شده بود به خاطر اونها.
خلاصه که بقیهاش شد توی خونه موندن و با پسرکی که حوصلهاش سر میرفت سر و کله زدن. یه روزش که دچار بحران بداخلاقی شدم و کلی با پسرک بداخلاقی کردم و بعد هم رفتم یه فصل توی اتاق گریه کردم. تازه همسرجان میگه چرا تو اینقدر اخلاقت بد میشه توی تعطیلات مگه بقیه چکار میکنند؟ من میگم منی که دائم توی سال دارم میرم سر کار و میام توی تعطیلات دلم میخواد ما سه تا کنار هم باشیم. فشاری رومون نباشه. یه کمی صبحها بخوابیم. بعد یه صبحونه مفصل بخوریم بعدش مثلا بریم بیرون. یه کمی بریم گردش. یه بستنی بخوریم.
اما از دید همسرجان تعطیلات یعنی اینکه بریم و در ولایت ایشان ور دل مامانجانشان. حالا اونجا رفتن به معنی استراحت هم نیستها. شما یک خونه قدیمیساز بدون اتاقخواب (دو تا سالن بزرررررگ داره با دو تا اتاق که کار انبار رو میکنند) را در نظر بگیرید که دوازده تا آدم بزرگ و هفتهشت تا بچه قد و نیمقد قراره چند روز و شب در کنار هم سر کنند بدون هیچ فضای خصوصی. تازه مشکلات حجاب و رو روگیری هم هست تازه یه پدرشوهر گیرسهپیچ هم هست که هی میگه موهات پیدا نشه گردنت پیدا نشه. بعد هر دفعه سفره انداختن و جمع کردن و شستن ظرفها هم فقط با خانمها هست و آقایون زحمت میکشن از حالت درازکش تشریف میارن سر سفره و بعد دوباره به حالت درازکش برمیگردند سر جاشون! تازه از همه دلنوازتر گیرکردن توی صف دستشوییه! بالاخره یه دستشویی هست و بیست نفر آدم دیگه که بعضا آدمهای وسواسی و مبتلا به سندرم روده تحریکپذیر هم بینشون پیدا میشه!
تازه به این ملغمه داشتن بچه نوپا رو هم اضافه کنید که یک بند میریزه و میپاشه و غذا نمیخوره و باید مراقبش باشی که زیر دست و پای بچههای دیگه له نشه! این رو هم در نظر بگیرید که شما همیشه به قصد یک شب و یک روز میرید اونجا و بعد هی خرد خرد تمدید میشه مدت اقامتتون. یعنی به نظر من به اندازه شش ماه اول سال روح من صیقل خورد. کلا از وقتی من بچهدار شدم، وقتی از ولایت همسرجان برمیگردم تا مدتها چشم دیدن همسرجان رو ندارم.
میدونم که یه کمی رفتارم خودخواهانه است و نباید بدی و سختی شرایط رو از چشم همسرجان ببینم و تلافیاش رو توی دل اون دربیارم. اما خوب خیلی ظالمانه است. تازه وضع ما خوبه. ما یه جاری داریم ساکن تهران که خوب زمانش محدوده وقتی که مییاد شهر خودمون. فقط هفته اول رو میتونه بیاد و یه عالمه فامیل داره که دلش میخواد ببینه. بعد این بنده خدا سه شب و چهار روز مییاد اونجا فقط. دیگه روز آخر همه عروسها کلافه. همه بچهها دعوا و قهر کرده. مادر شوهر خسته و عصبانی و در آرزوی بیرون کردن ما. اونوقت من نمیدونم کی این وسط کیف میکنه و بهش خوش میگذره؟!
خوب بعد که از این لاسوگاس برمیگردیم من واقعا به یه ریکاوری نیاز دارم. دلم میخواد بریم گردش و تفریح و بیرون و پیادهروی که خوش بگذره بعد همسرجان که خوب باید برگرده سر کار. بعدش هم یه دپرشن ملویی هم داره از این بابت که از دیار پدری اومده. در نتیجه بیرون رفتن و اینها هم هیچی و من میمونم و حوضم و پسرک. نتیجه اینکه حوصله پسرک رو هم ندارم! ای داد بیداد!
دیگه در اثر غرغرهای من یکی دوبار بیرون رفتیم که اون هم شامل خرید بود و همسرجان بابت ضرری که به جیب مبارک از محل تصادف خورده بود تمایلی به خرج کردن نداشتند و بار دوم که مبلغ خرید بالا زده بود (برای مامانهامون کادوی روز مادر خریده بودیم) اینقدر عنق شد که من خودم پولش رو دادم!
پست اول سالی بدی شد نه؟ اما واقعا تعطیلات من همین بود! خستهکننده و لجدرآر. خیلی خیلی دلم میخواست بهتر از این باشه. با پسرکم خوش بگذرونم. آشپزی کنم. کیک و شیرینی بپزم. اما بیشتر از دو سه بار هم رغبت و وقت یه غذای ساده پختن رو هم نداشتم.
مدتیه دارم فکر میکنم این اوضاعی که من و همسرجان داریم اصلا نرمال و خوب نیست. باید همه چیز خیلی بهتر باشه. باید حرف هم رو خیلی راحتتر بفهمیم. باید انرژی خیلی خیلی کمتری ببره این داستانها. اما خوب اینطوری نیست. فکر میکنم یه چیزی این وسط پاش بدجوری میلنگه. جای عشق بدجوری خالیه!
۹۴/۰۱/۱۵