خستهام!
دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ق.ظ
دارم از خستگی میمیرم. یه میلیون تا فکر توی سرم دور میزنند و نمیدونم به کدومشون فکر کنم.
پررنگترینشون پسرکه که انگار دوباره مریض شده. دیروز بیاشتها بود و یه بار هم حین اینکه مامان داشته با عجله بهش غذا میداده بالا آورده بود. از ظهر به بعد هم به غیر از کمی شیر چیزی نخورد هر چی تلاش کردم. یه کمی هم بیحال بود و هی اینور و اونور میخوابید و بداخلاق هم بود. امروز هم زنگ زدم مهدکودک که گفتند دوباره استفراغ کرده و حالا هم خوابه. نگرانشم. اوضاع هم جوری نیست که بتونم مرخصی بگیرم! :(
بعدیش ماجرای تکراری کارم هست که از دو جنبه خیلی پررنگ ذهنم رو مشغول کرده. دیروز از فرط استیصال توی اتاق رئیس بزرگ گریه کردم. خیلی خیلی از دست خودم عصبانیم اما واقعا به جایی رسیده بودم که نمیدونستم چیکار باید بکنم. وقتی که رئیس کوچیک بهت گفته باشه که یه کار رو فلان جور انجام بده و بعد رئیس بزرگ بهت بگه که چرا اینجوری انجام دادی من دوست ندارم و تو هزار و یک بار براش توضیح دادی که این دستور رئیس کوچیک بوده و اگر هم ایرادی بهش وارده رئیس کوچیک مسئولشه نه من و بعد دوباره برای بار هزار و دوم مجددا بابت همون مسئله بازخواست بشی و با یه لحن بد و طلبکارانه باهات رفتار بشه نتیجه میشه استیصال که من دچارش شدم. از اون طرف هی این پرسنل اداری رو باد میکنند و تا میرن یه ذره پیش رئیس نک و نال میکنند رئیس طرفداریشون رو میکنه و علیه ما جبهه میگیره که کاری که اینا رو مجبور میکنید انجام بدن خوب نیست. نه، کار خوبه این راهی که شما میگید ایراد داره و اصلا شما ایراد دارید. واقعا عین جریان دختر منشیه توی سریال همه چیز آنجاست!
دیروز دیگه جوش آوردم و به رئیس بزرگ که با لحن طلبکارانه میگفت که کارهای شما به سرانجام نمیرسه و همش نصفه نصفه است گفتم که اگر به سرانجام نمیرسه تقصیر شماست که از ما حمایت نمیکنید. یه جورایی در لفافه میخواستم بگم که تقصیر توئه که یا عرضه نداری یا من رو قبول نداری. که البته هر دوش هست اما دومی پررنگتره!
دیروز دقیقا حس کردم که این رئیس بزرگ داره یه کاری میکنه که من کلافه بشم و استعفا بدم. نمونهاش اینکه هی نمیذاره کار جدید شروع کنم و کارهای قبلی رو هم نمیذاره عملیاتی کنم و بعد هم نق میزنه که شما بازدهی ندارید. والله منم هیچ علاقه و انگیزهای برای کار کردن اینجا ندارم به جز حقوقش! نه کارم رو دوست دارم، نه همکارهام رو و نه شرایط و محیط کاری رو. اما خوب پول رو خیلی دوست دارم!
دیروز بعد از اینکه از اتاقش اومدم بیرون یه فصل هم توی دستشویی گریه کردم. به خدا التماس کردم که خودش یه راهی بزاره جلوی پام. چند باری هم به طور جدی به استعفا فکر کردم اما بعد به خودم گفتم اینکه نشد که بخوای با هر ناملایمتی زود جا بزنی. هر جا بری آسمون همین رنگه. همه جا یه نفر هست که ازت خوشش نیاد یا بخواد زیرآبت رو بزنه. باید قوی باشی. اما خوب کار کردن توی جایی که به چشم یه اضافه بهت نگاه میکنند خیلی سخت و دردناکه!
همه اینها رو بگذارید کنار اینکه آخر هفتهمون مجددا به مناسبت روز مادر در ولایت همسرجان گذشت (البته این بار بدون حضور سایرین) و اصلا نشد استراحت کنم. تازه برای روز مادر هم یه کیک پختم که متلاشی شد و خیلی افتضاح شد و فرصت جبرانش هم نبود. یه مشغولیت ذهنی دیگه هم دارم که بابتش دیشب تا یک و نیم نصفه شب بیدار بودم و در حالی که نیاز به کامپیوتر و اینترنت داشتم به دلیل بادهای شدیدی که میومد برق هی میرفت و میاومد که من هم بیخیالش شدم و خستگی مفرط و یه خونه فوقالعاده بهم ریخته که به دلیل گذراندن تعطیلات در ولایت همسرجان وقت نکردم یه دستی به سر و گوشش بکشم و روزها هم که میرم خونه پسرک اجازه هیچ کاری رو نمیده و مجبورم فقط به زحمت یه شام ساده درست کنم. همسرجان هم که شبها تا 9 و 10 شب سر کاره و وقتی هم مییاد یه عالمه انرژی منفی با خودش مییاره و هی میگه کارم زیاده و کارهای بقیه رو باید انجام بدم و رئیسم فلانه و اینها.
در مورد غرغرهای کاری من همیشه سعی میکنم که ناراحتیهای کار رو توی خونه نبرم. نه همسرم و نه خانوادهام نمیدونن که من چقدر از این کارم متنفرم. تنها جایی که من خیلی در مورد کارم غر میزنم اینجاست. حتی وقتی که عصبانیام هی سعی میکنم وانمود کنم که خوبم. دیشب شاید یکی از معدود دفعاتی بود که ماجرا رو برای همسرجان تعریف کردم و اون با تعجب میگفت چرا اینجوری کرده. باور نمیکرد که این ماجرا دو سال قدمت داشته باشه و من هنوز بابتش مواخذه بشم! اما همسرجان خیلی استرس کارش رو توی خونه مییاره. زود روی اعصابش تأثیر میذاره و خوب منم یه اخلاق گندی دارم که زود نگران میشم و ذهنم درگیر میشه. مثلا دیروز رئیسش با عصبانیت بهش گفته بود باید بمونی و اون هم نمونده بود و من خیلی ناراحت شدم از این کارش. بالاخره قراردادهای کاری ما که سفت و سخت نیست و خدای نکرده هر لحظه ممکنه بگن دیگه نیا. امثال ما باید خیلی دست به عصا کار کنیم. جالب اینجا بود که دیشب میگفت اگه رزق و روزیمون دست اداره نبود یه ساعت هم اونجا نمیموندم! گفتم اگه تو این رو میگی پس من چی بگم؟! در جوابم میگه تو روحیاتت مردونست. بلد نیستی مثل زنها وقتی توی خونهای سر خودت رو گرم کنی. دوست داری بری سر کار! میخواستم بگم اونوقت تو روحیاتت زنونهاست دیگه! یعنی دوست نداری بری سر کار! منم بلدم زنونه باشم اما خوب کدوم زن خونهداری حاضره سالی به دوازده ماه بدون تفریح و مسافرت و خرید و بیرون رفتن هفته رو طی کنه و شنبه رو جمعه کنه و جمعه رو شنبه؟! خوب اگه آدم توی خونه باشه باید یه جوری سر خودش رو گرم کنه! جورش هم میشه اونجوری که تو بلد نیستی و بعد فکر میکنی من عیب دارم!
خلاصه اینکه امروز تازه دوشنبه است اما من اندازه یه چهارشنبه خستهام. سرم درد میکنه و انگار دندونم هم درد میکنه و هنوز وقت نکردم برم دندونپزشکی!
پینوشت: چقدر اخیرا خالهزنکی و غرغری مینویسم! خودم هم خسته شدم.
پینوشت2: در مورد اون مشغولیت ذهنی برام دعا کنید. خیلی!
۹۴/۰۱/۲۴