تولد دو سالگی پسرک
امروز اول دی ماه است. چند سالیه که آخر پاییز و اول زمستان معادل شده با آلودگی هوا و انواع و اقسام ویروسهای عجیب و غریب. امسال هم بینصیب نیستیم از این دو مورد. هوا که خیلی بده و ویروسها هم که دارند غوغا میکنند.
دلم میخواست روز تولد پسرکم براش بنویسم. اما نشد. تولدش امسال پنجشنبه بود. هر چند که من دوست دارم 25 ام آذر را تولدش حساب کنم اما چه کنم که ساعت 5 دقیقه بامداد 26ام به دنیا اومده! (ماجرای 8ام و 9ام خودم تکرار شده!)
امسال تولدش رو در حضور عمو و مامان برزگ و دایی بابا گرفتیم. یعنی مامان بزرگم خودش برنامه ریخت و همه رو دعوت کرد!
راستش پسرکم توی مهمونیها و در حضور دیگران خیلی بدقلق میشه. من دلم میخواست تولدش بین خودمون و بی سر و صدا برگزار بشه که به اون و به خودمون خوش بگذره اما خوب نشد. کلی حرص خوردم سر تهیه هدیه و کیک و مقدمات. خوب من سرم خیلی شلوغ بود. هفته قبلش خودم حسابی مریض بودم. عمو هم که از خارجه آمده بود و به رفت و آمدها مشغول بودیم. خلاصه که خیلی به سختی تونستم اون جیزی که مد نظر خودم بود رو براش پیدا کنم. تازه از هدیه خودم فارغ شده بودم که همسرجان گفت حالا که در حضور دیگرانه باید یه کادوی حسابی بهش بدیم و یه فکری بکن و یه چیزی بخر! ای بابا!
خلاصه که کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم براش چادر بازی بخرم. اون رو هم خریدم. بعد صبح پنجشنبه که قرار بود همسرجان براش کیک بخره هی زنگ میزد که فلان چیز رو داره قناده. فلان مدل رو نداره. من هی بهش میگفتم بابا بخر یه چیزی مهم نیست. اما یک ساعت بعد زنگ زد که من شمع خریدم اما کیک نه! کلی از کوره در رفتم که خوب حالا شمع رو بزاریم رو کلهمون! کیک رو میخریدی دیگه! این همه قنادی از یکی دیگه!
البته این حرصها با یه ماجرای دیگه هم ترکیب شده بود. اون هم اینکه قرار بود مهمانها عصر از ساعت 5 به بعد بیان اما یهو مامانبزرگم اعلام کرده بود که ما میخوایم از صبح بیاییم. نکته ماجرا اونجاست که مامان من که سر کاره. حالا پنجشنبه رو مرخصی گرفته بود که یه کمی به خونه برسه. خوب این روزها ما واقعا وقت نمیکنیم درست و حسابی به خونههامون برسیم. یعنی نه وقتش هست. نه پسرک من میذاره و نه ویروسها توانش رو برامون باقی میگذارند. بعد اینکه قرار باشه مهمونهایی که قراره بعد از 7 سال بیان خونه آدم یهو با یه خونه ترکیده مواجه بشند اصلا خوب نیست. مامان بنده خدا داشت با سرعت جت خونه رو تمیز میکرد و از اون طرف بابا هم سعی میکرد تا وقتی که بتون کله مهمونها رو به تاق بکوبه تا برای مامان وقت بخره. خلاصه که با مکافات تونست تا 3 با حربه رستوران بردن و اینها سرشون رو گرم کنه تا مامان یه ترتیبی به وضع خونه بده. خونه ما هم که کر و کثیف باقی موند و قرار شد مهمونها همون بالا خونه مامان اینها پذیرایی بشند.
خلاصه که خدا رو شکر تولد دو سالگی پسرک برگزار شد. امسال یه کوچولو بیشتر درک داشت در مورد تولد. شمعش رو فوت میکرد و دست میزد (البته از آتیشش میترسید!) برای کادوها ذوق میکرد به خصوص ماشینها (برعکس پارسال که مات و مبهوت بهشون نگاه میکرد) و یه ذره توی گرفتن عکس و فیلم بیشتر همکاری کرد.
خوب بود. خدا رو شکر. پسرکم دو ساله شد! چه راه درازی و چه مدت کوتاهی! یه جور پارادوکسه. وقتی به ریز ریز ماجراهای این دو سال فکر میکنم به نظرم خیلی دور و دراز و طولانی مییاد و وقتی به کلیت ماجرا فکر میکنم به نظرم خیلی کوتاه مییاد.
پسرم نور قلب منه. خیلی دوستش دارم و الان میشه گفت تنها بهونه من برای چنگ زدن به زندگیه. امیدوارم که خدا تمام بچهها رو در پناه خودش صحیح و سالم نگه داره و در کنارش پسرک من رو هم برام حفظ کنه با تن سالم و روان شاد و سرحال. انشالله.
پینوشت: اگر بخوام لیست آرزوهای این روزهام رو بنویسم در صدر همه تموم شدن این کار ددلاین دار لعنتیه که خیلی وقته گرفتارشم.
دوم از همه یه خواب سیر و راحت (ترجیحا قرص خوابآور خورده باشم که خوابم سنگین بشه و هی از خواب بیدار نشم.) سوم هم یه تفریح بیدغدغه و گردش سر صبر (ترجیحا بدون حضور پسرک! اما جایی باشه که من خیالم راحت باشه مثلا پیش مامان اینها)
من به همین ها راضیم به خدا!
پینوشت 2: این روزها فقط حس میکنم که دارم بدنم رو به زور وادار میکنم که همه انتظاراتی رو که ازش دارم انجام بده. واقعا به یه استراحت و مرخصی حسابی نیاز دارم. واقعا.