آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

امسال روز مادر برام خیلی عجیب و غریب برگزار شده. دیروز جواب آزمایش تست بارداریم رو گرفتم که مثبت بود. دیروز عصر، ساعت شش و نیم. با اینکه قبلش دو تا دونه بیبی چک مثبت شده بود اما صددرصد مطمئن نبودم. با همسرجان رفتیم و آزمایش دادیم. گفت سه ربع ساعت دیگه آماده است. ما هم رفتیم دو تا بستنی از رضا بستنی روبروی اداره شون خریدیم و خوردیم. بعدم رفتیم یه دوری زدیم و برگشتیم آزمایشگاه. نتیجه را که دیدم دوباره حالت خل خلی‌ام زد بالا! من نمی‌دونم این چه مرضیه من دارم! توی مواقع هیجانی یا استرس شدید حسابی گیج می‌شم. نمی‌دونم چیکار باید بکنم. اصلاً نمی‌تونم احساساتم رو بروز بدم. نتیجه اینکه بغ می‌کنم و می‌رم تو خودم. بعد کلی طول می‌کشه تا افکارم منظم بشه و اخلاقم برگرده سر جاش. دیروز هم همین‌طور شدم. همسر جان شاد و شنگول بود و من بغ کرده. اینقده بداخلاق بودم که اونم خورد توی ذوقش و خلاصه ذوقش کور شد! از دست خودم خیلی ناراحتم. هر چند که الان درگیر طوفان‌های هورمونی هم هستم و دلم برای عالم و آدم می‌سوزه. یه پیرمرد تو خیابون می‌بینم دلم می‌خواد زار زار گریه کنم! زودی زنگ زدیم یه متخصص زنان و برای امروز وقت گرفتیم. توی ذهنم یه لیست از تمام مشکلاتی که می‌تونه بارداری را با شکست مواجه کنه تهیه کردم و هی به خودم نسبت می‌دم (اینم یه مرض دیگه‌امه!) که در صدر همه کیست تخمدانه. از دو ماه پیش پهلوی چپم درد می‌گیره. توی یه زمان خاص از سیکل ماهیانه شروع می‌شه و تا اوایل پریود طول می‌کشید. این ماه هم سر همون موقع درد گرفت. دو ماه پیش رفتیم سونوگرافی که همه چیز رو توش بررسی کرده بود و نوشته بود سالم به جز تخمدان و رحم که هیچ اشاره‌ای بهشون نکرده بود با اینکه سونوگرافی کامل شکم بود. و اکنون بنده احساس می‌کنم که کیست تخمدان دارم که خود اون باعث عقب افتادن پریود و مثبت شدن آزمایش شده! مورد دوم هم بارداری پوچ یا موله که بغل دستیم سر کار دچارش بوده و منم نگرانم که اون باشه. سومی‌اش عدم تشکیل قلب جنینه. چهارمی‌اش سقط توی ماه چهارمه که یکی از همکارام  دو دفعه  و خاله خودم یک دفعه تا حالا براشون پیش اومده. خوب دیروز عوض اینکه مثل آدمیزاد خوشحال باشم داشتم تموم این احتمالات رو توی ذهنم بررسی می‌کردم و به قول همسرجان قیافه‌ام شده بود عین بدبختها. امیدوارم خدا خودش کمکم کنه که هیچ کدوم از اینا برام پیش نیاد و یه بارداری سالم و بی‌دغدغه داشته باشم. خدایا خودت کمک کن! خواهش می‌کنم. خدایا تو خودت منو می‌شناسی. من بنده کم‌طاقتی هستم و تاب تحمل اینا یا بالاتر از اون یه بچه مشکل‌دار را ندارم. خدایا بهم رحم کن. خواهش می‌کنم... گرفتن این خبر روز قبل از روز مادر برام خیلی عجیبه. هر چند که هنوز سعی می‌کنم بهش دل نبندم و همه تلاشم رو می‌کنم که حداقل برای دل بستن تا ماه سوم و تشکیل قلب جنین صبر کنم اما از دیروز تا حالا دنیا یه جور دیگه‌است.                 *********************** امسال نگاهم به مامانم یه جور دیگه‌است. مامانم خیلی برای من و خواهر و برادرم زحمت کشیده و فداکاری کرده. همه وجودش رو وقف ما کرده. یعنی موجودیتش با ما که بچه‌اشیم تعریف می‌شه. عاشق ماست و دیوانه‌وار دوستمون داره. هیچ تفریحی،‌ هیچ غذایی و هیچ خوراکی بدون ما بهش مزه نمی‌ده. دوساله که من ازدواج کردم و زودتر از هفته‌ای یه بار همدیگه رو نمی‌بینیم. اما تا یه غذای خاصی می‌پزه ازش برام کنار می‌ذاره. اگر بخوان جای خاصی برن یا غذا از بیرون بگیرن صبر می‌کنن وقتی باشه که من و همسرجان هم باشیم. از خیلی از موقعیت‌هایی که داشته به خاطر ما گذشته. نمونه‌اش این که به خاطر من که کوچیک بودم تخصص نگرفت در حالی که می‌تونست خیلی راحت مثل خیلی از همدوره‌ایهاش بره و بدون کنکور تخصص بگیره. به خاطر داداشم که کوچیک بود قبول نکرد که به عنوان پزشک کاروان بره حج واجب و خیلی فداکاریهای دیگه. به جاش من براش بچه چندان خوبی نبودم. من خیلی خودخواهم و این خودخواهی در قبال مادرم هم بوده. یه تصویری که هیچ وقت از پیش چشمم نمی‌ره مال 3 یا 4 سال پیشه. من سر کار می‌رفتم و به دلیل یه سری مسائل روحیه‌ام زیاد خوب نبود. با خودم شرط کرده بودم که پنج‌شنبه‌ها مال خودمه و حسابی باید خوش بگذرونم. حتماً یه فیلم ببینم و یه ساعت برم پیاده‌روی. اون موقع آنفولانزای H1N1 اومده بود و مامان من هم توی بیمارستان با مریضا برخورد کرده بود و گرفته بود، البته اون موقع نمی‌دونستیم اونه بعداً فهمیدیم. حالش خیلی بد بود. مامان من خیلی دیر تسلیم مریضی می‌شه اما واقعاً از پا افتاده بود. بعد من احمق نکردم یه سوپ براش بپزم. خیلی احمقم. خیلی. می‌خواستم به برنامه از قبل تعیین شده‌ام برسم و در نتیجه فیلمم رو دیدم و بعد حاضر شدم که برم پیاده‌روی. مامانم که دور از جونش مثل جنازه افتاده بود وسط اتاق بهم گفت سر راهت سبزی سوپ بخر. من توی دلم دلخور بودم که برنامه‌ام بهم می‌خوره و اگه من امروز را ریکاوری نکنم توی هفته کم می‌یارم و وضع روحی‌ام میریزه به هم! خاک بر سرم! البته من وقتی مجرد بودم اصلاً اصلاً آشپزی نمی‌کردم و چیزی هم بلد نبودم. مثلاً اصلاً ایده‌ای نداشتم که سوپ رو چه جوری باید پخت. اونم به خاطر مامانم بود که می‌گفت حالاحالاها برای پای گاز وایسادن وقت داری و تا مجردی کیفتو بکن! خلاصه که من سبزی را خریدم. یادم نیست خودم پاک کردم یا گذاشتم مامانم پاک کنه که با توجه به روحیات مشعشع اون روزها بعید نیست ازم که گذاشته باشم مامانم پاکش کنه. و مامان بیمارم را رها کردم به حال خودش. هنوز که هنوز حال و روز اون روزش جلوی چشممه. حالا که خودم تنهام و از مامانم دور می‌فهمم که چه بده توی مریضی آدم نتونه رو کسی حساب کنه که یه سوپ براش بپزه. چند وقت بعد مامانم توی حرفهاش گفت که من فقط و فقط دستم روی زانون خودمه و به غیر خدا روی هیچ کس حساب نمی‌کنم. خوب فکر کنم ناامیدش کرده بودم. فهمیده بود موقع بیماری روی من هم نمی‌تونه حساب کنه. حتی به اندازه یه بشقاب سوپ! کاش خدا بهم فرصت بده که بتونم براش جبران کنم. کاش بتونم بهش بگم که چقدر دوستش دارم. چقدر وجودش برام مهمه و چقدر برام عزیزه. وقتی که فداکاریهاش رو با بقیه مادرها مقایسه می‌کنم چقدر قلبم فشرده می‌شه. مامان عزیزم. روزت مبارک. ایشالا که صد ساله بشی. دوست دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۳۸
آذر دخت
از بچه‌دار شدن می‌ترسم. وحشت تمام قلبم را پر می‌کند. به این فکر می‌کنم که ما الان داریم یک زندگی معمولی را می‌گذرانیم. دو تا آدم معمولی با کار و بار و زندگی معمولی. اگر یک بچه به این جمع اضافه شود خوب خیلی چیزها عوض می‌شود. همه چیز از آنچه بوده پیچیده‌تر می‌شود. اما یک بچه معمولی، یک زندگی معمولی را خیلی تغییر نمی‌دهد. فوقش سخت‌ترش می‌کند و بعضاً شیرین‌تر. اما... تمام هراسم از این است که این زندگی معمولی غیر معمولی شود. می‌ترسم.... اگر خدای نکرده، خدای نکرده بچه‌ای ناقص باشد، کل زندگی یک خانواده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. آن وقت است که تمام زندگی می‌رود حول محور آن بچه. شادی و زندگی عادی دیگر جایی در چنین خانواده‌ای ندارد. خدایا برای کسی نخواه. خدایا برای ما هم نخواه. ازت خواهش می‌کنم. به حق پنج تن اگر اولادی برای ما در نظر داری سالم باشد. همین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۵۵
آذر دخت