آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

جمعه این هفته به اصرار بابا رفتیم یکی از ییلاقات اطراف شهرمون. راستش من و همسرجان هیچ کدوم حس رفتن نداشتیم. من که حیات هفتگی‌ام بسته است به استراحت پنج‌شنبه و جمعه و همسرجان هم قبلاً گفتم که شیفت‌هاش غوغا می‌کنه این ماه. در ضمن ما یه دفعه عید با خانواده همسرجان رفته بودیم اینجا و دیگه خیلی برامون تکراری بود. اما موندیم توی رودرواستی با بابا و مامان. آخه از وقتی که من ازدواج کردم یه عادت بدی که پیدا کردند اینه که حاضر نیستند بدون ما برند مسافرت و تفریح. و خوب من و همسرجان هم بالاخره یه خانواده مستقل هستیم و برنامه خودمون را داریم. کمترین نمونه‌اش همین برنامه‌هایی که با خانواده همسرجان داریم که هر چند که محدود و کمه اما خیلی از تعطیلات خاص رو در بر می‌گیره مثل تاسوعا و عاشورا. بیچاره خواهر و برادرم! واقعاً از وقتی که من ازدواج کردم خیلی حوصله‌شون سر می‌ره. تازه حالا که خونه‌مون مستقله و شهرمون جدا این‌طوریه. اگه قرار باشه که ما برای نگهداری نی‌نی‌‌جان مدتی رو در جوار خانواده من زندگی کنیم، من جداً‌ از دخالت بیش از حد مامان و بابا می‌ترسم. من کلاً آدم مستقلی‌ام و دوست دارم که خودم برای خودم برنامه بریزم و اینکه حس کنم دیگران برام برنامه ریختند شدیداً عصبی‌ام می‌کنه. حالا این دیگران می‌خواد مامان همسرجان باشه که در این زمینه ید طولایی داره و چه مامان و بابای خودم. خلاصه، ما موندیم توی رودرواستی و مجبور شدیم که بریم. برنامه از پنج‌شنبه عصر بود و تا عصر جمعه و یه ویلا توی اون منطقه ییلاقی داشتیم. برای اینکه بتونیم بریم همسرجان مجبور شد شیفت‌هاش رو تغییر بده و باز هم همکاران گرامی‌اش کوچکترین همکاری باهاش نکردند. نتیجه این شد که طی هفته قبل،‌ شنبه و دوشنبه از چهار تا دوازده شیفت بود، سه‌شنبه هم که رفتیم خرید و کلی پیاده‌روی کرد و بعد چهارشنبه هم از چهار عصر که رفت شیفت تا پنج‌شنبه 7 صبح شیفت بود و یه ساعت اومد خونه و دوباره رفت سرکار و ساعت دو بعدازظهر آش و لاش اومد خونه. نهار خوردیم و دو ساعت خوابید و راه افتادیم. البته من خودم هم فرصت نکردم استراحت کنم چون باید جمع و جور می‌کردم و یه کمی به خونه می‌رسیدم و نهار می‌پختم و حمام می‌رفتم و اینا. خلاصه که هردومون خسته راه افتادیم و شانس آوردیم که با این خستگی همسرجان مارو ننداخت توی دره! پنج‌شنبه رسیدیم اونجا و شام خوردیم و شبش همسرجان بیهوش شد. یعنی وقتی ساعت یه ربع به دوازده خوابید،‌ تا ساعت پنج صبح حتی دنده به دنده هم نشد. عوضش من که حالا بنا به شرایط بارداری شب‌ها توی تخت خودم و بالش خودم هم به زحمت خوابم می‌بره و شبی شصت دفعه بیدار می‌شم، توی یه تخت غریبه فکر کنم فقط دو سه ساعت تونستم بخوابم اونم توی تکه‌های منقطع. تازگی‌ها روی دنده چب که می‌خوابم، یه جایی بین دنده‌هام درد می‌گیره و زود باید جابه‌جا بشم. خوب طاقباز هم که ممنوعه. دنده راست هم که خوب بنده خدا مگه چقدر تاب و توان داره؟! خلاصه که من اصلاً خوابم نبرد و خیلی اذیت شدم. هی منتظر بودم که صبح بشه همه بیدار شن. صبح جای همگی خالی صبحانه مفصلی خوردیم. کلاً ما توی مسافرت به غذا خیلی اهمیت می‌دیم. یعنی بهتره بگم بابای من به غذا خیلی اهمیت می‌ده و براش خیلی مهمه که تمام آداب و تشریفات رعایت بشه. یعنی شما بهش بگو حالا امکانات کمه مثلاً چنگال نداریم، خیلی ناراحت می‌شه. همه چیز باید تکمیل باشه و کامل. بعد در مقابل خانواده همسرجان خیلی ساده می‌گیرند این چیزها رو. خوب راستش رو بخواید من مدل اونها رو بیشتر می‌پسندم. کلاً آدم خوش‌سفر یعنی اینکه راحت بگیره همه کارو. بابای من اصلاً خوش‌سفر نیست، باید توی سفر همه به قانون اون عمل کنند و از اون تبعیت کنند اگرنه ناراحت و عصبی می‌شه. خوب ما که بچه‌هاشیم به این اخلاقش واردیم و عمل می‌کنیم اما از دیگران که نمی‌شه همین انتظار رو داشت. برای همین ما اصلاً دوست نداریم توی جمع‌های شلوغ بریم مسافرت چون بابای من دائم به ما غر می‌زنه که مثلاً چرا اینا دیر غذا می‌خورن، چرا پوسته تخمه‌هاشون رو می‌ریزن روی زمین زشته، چرا نوشابه نداریم، چرا می‌خوان شام املت بخورن و ... خلاصه که مسافرت رفتن خیلی تشریفات داره توی خونه ما. مثلاً صبحانه که مامان من تدارک دیده بود شامل پنیر، کره، دو مدل مربا، گردو، خیار، گوجه، تخم‌مرغ آبپز و کالباس و چایی بود که ما هم شیرکاکائو برده بودیم و بیسکوئیت! اینا همه برای شش نفر. به مامان می‌گفتم این صبحونه‌ات رو باید ورودی نفری 15هزار تومن بگیری حداقل. اما حدس بزنید عید که ما با خانواده همسرجان رفتی صبحانه چی خوردیم؟ مامان همسرجان گفته بود همه مهمون من اما هیچ فکری برای صبحانه نکرده بود. نتیجه اینکه ما برای صبحانه دوازده نفر فقط یه بسته پنیر داشتیم که من و همسرجان با خودمون برده بودیم و نون! حتی برای چایی شکر هم نداشتیم! اما خوب کلی خندیدیم و صبحانه هم نون و پنیر و موز خوردیم! خوشمزه هم بود. اما اگه بابای من بود حتماً عصبانی می‌شد و راه می‌افتاد که یه سوپری پیدا کنه و تجهیزات صبحانه بخره! البته لازم به ذکره که بابای من پنیر نمی‌خوره یعنی دوست نداره. برای همین من علیرغم اصرار شدید بابا اصلاً دوست ندارم که مسافرت اشتراکی با خانواده همسر بریم چون می‌دونم آب دیسیپلین و قوانین بابای من با بی‌نظمی و هرج و مرج اونها اصلاً توی یه جو نمی‌ره. خلاصه (من هر کاری کنم نمی‌تونم جلوی روده‌درازی خودمو بگیرم!) نهار جاتون خالی یه جوجه‌کباب زغالی مشتی زدیم بر بدن و عصر جمعه برگشتیم و ساعت هشت و نیم خسته و کوفته رسیدیم خونه. بعد از اینکه کلی توی ترافیک موندیم. سعی کردیم زود بخوابیم اما نشد. صبح شنبه که من بیدار شدم خیلی خسته بودم. اما اعتنا نکردم و اومدم سر کار. اما تمام مدت انگار روی ابرها بودم. کم‌کم دیدم انگار نمی‌تونم ادامه بدم. به هر زحمتی بود تا ساعت دوازده ونیم صبر کردم تا بتونم از چهار ساعت مرخصی ساعتی که حداکثر توی یک روزه استفاده کنم و بعد یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه. نهار خوردم و خوابیدم. تا پنج و نیم که با زنگ تلفن مامانم بیدار شدم. شام پزوندم و همسرجان اومد و شام خوردیم. بعدش هم ساعت‌ها رو کشیدیم عقب و ساعت نه و ربع جدید رفتیم خوابیدیم تا پنج و نیم جدید. آیییی چسبید! آآآآآآآآآآی چسبید که خدا می‌دونه! هر چی بیدار می‌شد و می‌نشستم که این دنده به اون دنده بشم هنوز کلی وقت بود! خیلی کیف داد! امروز هم سرحالم و خوب. نی‌نی جان هم که دو روز بود اعتصاب کرده بودند و توی دل من قلمبه نمی‌شدند امروز دارند برای خودشون آفتاب‌بالانس می‌زنند! این هم از آخرین روزهای تابستان. عجب تابستانی بود امسال!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۹
آذر دخت
دیشب رفتیم و باز هم خرید کردیم برای نی‌نی‌جان. اول تخت و کمد سفارش دادیم با روتختی و تشک. از آپادانا . کلاً شد یک میلیون و ششصد وسی. قرار شد برای دو ماه دیگه بیارنش. بعدش هم رفتیم یه مقدار دیگه از وسایل مورد نیاز را بخریم از همان آشنایی که داشتیم. لباس‌های گرم رویی و یه مقدار لباس نخی که کم داشتیم و پتو و سرویس رخت‌خواب و یه آویز موزیکال برای بالای تخت و وان حمام و چوب رختی و یه جغجغه و دندون‌گیر و ... مجموع اینا هم شد سیصد و هفتاد. حالا از خریدهای عمده مونده یه صندلی ماشین و یه مقدار وسایل مورد نیاز خودم و پوشک و... شاید یه مقدار لباس هم با همسرجان به صورت هوسانه بخریم. نمی‌دونم. اما دیگه نمی‌خوام مامان و بابا خرج کنند. دلم می‌خواد صندلی ماشین را هم خودمون بخریم چون انگار بابا زیاد راضی نیست که خیلی خرج کنه واسه صندلی ماشین اما من دلم می‌خواد که یه چیز ایمن و خوب بخرم. حالا ببینیم چی می‌شه. نسبتاً خیالم راحت شد و اتاقم نامرتب! همه رو توی کیسه‌های خرید بزرگ‌بزرگ گذاشتم کنار اتاق. تا وقتی که تخت و کمد بیاد و هر کدوم سرجای خودش قرار بگیره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۲
آذر دخت
سلام، ولادت امام رضا مبارک. امیدوارم که همه،‌ مخصوصاً نی‌نی‌جان در پناه حضرتش شاد و سلامت باشیم. من هر وقت در مورد نی‌نی‌ها و امام رضا(ع) فکر می‌کنم یاد 13 یا 14 سال پیش می‌افتم. وقتی مادرم خواهرم رو باردار بود. سن مادرم زیاد بود،‌ (بالای چهل سال) و خواهرم رو هم توی شرایط روحی فوق‌العاده بدی باردار شده بود. خلاصه که ما شدیداً نگران سلامتی خواهرم بودیم. اون موقع این تست‌های غربالگری و آزمایش‌ها هم رایج نبود و فقط اگر کسی می‌خواست آمینیو سنتز می‌کردند که اون هم خیلی روتین نبود. خلاصه اینکه ما خیلی نگران سلامت خواهرجان بودیم. طی بارداری مادرم رفتیم مشهد و اونجا خیلی خیلی به امام‌رضا التماس کردیم که نی‌نی سالم باشه. خدا رو شکر خواهرم وقتی به دنیا اومد صحیح و سالم بود. اما اون حس و حالی که اون روزها ما داشتیم هیچ وقت از یادم نمی‌ره. امیدوارم که امام رضا پشت و پناه نی‌نی من هم باشه. دیروز باز هم تنبلی کردم و موندم خونه. بعدش هم پشیمون شدم و گفتم که باید مرخصی رو شنبه هفته بعد می‌گرفتم اما خوب، تنبلی بدون دلیل هم بدک نیست هر چند وقت یک بار. دیروز همسرجان یه کیک خوشگل خریده بود و اومده بود. اول گفت به مناسبت ولادت امام رضا. منتظر بود که من خنگول خودم یادم بیاد که سالگرد خواستگاریمون هم هست اما من حواس‌پرت یادم نیومد! کلاً همسرجان من توی این زمینه‌ها خیلی رمانتیک‌تر از منه. تاریخ‌ها چه شمسی و چه قمری حسابی یادش می‌مونه و یه کاری براش می‌کنه، اما من نه! فکر کنم این موردمون برعکس همه باشه! خیلی دیدم که خانم‌ها به خاطر این مسئله با شوهرشون مشکل دارند که تاریخ‌ها یادشون نمی‌مونه. اما توی خونه ما این منم که باید حواسمو جمع کنم! خلاصه که دیروز همسرجان کیک خریده بود با کلوچه، اون دوتا تیکه کیک خورد با یه کلوچه اما من همون یه تیکه کیک خوردم عوضش امروز کلوچه آوردم سرکار. امروز هم که سرکار شیرینی دادند به مناسبت ولادت. خدا به خیر بگذرونه این بار که می‌رم دکتر چند کیلو ترکونده باشم! خیر سرم می‌خواستم این ماه وزن اضافه نکنم که جبران اون چهار کیلو ماه قبل بشه! اما مگه می‌شه؟ شیفت‌های همسرجان هم همچنان سر به فلک داره و نمی‌تونیم بریم پیاده‌روی. کم‌کم هم من احساس سنگین‌شدگی دارم و نمی‌تونم به راحتی قبل راه برم و احتیاج دارم چند وقت یه بار بشینم. فکر کنم هورمون ریلکسین داره کار خودشو می‌کنه! ظهرها بعد از نهار هم که قبلاً‌ تا یک ساعت هم می‌شد که پیاده‌روی کنم حالا فقط دلم می‌خواد بخوابم. و می‌خوابم! اصلاً من غذام زیاد نشده، فقط هله هوله زیاد شده و تحرکم کم شده حسابی. ای خدا یه کاری کن این بدن من همین‌طوری الکی کالری بسوزونه! نی‌نی جان تازگی‌ها بیشتر از اینکه لگد بزنه موج مکزیکی می‌ره توی دلم. خدایا چقدر من این فسقلی رو دوستش دارم! خدایا حفظش کن! ازت خواهش می‌کنم.این هفته که با مامان اینا بودم، عصر جمعه وقتی رفتند من دلم خیلی گرفت. خیلی خیلی نازک‌نارنجی شدم و محتاج محبت. اونم محبتی که مامانم بهم می‌کنه. خالص و یکدست. بدون انتظار. خدایا سایه همه مامان‌ها را مستدام نگه دار. نگفتم که مامان و خواهرم از پیش‌ازظهر پنج‌شنبه اومدند خونمون و مامانم با اصرار رفت حموممون رو شست و من رو بیرون کرد و گفت که مواد شوینده برات بده. دستش درد نکنه. شرمنده‌اش شدم. اما واقعاً شستن حموم و دستشویی برام سخته و تازه نگران اثرات سوء شوینده‌ها هم هستم. شب هم موندند و فردا ظهرش رفتیم خونه مادربزرگ پدری. همون که قراره یه روز در موردش بنویسم! عصرش که رفتند من خیلی دلم گرفت و نشستم یه کمی ور دل همسرجان اشک فشاندم. این دومین باره که واسه دوری مامانم اشک می‌فشانم. دفعه اول هم روز دوم ماه‌عسلمون بود که من بیمار بودم و تب‌دار و توی هتل مشهد بودیم. غروب جمعه بود و دلگیر. اون موقع هم کلی آبغوره گرفتم و به همسرجان گفتم که من مامانم رو می‌خوام!!! برای خودم این واکنش‌ها خیلی عجیبه. واقعاً که! اما این روزها واقعاً محبت مامانم خیلی می‌چسبه. حتی بیشتر از محبت همسرجان. ضمن اینکه مامانم بیشتر نگران سلامتی‌امه تا همسرجان. اگه توی یه روز واحد به هردوشون بگم که حالم خوب نیست همسرجان یادش هم نمی‌مونه که دوباره بپرسه چون پیش‌فرض ذهنی‌اش اینه که زن اگه گفت حالم خوب نیست می‌خواد خودشو لوس کنه اما مامانم حتماً حتماً زنگ می‌زنه و حالم رو دوباره می‌پرسه چون می‌دونه که من آدمی نیستم که الکی خودمو لوس کنم. خدایا، سایه هیچ مادری رو از سر بچه‌هاش کم نکن. یا حداقل اگر بخواهیم واقع‌بین باشیم، زود این کارو نکن! بذار وقتی همه بچه‌هاش رفتند بالای پنجاه سال،‌ بعد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۳۷
آذر دخت
من کلاً آدم منظمی‌ام. نه اینکه خیلی خونه‌ام تر و تمیز باشه که برعکس. اکثر موارد فوبیای مهمون یه دفعه‌ای دارم. اما یه دلیل عمده نامرتب بودن گاه به گاه خونه اینه که من از کار سرهم‌بندی خوشم نمی‌یاد. یعنی مثلاً بخوام ظاهر خونه رو تمیز کنم اما همه چیز رو بچپونم توی یه کمد. دلم می‌خواد همه چیز سر جاش باشه و یه جا و مکان مشخص داشته باشه. از زمان بچگی هم این قابلیت و خصوصیت رو داشتم که اگه یه چیزی رو یه جای خاص براش مشخص کردم اون چیز همیشه اونجا بوده و خلاصه چیزی رو گم نمی‌کردم. اما دو سال پیش یه اتفاقی افتاد که من کاملاً به خودم شک کردم. یعنی بدجوری به هم ریختم و از خودم حسابی ناامید شدم. ماجرا این بود که همون اولی که ازدواج کردیم و خیلی قسط داشتیم و اوضاع نابه‌سامان بود، یه دفعه اعلام شد که حج عمره ثبت‌نام می‌کنند. بعدش هم گفتند که اگه الان ننویسید دیگه می‌ره تا هفت هشت سال دیگه و یه وقت تا ده سال دیگه نوبتتون نمی‌شه. نتیجه اینکه بنده با کلی دردسر از همین جایی که کار می‌کنم و معرف حضورتون هست که پشت کوه تشریف داره، به ازای دونفرمون یه میلیون وام گرفتم و ششصد تومن هم خودمون گذاشتیم و خلاصه ثبت‌نام کردم. پس فیش‌ها شد به نام من و محل ثبت‌نام هم شد بانک همین پشت کوه. گذشت و در طی شش ماه اقساط وام از حقوقم کسر شد و بعد هم اگه اشتباه نکنم توی همون حدود شش ماه بعد بود که قرعه‌کشی کردند (توی فروردین بود اگه اشتباه نکنم). توی این بین که قرعه‌کشی می‌کردند و اولویت‌ها رو خورد خورد اعلام می‌کردند، ما توی خونه هنوز اینترنت پرسرعت نداشتیم. برای همین من یکی دو بار فیش‌ها رو با خودم بردم سرکار تا چک کنم که اولویتمون اعلام شده یا نه. جای فیش‌ها هم توی یه پاکت بود توی یه کشو که ما همه مدارکمون رو اونجا می‌ذاریم. بعد که اعلام شد یه بار رفتم سراغ فیش‌ها و هر چی گشتم پیداشون نکردم. خدا می‌دونه چقدر من خونه رو زیر رو کردم. هر جایی که فکرش رو می‌کنید. سر کار و همین یه نصفه میز و یه جزوه‌دان و یه کشو زپرتی که دارم رو هم بیشتر از صد بار ریختم بیرون و دوباره چیدم. اما هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم. هر چی هم که هی به خودم و به دیگران اصرار می‌کردم که باباجون، از من بعیده همچین کاری، من حتماً اگه چیزی رو بردارم سرجاش می‌ذارم،‌ اینا باید توی همون کشو باشه، خوب وقتی نبود دیگران چی بگن. خدا می‌دونه چند بار من اون کشو رو ریختم بیرون و دوباره گذاشتم سر جاش،‌ زیر کشو، زیر تخت، زیر فرش، توی کمد رخت‌خواب‌ها. توی وسایل همسرجان، انباری، زیرزمین، هر جایی که فکرش رو بکنید رو من گشتم. اما نبود که نبود. آخرش نتیجه گرفتم که یکی از دفعاتی که پاکت رو آورده بودم سر کار که چک بکنم، از توی کیفم افتاده و نفهمیدم. خود فیش‌ها که چیز خیلی مهمی نبود. با نفری هزار تومن و کشوندن همسرجان به پشت کوه، دوباره برامون صادرش کردند. و البته با کلی اخم و تخم متصدی بانک و نگاه عاقل اندر سفیه انداختن که کی همچین چیزی رو گم می‌کنه ما تا حالا همچین موردی نداشتیم نمی‌دونیم باید چیکار کنیم و اینا! تازه ازمون تعهد گرفتند که اگه کسی از اون فیش‌های مفقودی سوءاستفاده کرد اونا هیچ مسئولیتی ندارند و به عهده خودمونه! هر چی هم بهش گفتم بابا اون بار که من اومدم ثبت‌نام کردم و پول رو جرینگی ریختم به حسابتون و اسناد وام رو براتون آوردم، شما نیاز نبود همسرجان رو رویت کنید و ازش امضا بگیرید و من خودم به جاش امضا کردم، حالا که می‌خوام المثنی همون رو بگیرم فقط به شخص شخیص خودش تحویل می‌دید؟! برام تره هم خورد نکردند. بنابراین همسرجان با کلی غرولند پا شد اومد اینجا و مجبور شد مرخصی بگیره که قبل از چهار که بانک اینجا می‌بنده اینجا باشه و بعدش هم منو برد یه رستورانی که توی همین پشت کوهه و جاتون خالی جوجه‌های معرکه‌ای داره بهم یه چلوجوجه با سوپ مجانی داد که هنوز مزه‌اش زیر دندونمه! خلاصه که این اتفاق کاملاً تصور من از خودم رو بهم ریخت. دیگه از اون به بعد به خودم اطمینان نداشتم و نمی‌تونستم با اعتماد کامل بگم که من منظمم. هر چیزی هم که گم می‌شد بلافاصله می‌گفتم رفت پیش فیش‌های مکه! امروز می‌خوام برم دکتر و آزمایشم رو نشونش بدم. من از اول بارداری یه پوشه مدارک درست کردم که هرچی آزمایش و سونو و... رفتم رو ریختم اون تو. به اضافه دفترچه بیمه‌ها و کارتی که پزشک زنان برام پر می‌کنه. دیشب رفتم که اون پوشه رو بردارم و.... نبود. اون پوشه هم جاش همون کشوی کذایی بود و یه پوشه گنده و کت و کلفت که تا حالا یه عالمه آزمایش و سونو غیره که یه عالمه مقوا بهش منگنه شده توش بود. یعنی چیز کوچیکی نبود که به این راحتی گم و گور بشه. ساعت ده و نیم بود که من به صرافت اون پوشه افتادم و دوباره زمین و زمان رو بهم ریختم برای پیدا کردنش. همسرجان شیفت بود و من تا دوازده و نیم که اون بیاد همه جا رو گشتم. مطمئن بودم که تا هفته پیش توی خونه بوده چون از روی آزمایش قبلی شماره تلفن آزمایشگاه رو پیدا کردم تا در مورد آزمایش GCT ازشون اطلاعات بگیرم. اما از اون به بعد یادم نبود. می‌دونستم که برای اومدن مامان اینا خونه رو جمع و جور کردم و می‌گفتم حتماً یه جایی گذاشتم که یادم رفته. اگر ماجرای فیش‌ها نبود حاضر بودم قسم بخورم که غیر کشو جای دیگه‌ای رو نباید گشت اما دیگه به من اعتمادی نبود، به خصوص که احتمالاً‌به دلیل بارداری مغزم هم کوچیک شده خخخخخ. خلاصه. از زیر کشو و تخت و فرش شروع کردم، کمد رخت‌خواب‌ها و کشوهای لباس و اتاق بچه و روی اتوپرس و زیر فرش‌ها زیر کوسن‌های مبل‌ها و خریدهایی که هفته پیش برای نی‌نی‌جان کردیم رو زیر و رو کردم و تمام انباری رو گشتم و کیف‌ها و چمدون‌ها رو ریختم بیرون و توی گونی بازیافتی‌ها و جاکفشی و لابه‌لای جانمازها رو هم چک کردم. اما نبود که نبود. انگار یه قطره آب شده بود و رفته بود توی زمین. دوازده و بیست دقیقه همسرجان اومد. تا که ماشین رو گذاشت تو زنگ زدم به گوشی‌اش که توی ماشین رو چک کنه. یه ساعت قبلش هم زنگ زده بودم خونه مامان اینا و از اونها هم پرسیده‌ بودم که خبری نداشتند. همسرجان اومد. پوشه رو که پیدا نکرده بود اما یه هفت‌هشت تایی آلو از آخرین خرید میوه‌ای که رفته بود کف ماشین ریخته بود که اونا رو پیدا کرده بود!!! همسرجان که اومد هم یه دور تمام اونجاهایی که من گشته بودم رو دوباره گشتیم و چیزی پیدا نکردیم. بعد هم طبق علاقه همسرجان نشستیم به بازسازی وقایع از 10 - 12 روز پیش و هرچی بیشتر فکر کردیم بیشتر به این نتیجه رسیدیم که باید همین جا توی خونه باشه. ساعت شد یک و فایده‌ای نداشت. با اعصاب خورد خوابیدم. شاید چیز مهمی نبود اما من بیشتر از همه به خاطر مدارک پزشکی‌ام (سونوگرافی سه ماهه اول و کارت بارداری دکتر و دفترچه‌ام) ناراحت بودم و همچنین یادگاری‌هایی که می‌خواستم نگه دارم. جواب مثبت آزمایش بتا، عکس اولی سونو که نی‌نی‌جان یه تخم گردالی کوچولوئه و عکس سونو NT که نیمرخ نی‌نی جان سیزده هفته‌ای کاملاً توش پیداست. می‌دونستم که دکترم به خاطر گم کردن کارت هم حسابی سرزنشم می‌کنه. خلاصه که چون حرص خوردم نی‌نی‌جان هم چندتایی لگد پدر مادر دار نثارم کرد که برای اون وقت شب عجیب بود و معمولاً اون وقت شب پسر خوبی بود و خیلی لگد نمی‌زد. شب خیلی بد خوابیدم. یعنی از یک تا چهار رو خوب خوابیدم اما از بعد از اون بیدار شدم و با فکر مشغول دیگه درست خوابم نبرد. هی جاهای مختلفی که باید برم بگردم به ذهنم می‌اومد و خلاصه خیلی بد خوابیدم. ساعت شش بیدار شدم. نماز خوندم و شروع کردم به چندباره گشتن. نی‌نی جان هم همچنان با خشم لگد می‌زد! البته قبول دارم که کارم خل خلیه. اما من از گم کردن خیلی بدم می‌یاد. خیلی. دیگه وقتی ناامید شدم دوباره رفتم سراغ کشو که متهم اصلی بود توی هر دو ماجرا. هی نگاش کردم. زیرش رو،‌ پشتش رو،‌ بغلش رو. بعد یهو یه کشفی کردم. این سرویس خواب من ترکه. بعد برعکس ایرانی‌ها، زیر کشوهای پاتختی خالی نیست. یه فضای خالیه که من تا حالا نمی‌دونستم و فکر می‌کردم زیر کشوی پایین خالیه و اگه چیزی بره پشت کشو از زیرش می‌افته زمین. دستم رو کردم توی اون فضای خالی و حدس بزنید چی پیدا کردم؟! بله. فیش‌های مکه! توی همون پاکتش خودشون اونجا تشریف داشتند! رفتم همسرجان رو صدا کردم که بعد از نماز رفته بود روی مبل خوابیده بود و اخلاقش هم خیلی بد بود بابت خوب نخوابیدن دیشب. هرچی سعی کردم براش توضیح بدم نفهمید کجا پاکت‌ها پیدا شده. بردمش توی اتاق و نشونش دادم. بهش گفتم سعی کنه کشو رو دربیاره اما این لولاهای سه زمانه رو نمی‌شه از جاش درآورد یا ما بلد نیستیم. نتیجه اینکه هی با سختی دنبال پوشه گشتیم اما نبود. همسرجان می‌گفت اون پوشه به اون کت و کلفتی اگه زیر کشو بود نمی‌ذاشت کشو حرکت کنه. یه کمی بیشتر نگاهش کردم و بعد دا دااااا! پوشه به صورت عمودی پشت کشو قرار گرفته بود. دستم رو انداختم درش آوردم. صحیح و سالم سرجاش بود. فیش‌های مکه هم که همون جا بود که من بالاش قسم می‌خوردم. یعنی ایراد کار از هوش و حواس من نبود. از فضای مخفی زیر کشوها بود. خیلی حال خوبی دارم. با اینکه حسابی خسته‌ام و چشم‌هام رو به زور باز نگه داشتم اما از اینکه از هوش و حواسم رفع اتهام شده خیلی خوشحالم! هرچند که همسرجان حسابی شکار بود از دستم که دیشب نذاشتم درست بخوابه! نی‌نی جان هم همین‌طور و صبح اول وقتی یه عالمه لگد زد. اما من خوشحال بودم. همین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۲۰
آذر دخت
چند روزیه یه حالت عجیبی دارم. بدیش اینه که نمی‌دونم دقیقاً چمه! یعنی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که توی دلم خالی می‌شه و می‌ره به سمت پایین و بعد شکمم سفت می‌شه به اندازه سه چهار ثانیه و بعد ول می‌کنه. خیلی خیلی نگران شدم. فکر می‌کردم اینا انقباضه و خدای نکرده داره ریسک زایمان زودرس. اما بعدش یه کمی شک کردم که اینا حرکات روده باشه چون من متأسفانه همچنان مشکل یبو**ست دارم و اوضاعم از اون لحاظ هم نرمال نیست. اما نمی‌تونم خیلی  مطمئن باشم. خلاصه که دلهره جدیدم رو به شما معرفی می‌کنم! چهارشنبه کلی برای این مورد آبغوره‌گیری کردم چون دوباره توی خونه تنها بودم و استرس داشتم و کل پنج‌شنبه شب رو در این مورد کابوس دیدم و دوباره یه فصل هم عصر جمعه در این مورد آبغوره‌گیری کردم. هی هی! چهارشنبه رفتیم دیدن یکی از همکارها که تازه زایمان کرده بود. این که رفتنمون چه داستانی داشت بماند! اصلاً اینقدر ما همکارها با هم مچ هستیم  که خدا می‌دونه. سه چهار دفعه زمان رفتن را جابه‌جا کرده بودند تا رسیده بودند به این تاریخ. بعد اون زمان‌های قبلی همه برای من بهتر بود اما برای اینکه برای دیگران جور نشد من هم به چهارشنبه رضایت دادم اما بعد که رفتیم دیدیم که همه اونهایی که هی تاریخ را عوض می‌کردند اصلاً هیچ کدوم نیومدند! حرصم دراومده بود. بابا شما که آخرش می‌خواید نیایید خوب هی برنامه دیگران را به هم نزنید. من مونده بودم آخرش این تاریخ برای کی خوب بود؟! رفتیم و یه نی‌نی 25 روزه کوچولوی ناز رو دیدیم. این همکارم دو تا بچه داره که هر دو تا ناخواسته بودند! اولی که توی دوران عقد بود و خلاصه مجبور شد هولکی عروسی بگیره و دومی رو هم کاملاً‌ ناخواسته. اما عوضش یه دختر داره و یه پسر و حالا دیگه با خیال راحت می‌تونه یه کار اساسی بکنه برای جلوگیری از ناخواستگی! نی‌نیه همش خواب بود. اما می‌گفت حالا می‌خوابه و شب‌ها بیداره. دوستش داشتم! بعدش هم همکارم یه عالمه داستان‌های وحشتناک از فرآیند زایمان تعریف کرد. خودش سزارین شده بود اما می‌گفت اگه شجاعتش رو داری برو طبیعی. من که هنوز نتونستم تصمیم بگیرم. همسرجان مصراً می‌گه طبیعی اما من مطمئنم که ذره‌ای از فرآیند طبیعی خبر نداره و نمی‌دونه دقیقاً‌ چه اتفاقی می‌افته! چون که دیروز که من و مامانم داشتیم در مورد زایمان طبیعی و بخیه‌های بعدش صحبت می‌کردیم با تعجب می‌پرسید که مگه بخیه هم می‌خوره؟! کجا؟! چرا؟! بله من الان از ایشون خیلی متشکرم که با این سطح علم و دانایی اینقدر اصرار دارند به یه مسئله‌ای! البته باز هم باید درود بفرستم به روح پرفتوح مادر همسرجان که در این زمینه هم اظهار نظرهای بسیاری دارند و یه دفعه جلوی خودم امر فرمودند که تو دیگه باید طبیعی باشی! بعد چهار تا عروس سزارینی! راستی تا هنوز توی این فازیم یه خاطره دیگه هم از ایشون بگم که ما تازه که ازدواج کرده بودیم ایشون هی می‌گفتند که باید زود بچه‌دار بشید و اینا. بعدش هی یواش یواش شروع کردند به اینکه اون یکی جاریم (یعنی زن‌عموی همسرجان) گفته که اسم نوه‌ام رو به خاطر حاج‌آقای خدابیامرز (یعنی عموی همسرجان) گذاشتیم فلان چیز (یه ترکیبی از اسم عموی همسرجان با یه اسم دیگه. یعنی اسم نوه خدابیامرز را یه چیزی گذاشته بودند که یادآور اسم خدابیامرز باشه). پس حالا یکی از پسرهای من هم باید اسم بابای من (یعنی پدربزرگ همسرجان) رو بزاره روی بچه‌هاش. یکی از نوه‌های دخترم هم باید فلان اسم را برداره که هم‌وزن و هم‌معنی اسم منه (یعنی اسم مادر همسرجان)! خوب برادرهای همسرجان همه بچه‌هاشون تکمیلند. فقط برادر چهارم یه بچه کم داشت و ما. مادر همسرجان هم می‌فرمودند که یا برادر چهارم اگه پسر شد باید بزاره و یا شما (یعنی ما). خلاصه که اونها بچه دار شدند و پسر بود و بعد هم ذره‌ای برای مادر همسرجان تره خورد نکردند و یه اسم بسیار مدرن (و البته زیبا) برای پسرشون انتخاب کردند و در نتیجه وظیفه زنده نگه‌داشتن یاد و نام پدربزرگ همسرجان که در همه فامیل به بداخلاقی و عصبانیت و کلی صفت بد دیگه معروف بود به دوش ما افتاد! اما متأسفانه من از اسم پدربزرگ همسرجان اصلاً خوشم نمی‌یاد یعنی به نظر من برای بچه بسیار ثقیله و اصلاً‌ هم امروزی نیست و تازه من دو سه نفر به اون اسم می‌شناسم که اصلاً دوستشون ندارم و تازه یکی از ضایع‌ترین شخصیت‌های معروف سینمای ایران هم همین نام رو یدک می‌کشه که من هر وقت می‌خوام مثال یه آدم لمپن رو بزنم از نام همین شخصیت استفاده می‌کنم! خلاصه اینکه از همسرجان اصرار و از بنده انکار. البته همسرجان ابتدا و در همان عنفوان عقد از این اسم به عنوان نام مورد علاقه‌اش نام برد و من هم از همه جا بی‌خبر و بدون اطلاع از امر ملوکانه مادر همسرجان مراتب مخالفت خودم رو ابراز کردم. خلاصه مادر همسرجان چند باری هی دستورش را صادر کرد و من هم یه بار بی‌رودرواستی گفتم اصلاً به نظر من درست نیست که اسم یک درگذشته در فامیل را روی یک بچه بگذارند و اون بچه احساس بدی بهش دست می‌ده و کار درستی نیست. خلاصه اینکه مادر همسرجان فرمودند که حالا که اینطوره خودم یه پسر دیگه می‌یارم این اسم رو روش می‌ذارم!!!! بعد من باردار شدم ما یه اسم کاندید کردیم برای پسر و برای دختر هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم که دیدیم مادر همسرجان هر جا ما هستیم با یه صدای بلند که ما هم بشنویم برای همه توضیح چندباره می‌گن که من فلان اسم رو دوست داشتم اما آذردخت خانم دوست نداشته پس من گفتم فلان اسم (اسمی که ما کاندید کردیم!) رو بذارین و اگه هم دختر شد همون اسمی که هم‌وزن اسم خودشونه! خوب من خیلی حساسیت به خرج ندادم اما خوب حالا که گفتن نی‌نی جان پسره. حالا قراره ما اسمی که خودمون کاندید کردیم اما مادر همسرجان فکر می‌کنه که خودش کاندید کرده رو بزاریم! از من به شما نصیحت که در مورد اسم سعی کنید با همسرتون به توافق برسید اما تا می‌تونید اون اسم رو جایی اعلام نکنید. اصلا‌ بگذارید برید برای نی‌نی شناسنامه بگیرید بعد. البته به شرطی که همسرتون توانایی آب خوردن بدون اجازه مامانش رو داشته باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۲۳
آذر دخت
این هفته دوباره از اون هفته‌هاست که همسرجان همش درگیر شیفت و کار دومه. اصلاً این ماهش که دیگه برای خودش شاهکاره. پس نتیجه می‌گیریم که من دوباره خموده و کسل باشم. شنبه که شیفت بود، هیچی. یکشنبه شیفت نبود اما تا هشت و نیم شب دنبال خرید و کارواش و اینا بود که بازم هیچی چون اخیراً بنده از ساعت نه و نیم زنگ ساعت شلمانی‌ام به صدا در می‌یاد و حداکثر تا ده و نیم می‌تونم خودم رو بیدار نگه دارم. دوشنبه دوباره شیفت بود. من دوشنبه خیلی خیلی کسل بودم. اخیراً یه مدل مریضی پیدا کردم،‌ البته بهتره بگم از قبل داشتم و الان تشدید شده، که هی می‌رم مطلب در مورد بیماری‌ها و حوادث ناگوار می‌خونم و خودم رو توی اون شرایط تصور می‌کنم. یه مدتی حسابی در مورد MS می‌خوندم. بعد در مورد افرادی که در اثر حادثه دچار آسیب نخاعی شدند و... اخیراً هم به تبع بارداری راه می‌افتم می‌رم توی نی‌نی‌سایت و دنبال تاپیک‌هایی که در طی بارداری و بعدش دچار مشکل شدند می‌گردم. می‌دونم کار احمقانه‌ایه، دارم سعی می‌کنم ترکش کنم. اما فکر اینکه باید از تمام ناگواری‌هایی که ممکنه برام پیش بیاد باخبر باشم ولم نمی‌کنه. خلاصه. دوشنبه یه تاپیک پیدا کرده بودم در مورد کسانی که زایمان زودرس داشتند. بعد دیگه شروع شد. هی حس ناجور داشتم و احساس درد. کم‌کم نگران شدم. فقط منتظر بودم که برم خونه زودتر. رسیدم خونه و دیدم هیچ کاری ندارم بکنم. بدتر کسل شدم. همسر زنگ زد و کسالت رو از صدام فهمید. یه کمی اینترنت گردی کردم و بعد هم بلند شدم غذاهای فردا رو که آماده بود ریختم توی ظرف و بعد هم غذای شبم رو گذاشتم که گرم بشه. سالاد درست کردم با روغن زیتون و آبلیمو برای رفع مشکلات مزاجی. داشتم شام می‌خوردم که یهو دیدم همسر کلید انداخت اومد تو. یه پیتزا دستش بود! به خیال خودش خواسته بود منو سورپرایز کنه. خوب من سورپرایز شدم، برام جالب بود اما خوب سیر بودم دیگه. تازه پیتزا رو هم از یه جای جدید خریده بود که اصلاً خوشمزه نبود. اما من به روی خودم نیاوردم. خیلی خودمو خوشحال نشون دادم و تشکر کردم و نصفش رو دادم خودش خورد. این مدل ابراز محبت همسر منه. وقتی خیلی احساس عذاب وجدان می‌کنه تصمیم می‌گیره یه جوری جبران کنه و خوب با چیزهایی که خودش خیلی دوست داره یا فکر می‌کنه من خیلی دوست دارم. خوب پیتزای سبزیجات هم پیتزای مورد علاقه منه! اما خوب حتماً همه خانم‌ها می‌دونند که من در جوار همسر بودن و نون و پنیر سق زدن رو صد در صد به تنهایی پیتزا خوردن ترجیح می‌دم. اما خوب، وقتی بعداً بهش گفتم که تنهایی مزه نمی‌ده، تعجب کرد و گفت حالا دیگه کار من رو بی اجر نکن دیگه! همسرجان خیلی عجله داشت که برگرده سر شیفت. خورد و زد بیرون. اول خواستم پیتزا رو نخورم بزارم برای فردا اما گفتم دلش می‌شکنه و اینا. در نتیجه خوردم و بعد از نیم ساعت حسابی حالم بد شد. سالادهای روغن زیتونی و غذایی که خودم خورده بودم و پیتزای سبزیجات توی معده‌ام حسابی دعواشون شد! نتیجه اینکه ساعت نه و نیم رفتم خوابیدم. یه دفعه ساعت یازده و نیم برای این دنده به اون دنده شدن بیدار شدم و گفتم همسرجان یه ساعت دیگه می‌یاد و حتماً اون موقع هم بیدار می‌شم. به اندازه یه چشم به هم زدن خوابیدم و بیدار شدم دیدم ساعت یک و نیمه و همسر هم کنارم خوابیده و خر و پف می‌کنه! باورم نمی‌شد این چشم به هم زدن دو ساعت شده و تازه من هم بیدار نشدم! من خیلی خواب سبکی داشتم. همیشه داداشم که شب زنده‌داره شاکی بود که من راه می‌رم تو اتاق تو بیدار می‌شی و این خواب تو اصلاً فایده نداره! اما این روزها خوابم خیلی سنگین شده. فکر کنم اگه دزد بیاد خونه‌مون من نفهمم! احتمالاً‌ بدنم داره از آخرین فرصت‌های عمیق خوابیدن استفاده می‌کنه! صبح هم که بیدار شدم با گرفتگی عضله پا که مال پریشب بود و هنوز ول نکرده و کوفتگی بدن. انگار از زیر تریلی در اومدم! در نتیجه تصمیم گرفتم که سه‌شنبه نرم سر کار. توی خونه بودم و هیچ کاری نکردم. فقط یه فیلم دیدم و باز هم رفتم نی‌نی‌سایت و تاپیک مادرهایی که بچه CP دارند رو خوندم و کلی استرس مضاعف گرفتم. خبر تصادف اتوبان قم تهران هم که 44 نفر توش کشته بودن حسابی اعصابم رو بهم ریخت. خیلی ناراحت‌کننده بود. ما همش از سقوط هواپیما می‌ترسیم و اگر خدای نکرده یه همچین اتفاقی بیفته حسابی همه ذهنشون درگیر می‌شه. اما زنده‌زنده سوختن توی اتوبوس هم خیلی وحشتناکه. خیلی. همسرجان هم هفت اومد و دوباره دنبال یه سری کار رفت بیرون و هشت اومد. اما بستنی خریده بود که حالم رو خوب کرد. من از اون آدم‌هایی هستم که با خوردن بستنی شکلاتی احساس خوشبختی می‌کنند و از من به شما نصیحت که دبل چاکلت‌های دایتی از همه دبل چاکلت‌ها خوشمزه‌تره! تموم دیروز هم شکمم درد می‌کرد و یه مدل عجیبی هم بعضی وقت‌ها منقبض و سفت می‌شد و دوباره ول می‌کرد که خلاصه خیلی نگران بودم. اما امروز که بیدار شدم اوضاع خوبه. امیدوارم که دیگه خوب باشم. نی‌نی‌جان این روزها یه جور بامزه‌ای تکون می‌خوره. بعضی وقع‌ها لگد نمی‌زنه. حس می‌کنم که داره وول می‌زنه. پشتک می‌زنه و زیر و رو می‌شه. از وقتی که حرکت‌هاش رو این‌جوری واضح حس می‌کنم،‌ احساسم بهش شدیدتر شده. خیل دوستش دارم و دلم نمی‌خواد از دستش بدم. خدایا،‌ نی‌نی جان رو برای من و همسرجان حفظ کن و کاری کن صحیح و سالم باشه. چه الان که اون توئه و چه وقتی که به دنیا می‌یاد. من دستم کوتاهه و کاری از دستم برنمی‌یاد. فقط خودتی که می‌تونی. فقط خودت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۴۳
آذر دخت
پنج‌شنبه رفتم آزمایش GCT. مامان و بابا و خواهر و برادرم شب خونه ما بودند. صبح همسرجان رفت صبحانه از بیرون هلیم گرفت با نون سنگک تازه. من خیلی دلم می‌خواست اما قبلش با آزمایشگاه هماهنگ کرده بودم و گفته بود که یه صبحانه سبک بخور. اما نتونستم مقاومت کنم و یه تیکه نون با هلیم خوردم. دلم خیلی بیشتر می‌خواست اما نشد! :) بعدش رفتیم با همسرجان آزمایش. اونجا پودر گلوکز را دادن بهم. خانمه گفت می‌تونی بری خونه بخوری اما اگه دو قسمتش کردی حتما تو فاصله کمتر از پنج دقیقه بخور و خیلی هم فعالیت نکن. ما هم که ماشین را یه جای دور پارک کرده بودیم (آخه آزمایشگاهه که قبلاً سر خیابونمون بود یهو جابجا شده بود و ما خبر نداشتیم و کلی پیاده روی کردیم) تصمیم گرفتیم که یک ساعت را بشینیم اونجا. خلاصه گلوکز را با مکافات توی دو تا لیوان یه بار مصرف آب حل کردم و خوردم. خیلی بد و غیر قابل تحمل نبود. اما خوب یه کمی دل آشوبه گرفتم که می‌تونست کار هلیم و نون سنگک هم باشه! در حالی که داشتم محلول رو می‌خوردم یه خانمه که بعداً فهمیدم خدمه آزمایشگاه بود هی می‌رفت و می‌اومد و می‌گفت که یه دفعه سر بکش و نگران نباش و کاری نداره و اینا. بعد هم هی رفت و اومد و به من و همسرجان لبخند زد. بعد یک ساعت آزمایش دادم. وقتی رفتم توی اتاق نمونه‌گیری خانمه اونجا بود. پرسید که بچه چندمه و بعد گفت که من برات دعا می‌کنم و درسته من فقیرم اما دعام گیراست و یه بچه مریض دارم و خلاصه فهمیدم که داره زمینه‌چینی می‌کنه. مسئول نمونه‌گیری که اومد با هول از جاش بلند شد و رفت. فهمیدم اینا هم از اینکه این کارها رو می کنه ناراضی‌اند. وقتی داشت می‌رفت گفت بیسکوئیتی چیزی می‌خوای برات بیارم؟ که گفتم نه. اصلا از هر چی شیرینی بود حالم بد می‌شد. خلاصه نمونه را دادم و اومدم بیرون. به همسرجان گفتم که این خانمه این جوری می‌گه یه چیزی بهش بدیم که گفت نه تو همین نیم ساعت پیش صدقه دادی بسه. کلاً همسرجان از پول دادن به این جور آدم‌ها خوشش نمی‌یاد. می‌گه اینا با این حرف‌ها و کارهاشون بعضی وقت‌ها توی یه روز از من کارمند بیشتر درآمد دارند. اما من دو دلم در این زمینه. یعنی چه پول بدم و چه ندم عذاب وجدان دارم. کلا نمی‌دونم. بعدش رفتیم خونه مامان و بابا و خواهرم رو برداشتیم و رفتیم سرویس خواب نوزاد ببینیم. چند جا رفتیم و مدل‌های مختلف رو دیدیم. از بین همه اون شرکتی‌ها خیلی خوشگل بودند و تر تمیز. اما خوب قیمتشون دوبرابر متفرقه‌ها بود. اصلاً هنوز نمی‌دونم چکار کنم. تخت رو الان بگیرم یا صبر کنم وقتی تکلیف محل سکونتمون معلوم شد. اصلاً‌ تخت نوزادی بگیرم یا تخت‌پارک؟ نمی‌دونم تخت نوزادی یا نوزاد نوجوان کنار تخت خودمون جا می‌شه یا نه. الان که جا نمی‌شه. مگه اینکه تغییرات ایجاد کنیم و یه سری از وسایل اتاق خواب خودمون رو ببریم توی اتاق بچه تا اینکه جا باز بشه. هنوز نمی‌دونم. در حین این ور و اونور رفتن یهو ساعت دوازده بود که حس کردم از مغز سر تا کف پام خیس عرقه و حسابی بی‌حالم. فهمیدم قندم افتاده. ظاهراً اون مقدار خیلی زیاد قند که وارد خونم شده بود حالا افت کرده بود و حالم بد شده بود. به همسرجان گفتم برو یه کیک برام بخر بیار. کیک رو که خوردم انگار خوشمزه‌ترین خوراکی دنیاست. و بلافاصله حالم خوب شد. حالا نمی‌دونم این واکنش بدنم نشونه چیه. نکنه قند دارم؟ حالا باید بزازم نتیجه آزمایش بیاد. چهار شنبه هم که رفتیم خرید سیسمونی. اول یه کمی لباس‌های نخی زیر نی‌نی جان رو خریدیم. از یه آشنای همسرجان و اینا که توی بازار شهرمون بود. خیلی قیمت‌هاش مناسب بود اما خوب خیلی خوشجل و موشجل نبود. سفید ساده بود لباس‌هاش با یه چاپ. اما من خیلی دلم می‌خواد تا می‌شه رعایت مامان و بابام رو بکنم. چند دست هم لباس سایز بزرگتر برای توی کمد. بعدش هم رفتیم و یه کالسکه و یه کیف وسایل و یه ساک حمل خریدم به همراه وسایل بهداشتی و زیرانداز ضد نم و دو جفت پاپوش و سرویس قابلمه لعابی خوشگل و شیشه شیر و پستونک و حوله و از این جور چیزها. خرید چهارشنبه روی هم شد هفتصد هزار تومن. حالا مونده تخت و کمد و صندلی ماشین با لباس‌های بیرونی و سرویس رخت‌خواب و یه سری خورده ریز.  لباس نخی‌هاش هم یه سری کم و کاست داره که اونا رو خودم با همسرجان می‌ریم دنبالش انشاالله. می‌خوام اگه شد خوشجل و موشجلش رو بخرم. دیگه همین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۲۳
آذر دخت
چهارشنبه و پنج‌شنبه رفتیم برای خرید سیسمونی. خوش نگذشت زیاد. چهارشنبه مامان و بابا اومدن دنبال من. ظاهراً سر یه مسئله جزئی حسابی زده بودند به تیپ و تار هم و یه جنگ بزرگ بینشون در گرفته بود. متأسفانه مامان و بابای من این عیب بزرگ رو دارند. تا من یادم می‌یاد این مشکل رو داشتند. البته نمی‌دونم مشکل از ایراد حافظه منه یا اینکه واقعاً این اتفاقات از حدود 18، 19 سال پیش شروع شد یعنی وقتی داداشم دو سه سالش بود. هر دوشون خیلی زود جوش می‌یارن و نمی‌تونن با هم حرف منطقی بزنند. داد و فریاد و در موارد خیلی خیلی اندک درگیری‌های محدود فیزیکی. همینه که من خیلی از آینده خودمون می‌ترسم. فکر می‌کنم در آینده که ما بچه داشته باشیم هم ممکنه این اتفاق برای من هم بیفته. تا به حال یه بار با همسر دعوای مفصل داشتم که خوب همسر یه کار خیلی خیلی بد کرده بود و خودش هم حسابی قبول داشت و تمام مدت من گریه می‌کردم و داد می‌زدم و اون گریه می‌کرد و عذرخواهی می‌کرد. اما خیلی تجربه بدی بود. اونقدر روی من تأثیر گذاشت که شبش از شدت دست درد عصبی خوابم نمی‌برد. دلم نمی‌خواد دیگه تکرار بشه. هیچ وقت و به هیچ دلیلی. بدی این اتفاقات (دعواهای مامان و بابام) این بود که معمولاً بحث در مورد ما بود و بالا می‌گرفت و به بیراهه می‌رفت و جنگ مغلوبه می‌شد. و این باعث می‌شد که همیشه ما عذاب وجدان داشته باشیم که پدر و مادرمون سر ما با هم دعوا می‌کنند (البته در بعضی از موارد خودشون هم برای متنبه شدن ما این جمله رو اذعان می‌کردند که فکر کنم نمودار تمام اصول روانشناسی کودک رو رسم کردند با این حرفشون).  بابای من کلاً آدم کم‌صبریه. یعنی کافیه یه کمی بچه‌ای شیطونی کنه یا شلوغ کنه. یا مثلاً خواهر و برادرم با همدیگه کل‌کل‌های معمولی بچگانه بکنند. اون وقته که بابام با یه داد حسابی فشار عصبی که روشه رو حسابی تخلیه می‌کنه. داد که می‌گم نه یه داد معمولی‌ها. شما یه صدای گوشخراش روان‌آزار رو تصور کنید. ما به شوخی می‌گیم بابام هنجره طلایی داره. این واکنش مامانم رو حسابی بهم می‌ریزه. من رو هم همین‌طور. به نظر من داد زدن سر یه بچه هیچ کمی از کتک زدنش نداره. به همون میزان روان و روحیه‌اش رو خراش می‌ده و اگه جلوی دیگران باشه شخصیتش رو خورد می‌کنه. مامانم که بهم ریخت در دفاع از بچه وارد عمل می‌شه که خوب اینم اشتباهه و هیچ وقت یه والد نباید در دفاع از بچه مقابل والد دیگه بایسته هر چند که حق به جانب بچه باشه. اما شما به بچه کوچولو دو سه ساله (برادرم مثلاً) رو در نظر بگیرید که برای یه شیطنت ساده،‌ یه نعره بزرگ سرش زده شده و حالا داره مثل بید می‌لرزه. شما که مادرشید چه واکنشی نشون می‌دید؟ جالبه که دلیل این فریاد بابای من فقط تخلیه روانی خودشه. یعنی مثلاً داره از دست بچه حرص می‌خوره، بعد برای اینکه این حرص رو خالی کنه یه داد وحشتناک می‌زنه که همه اطرافیان نوارهای عصبی‌شون مرتعش می‌شه، بعد خودش آروم می‌شینه و دو دقیقه بعد انتظار داره که همه چی نرمال باشه. یه خاطره در مورد خودم هست که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شه. فکر می‌کنم مال حدود 4 سالگیم باشه. شاید عجیبی باشه اما خاطره‌اش کاملاً در ذهن من شفاف و مشخصه. من یه دختر عمه و یه پسر عمه دارم که به ترتیب یک سال و سه سال از من کوچکترند. من از طرف خانواده پدری اولین نوه بودم و زمانی که به دنیا اومدم پدر و مادرم خونه پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کردند و من شدیداً مورد توجه بودم. یک سال بعد که دختر عمه به دنیا اومد خوب من طبیعتاً حسادت می‌کردم. خوب اون نوه دختری بود و بسیار عزیزتر و در عین حال اونها یه شهر دیگه هم زندگی می‌کردند و مادربزرگم اون رو دیر به دیر می‌دید و هر بار که می‌اومدند (و هنوز هر بار که می‌یان) خیلی تدارکات مفصلی براشون می‌دید. این مسئله و برخوردها (که برخی ناآگاهانه و برخی هم کاملاً آگاهانه و در راستای داستان‌های عروس و مادرشوهری بود) ما رو روی همدیگه حساس کرده بود. یعنی دفعه‌ای نبود که اونها بیان شهر ما و همدیگه رو ببینیم و دعوامون نشه. تازه اونها دو تا بودند (خواهر و برادر) فاصله سنی‌شون هم کم بود و همیشه با همدیگه علیه من دست به یکی می‌کردند (برادر من هفت سال باهام فاصله سنی داره و عملاً هیچ وقت همبازی هم نبودیم) خلاصه اینکه ما یه دفعه همدیگه رو  ببینیم و دعوامون نشه یه دست‌آورد خیلی بزرگ محسوب می‌شد! این دفعه‌ای که می‌خوام خاطره‌اش رو تعریف کنم،‌ تولد دخترعمه‌ام بود. بابام براش یه ست ماژیک بیست و چهار رنگ خریده بود با از این کتابچه‌های رنگ‌آمیزی و یه سری لوازم تحریر دیگه و برای اینکه من هم حسادت نکنم برای من هم یه کتابچه رنگ‌آمیزی خریده بود و یه بسته ماژیک دوازده رنگ. کتابچه‌های رنگ‌آمیزی با هم فرق داشت. همون وسط تولد وقتی بسته هدیه من رو بهم دادن دختر عمه‌ام دلخور شد و اخم‌هاش رفت توی هم. فکر می‌کرد همه کادوها مال خودشه و کادوی اون رو گرفتند و به من دادن. من هم خیلی خوشحال شدم. بعد از تولد بازی نشستیم به رنگ کردن. و اون اصرار کرد که کتابچه من رو رنگ کنه و من مخالفت کردم. یه کمی باهم دعوامون شد و احتمالاً‌ دو تا جیغ زدیم و بعد بابای من پرید وسط معرکه بچه‌ها و در حالی که من گریه کنان از دست و پاش آویزون بودم، کتابچه من رو گرفت و ریزریزش کرد. صحنه‌اش دقیقاً‌ مثل روز جلوی چشمم روشنه. من یادمه که خورده‌های کتاب رو جمع کردم و تا مدت‌ها تصاویری که سالم مونده بود رو رنگ می‌کردم. خوب یادمه که کتابچه مربوط به حیوانات بود و من عکس چند تا پرنده مثل طوطی و عقاب رو تونسته بودم سالم پیدا کنم. یادمه که عمه‌ام هم برای دلجویی از من یه کارهایی کرد. حتی شاید کتابچه دخترعمه‌ام رو یواشکی داد به من تا دلم کمتر بسوزه اما خوب من هموووون کتاب رو می‌خواستم که دیگه هیج حا پیداش نکردم. خوب، دو تا بچه دعواشون شده بود، دو تا جیغ زده بودند و بعد یه مرد سی ساله پریده بود وسط و بچه خودش رو اینجوری مجازات کرده بود. شما دلتون برای کی می‌سوزه اون وسط. مامان من اون روز دخالتی نکرد. یادمه یه بار هم همون سال‌ها وقتی با سوز دل بهش گفتم شما من رو دوست نداشتید که باهام این کار رو کردید عصبانی شد و گفت خیلی نمک‌نشناسم. اما خوب مطمئنم که دلش می‌خواست اون شب کله بابام رو بکنه. چون مامانم خیلی خیلی بچه‌هاشو دوست داره. خوب این اتفاق اگر توی خونه خودمون می‌افتاد،‌ مامانم از من دفاع می‌کرد و جنگ مغلوبه می‌شد. برای همین من همه‌اش از این می‌ترسم که بعده‌ها ما هم سر بچه‌ها با هم دعوامون بشه. اصلاً دوست ندارم این اتفاق بیفته. به خصوص که متأسفانه دیدم که برادرهای همسرجان هم بعضاً توی جمع رفتارهای غیرمنصفانه‌ای با بچه‌های خودشون دارن. امیدوارم همسرجان این‌طوری نباشه. از طرف دیگه بابای من زیاد با بچه‌ها همراه نیست. یعنی تا من یادمه، همیشه توی بحرانی‌ترین شرایط زندگی به جای اینکه یه تکیه‌گاه یا یه مشاور برای ما بجه‌ها باشه، خودش یه زخم جدید بوده روی درد ما یا نهایتش نقش یه ملامتگر رو ایفا کرده که می‌گفته من از اولش هم می‌دونستم تو نمی‌تونی یا گند می‌زنی! نمونه‌هاش زیاده،‌ مثلاً یه بار برادرم قبل از اینکه گواهینامه داشته باشه، تمرینی نشسته بود پشت ماشین و تصادف کرد،‌ بابام از ماشین پیاده شده بود و سوار نمی‌شد و داد می‌زد که ماشینم رو نابود کردی!‌ فکر کنید، وسط خیابون! آخه وقتی یه نوجوان یا جوان یه همچین فشار عصبی بهش وارد می‌شه، که نباید این‌طوری باهاش رفتار کرد. ملامت‌ها و دعواها رو می‌شه دو روز بعدش کرد. اما وسط اون صحنه فقط باید دلداری داد به نظر من. نتیجه این شد که برادر من پنج سال طول کشید تا جرأت کرد بره برای گواهی‌نامه گرفتن و پشت ماشین نشستن. یا یادمه که شبی که قرار بود بره کنکور بده،‌ فهمید که معدلش رو توی آزمون دانشگاه آزاد اشتباه وارد کرده. اینقدر بابای من ملامت و سرزنشش کرد که بچه نشسته بود و شب کنکور داشت گریه می‌کرد. یا خواهرم زیاد درس‌خون نیست. بعد همیشه شب امتحان ریاضی هول می‌کنه و می‌شینه به گریه کردن که من هیچی بلد نیستم. بعد تازه بابام می‌شینه سرش داد می‌زنه که تقصیر خودته که درس نمی‌خونی و من یه میلیون بار بهت گفتم که درس بخون و اینا.. خوب این حرف‌ها اون موقع چه فایده‌ای داره؟ شب امتحان موقع سرزنش نیست. موقع روحیه دادن و تقویت همون چیزیه که بچه بلده. در مورد خودم هم این مثال‌ها زیاده. دقیقاً‌ زمانی که نیاز به تقویت روحیه داشتم خودش پشتم رو خالی کرده و شده سوهان روح. بعد خوب طبیعیه که بچه‌ها دیگه روی همچین آدمی به عنوان یه دوست نزدیک حساب نکنند. ما هممون با مامانم راحت‌تریم. یعنی با اون حرف می‌زنیم و درد دل می‌کنیم و یه جورایی به صورت ناخودآگاه رفتیم توی جناح اون. یعنی توی دعوا‌ها هم هر چند می‌بینیم که مامانم هم اشتباهاتی داره اما نهایتاً همگی بابا رو مقصر می‌دونیم. و این باعث شده که بابا به حق احساس کنه که تک افتاده. اما خوب واقعاً تقصیر خودشه. مگه یه والد کی می‌تونه اعتماد بچه‌اش رو جلب کنه؟ مگه نه اینکه دقیقاً‌ توی سختی‌ها و شرایط دشوار؟ وقتی که ما می‌بینیم توی همون روزها پشتمون خالیه خوب ناخودآگاه می‌ریم توی جناحی که پشتمون رو خالی نکرده. خلاصه که بابای من داستانیه برای خودش.  کاش همسرجان بابای خوبی برای نی‌نی جان باشه. این‌طوری کار منم خیلی راحت‌تره چون منم به نوبه خودم باید تلاش کنم که مامان خوبی باشم و نمی‌خوام مجبور باشم نقش اون رو هم جبران کنم. هر چند که فکر کنم به دلیل تفکر به شدت سنتی که داره در آینده خیلی با نی‌نی جان به چالش بربخورن. امیدوارم این طوری نشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۳۸
آذر دخت
این روزها خیلی کسلم. یعنی دلم گرفته. دلم نمی‌خواد ناشکر باشم. برای همین به خودم حق نمی‌دم که دلگیر باشم اما خوب. دلم گرفته. یعنی هی دلم می‌خواد سرم رو بیارم بالا رو به آسمون و به خدا بگم که خدایا دلم خیلی گرفته اما بعدش هی به خودم نهیب می‌زنم که احمق جون. یه ماه پیش خودتو یادت بیاد که چه حالی داشتی و چقدر نگران نی‌نی جان و سلامتیش بودی. خدا دلت رو آروم کرد. حالا مگه چی فرق کرده. فکر و خیالات احمقانه رو بریز دور و فقط به فکر سلامتی نی‌نی باش و فقط به اون فکر کن و فقط همین رو از خدا بخواه. اما این روحیه کسل نمی‌ذاره. همش هم تقصیر خود خنگولمه که برای این فرصت شغلی که از دست دادم کلی خیال‌پردازی کرده بودم که حالا همش از بین رفت. این اداره‌ای که آزمون داده بودم محلش بهترین جای ممکن توی شهر ماست. یعنی  محل کار فعلی‌ام در مقایسه با اونجا اگه بخواین حساب کنید مثل پشت کوه می‌مونه. یعنی من از بچگی‌ام همیشه پیش خودم تصور می‌کردم آدم‌هایی که فرصتش رو دارند که توی یه همچین جایی کار کنند چقدر خوشبختند. بعد از زمان دانشگاه تا الان که سر کار می‌رم خداوند تقدیر من رو یه جوری رقم زده که من همش پشت کوه‌ها و وسط بیابون‌ها باشم. یعنی اگر یه روزی من یه کار اداری نیم ساعته داشته باشم که نتونم صبح اول وقت با سرویس برم، مجبورم کل روز رو مرخصی بگیرم چون اینقدر راه دوره که به رفتنش نمی‌ارزه. تازه مسیرش هم اینقدر بده و پر کامیون و ماشین‌های سنگین که اصلاً جرئت رانندگی توی این مسیر رو ندارم. وای که اگه من محل کارم وسط شهر بود چقدر همه چیز ساده‌تر بود. حالا تازه نی‌نی جان داره میاد. ساعت کاریمون هم که از هفت و نیم تا چهار و نیم. با محاسبه رفت و برگشت نزدیک ده یازده ساعت می‌شه. بعدش هم اینکه اونجا استخدام رسمی بود. دیگه این ترس و لرز قرارداد یک ساله و چماق پرزور روسا روی سر آدم و این چیزها هم معنی نداشت. بعدش هم اینکه می‌رفتم توی یک سیستم کاملاً دولتی که حداقل تا یه حدودی چیزها بر اساس منطق و عدل و عدالته نه اینکه هر کی بیشتر رفت دم دفتر رئیس وایساد حقوقش بیشتر اضافه بشه و اگه تو سرت رو بندازی زیر و کار بکنی چون جلوی رئیست تا کمر دولا نشدی زیرآبت زده بشه. تازه حقوقش هم در بدو استخدام، حدوداً یک و نیم برابر مقداری بود که بعد از نزدیک پنج سال سابقه من دارم اینجا می‌گیرم. اونم مهمه. اصلاً نمی‌تونم این بی‌عدالتی رو برای خودم هضم کنم. خیلی سخته و غم‌انگیز. همش به خودم دلداری می‌دم که این حکمت خدا بوده و به خصوص با شرایط فعلی من حتماً صلاح نبوده. اما خوب من یه تجربه مشابه هم دارم. یه موقعی اول اینکه اینجا اومده بودم سر کار و هنوز ساعتی حقوق می‌گرفتم و بیمه نبودم، توی آموزش و پرورش شهرمون یه کار خوبی با موقعیت خوب برام جور شد. رفتم آزمون دادم و انتخاب شدم و گفتند مدارک بیار. من هم مدارکم رو بردم و نشستم منتظر که بهم زنگ بزنند. از طرفی چون منتظر اونجا بودم، اینجا (محل کار فعلی) رو واسه قرارداد و بیمه تحت فشار نگذاشتم چون می‌ترسیدم کارم اونجا هر لحظه درست بشه و اون وقت واسه قرارداد اینجا به مشکل بربخورم (دور از جون شما خریت محض!). به همین نام و نشان نزدیک به 9 ماه گذشت و تازه از آموزش پرورش گفتند اصلاً این پستی که مابراش آزمون گرفتیم ملغی شد و اصلاً نیرو نمی‌خواهیم. اون موقع هم می‌خواستم بگم حکمته اما حکمت اون موقع فقط به قیمت از دست دادن 9 ماه حق بیمه و قراردادم تموم شد. یعنی خیلی غمناک بود برام وقتی فکرش رو می‌کردم. حالا هم همین طور. فکر می‌کنم اگه این حکمته اون آموزش پرورش هم حکمت بود. پس واسه چی من تنها چیزی که از اون جریان دستم رو گرفت از دست دادن 9 ماه حق بیمه بود؟ تازه یه سال بعدش از گزینش آموزش پرورش زنگ زدند که خانم این مدارک شما واسه چی اینجاست؟!!! منم گفتم یه آزمونی بود و تا یه جایی پیش رفت و معلق شد. گفت هان. حالا اینا رو می‌خواید یا ما بریزیم دور؟!!!! گفتم بریزید دور زحمتتون نشه! البته می‌دونم ممکنه خیلی از این حرف‌هایی که می‌زنم ناشکری باشه اما خوب دست خودم نیست. امیدوارم خدا کمکم کنه که از این حال و هوای بد و افسرده بیام بیرون. یکشنبه شب همسر تا 9 و نیم سر کار اولش بود. اومد خونه شام خورد و نماز خوند و ده رفت سر کار دومش. شب شهادت بود و تلویزیون هم هیچی نداشت. خیلی دلم گرفته بود. دو سه فصل کامل آبغوره‌گیری کردم! کلی هم با نی‌نی جان درددل کردم بابت تنهایی‌هام و بهش گفتم که دلم می‌خواد اون تنهایی‌ من رو پر کنه. از خدا هم خواستم که نی‌نی جان رو برام حفظ کنه چون من واقعاً طاقت از دست دادنش رو ندارم. حالا نمی دونم تا چه حد نی‌نی وفاداری باشه. اگه به باباش بره که همه چیز براش مهم می‌شه غیر از تنهایی من. بعدش هم تا گله کنی می‌گه فلانی و فلانی (دو تا از جاری‌ها) چی بگن! یعنی وقتی اینو می‌گه دلم می‌خواد کله‌اش رو بکنم که دو تا زن خونه‌داری که از هفت روز هفته پنج روزش رو خونه ماماناشونن و از خداشونه یه روز شوهره نباشه اینا بپیچونن برن خونه مامانشون و تازه 15 سال و 13 سال از ازدواجشون گذشته با من مقایسه می‌کنه. جمله‌بندی هم که دقیقاً‌ جمله‌بندی مادرشوهر گرامی. هی من می‌خوام چیپ نباشم حرف مادرشوهر و اینا رو وسط نکشم هی این همسرجان نمی‌ذاره!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۱
آذر دخت
خوب تعطیلات آخر هفته طولانی من به سر رسید. چهارشنبه نرفتم سر کار. برای اینکه یه کمی استراحت کنم و یه کمی به کارهای خونه برسم و در ضمن عصر هم نوبت دکتر داشتم. اما متأسفانه قبل از اینکه شروع کنم به کارهای خونه خبر بد قبول نشدنم بهم رسید و خیلی غصه‌ناک شدم و پست قبلی رو نوشتم. خوب من خیلی به این آزمون دل بسته بودم و مطمئن هم هستم که اگر قرار بود منصفانه گزینش کنند من حتماً نفر اول می‌شدم. اما خوب.... سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم اما واقعاً ناامید شدم و دلم شکست. خلاصه اینکه عوض رسیدن به کارهای خونه مقادیری اشک فشاندم و بعدش هم برای اینکه حالم خوب بشه رفتم سراغ کیک پختن! پس نه تنها خونه جمع و جور نشد بلکه ریخت و پاش‌تر هم شد. بعدش رفتم دکتر. اونجا هم شوک دوم وارد شد. بعد از نزدیک یک ساعت معطلی که به دلیل دیر آمدن خانم دکتر بود، ویزیت شدم و مشخص شد که نزدیک چهار کیلو و نیم طی یک ماه گذشته اضافه کردم!!!! بله. من غلط بکنم که بگم تناسب اندام برام مهم نیست. خیلی هم مهمه. چهار ماه دیگه مونده و اگر بخوام همین روند و یا حتی تندترش رو ادامه بدم آخر این بارداری تبدیل به یه بوم غلتون حسابی می‌شم! خلاصه که خانم دکتر حسابی دعوام کرد و من هم افسرده‌تر و خجالت‌زده‌تر از قبل اومدم بیرون و خیلی ناراحت بودم. خلاصه که تصمیم گرفتم حسابی مواظب غذا خوردنم باشم و دیگه به این چرندیاتی که ناخودآگاهم هی بهم تلقین می‌کنه مبنی بر اینکه بخور ایراد نداره و تو بدنت نیاز داره و حالا یه بار و اینا رو گوش نکنم. ببینم چی می‌شه. اما فعلاً که معده‌ام گشاد شده و همش گشنه‌امه! تازه نمی‌شه که شام نخورم می‌شه؟ نی‌نی جان گشنه‌اش می‌شه! اما سعی می‌کنم شیرینی‌جات کمتر بخورم. قول می‌دم پیاده‌روی هم بکنم در ضمن. هی هی! بعدش با همسرجان رفتیم یکی از این هایپرمارکت‌های گنده شهرمون که خیلی وقته باز شده اما ما تا حالا نرفته بودیم. اون موقع که من حالم خیلی خوب نبود قصد داشتیم بریم که اون موقع تصور نیم‌ساعت سرپا بودن برای من تخیلی بود. اما چهارشنبه رفتیم و خوب بود و خوش گذشت اما دیگه آخر شب کف پاهامون درد داشت حسابی. من عاشق راه رفتن توی سوپرمارکتم. خیلی خوشم می‌یاد بین قفسه‌ها راه برم و نگاه کنم فقط. یه خرید مختصری هم کردیم که نزدیک هفتاد تومن شد و روحمون شاد شد از اینکه دو تا پلاستیک آت و آشغال اینقدر می‌ارزه! شوکی که توی مطب خانم دکتر بهم وارد شده بود خیلی کاری بود ومن اصلاً طرف مواد پرکالری نرفتم. اگر نه ممکن بود کلی آت و آشغال بخرم. خوب ببینیم تا یک ماه دیگه اوضاع چطوری پیش می‌ره. صبح پنج‌شنبه همسرجان نرفت سرکار و با هم رفتیم یه کمی لوازم سیسمونی دیدیم. اونجا هم از دیدن قیمت‌ها دوباره روحمون شاد شد. یه سرهمی معمولی نخی 37هزار تومان! به نتیجه‌ای نرسیدیم و قرار شد این هفته با مامان بیایم باز هم نگاه کنیم. پنج‌شنبه هم حسابی راه رفتیم و خسته شدیم و کف پاهامون درد گرفت. اما خوب خیلی خوب بود و خوش گذشت. تلافی پوسیدگی توی خونه تا حدودی در اومد. حالا دوباره وارد هفته کاری شدیم و همه چیز به سمت کسالت می‌ره. تازگی‌ها دارم به این نتیجه می‌رسم یه علت عمده فرسودگی شغلی که دچارش شدم اینه که من در طول هفته و موقع تعطیلات آخر هفته به اندازه کافی تفریح و سرگرمی ندارم. همش هم تقصیر همسر جانه (الکی!). تازه ما هنوز نی‌نی جان رو نداریم. فکر کن وقتی اون بیاد چقدر درگیر و فرسوده بشم. رئیس بزرگ بزرگ مجموعه‌ای دارم توش کار می‌کنم رو عوض کردن. ظاهراً پنج‌شنبه اعلام شده و امروز صبح دم در ورودی پرچم زده بودند و به سرپرست جدید تبریک گفته بودند. اینقدر این رئیس قدیم محبووووووب! بود که امروز همه خوشحال و شادند از عوض شدنش. بدون اینکه سرپرست جدید رو بشناسند. اما خوب همه می‌گه همین که رئیس قبلی رفت خوبه. واقعاً آدم‌ها باید خیلی حواسشون باشه که چه ردپایی از خودشون به جا می‌ذارن. اما من خیلی خوشبین نیستم. طی این پنج سالی که من اینجا دارم کار می‌کنم هر سال اوضاع بدتر شده و یه سری امکانات رفاهی حذف شده و همه چی بدتر و سخت‌تر شده. من کاری ندارم کسی که می‌یاد کدوم وریه و مال کدوم جناحه. من دعا می‌کنم اوضاع بهتر بشه. به خصوص الان که دوباره باید دلم رو به همین خراب‌شده خوش کنم. معمولاً‌ همه تعویض‌ها و تغییرها اوضاع رو بدتر و سخت‌تر کرده. حالا باید دید این دفعه اوضاع چه جوری پیش می‌ره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۱۰
آذر دخت