آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

1- هوای دیروز تا حدود زیادی حالم رو خوب کرد. بعد از مدت‌ها یه هوای تمیز و بدون دود واقعا عجیب و غریب بود. هر چند که باز هم خبری از بارندگی نبود. خیلی نگران وضعیت خشکسالی کشور هستم. همش نگران آینده بچه‌هایی هستم که به دنیا می‌آیند. یعنی اگر فقط یه انگیزه برای مهاجرت از این مملکت برام وجود داشته باشه اوضاع زیست محیطی و خشکسالی پیش روئه. خدا به دادمون برسه. تو رو خدا هر جوری می‌تونید توی مصرف آب صرفه‌جویی کنید و دیگران را هم تشویق کنید. 2- یه همکاری داریم که دوبار تا حالا ماشینش رو دزد برده و هر دوبار هم پیدا شده. خیلی هم آدم خوش‌قلب و با ادبیه. اینقدر امروز خوشحال شدم وقتی گفت ماشینش پیدا شده. پیش خودم گفتم حتما انرژی مثبتی که به دیگران می‌ده اینطوری بهش برمی‌گرده که اگر هم مشکی براش پیش بیاد حل می‌شه. هر چند که حالت بهترش اینه که اصلا برای آدم مشکل پیش نیاد. اما خوب، امروز هر جا می‌ری صدای خنده‌های این آقای همکار می‌یاد. اگر ماشینش گم و بعد پیدا نمی‌شد که اینقدر خوشحال نمی‌شد! 3- از بین این شبکه‌های اجتماعی جدید که روی موبایل‌هاست من با هیچ کدوم ارتباط برقرار نکردم. اصلا خوشم نمی‌یاد. چیزهایی که توش هم‌خوان می‌شه که مال هزاران هزار سال پیش گوگل‌ریدر خدا بیامرز و بعدش اف‌بی هست. اون گروه‌های دوستانه و خانوادگی و غیره هم که دیگه نگو. محل غیبت و ایجاد سوتفاهم و غیره. تازه من نمی‌دونم اینهایی که اینهمه وقت صرف این گروه‌ها و غیره می‌کنند کی وقت می‌کنند به کار و زندگی‌شون برسند؟ اما چند روزی هست که به اینستاگرام خیلی علاقه‌مند شدم. خوبی‌اش اینه که می‌تونی خودت محتوا را طبق سلیقه‌ات انتخاب کنی. یه جورهایی مثل گودر. تازه سلبریتی‌ها هم توش هستند. پایه کار هم که عکسه. خلاصه که خیلی خوبه. هنوز نتونستم خوراک کاملی برای دنبال کردن فراهم کنم. اما خوب چیزهای خوبی پیدا کردم. اما همین یه سرگرمی رو هم پسرک نمی‌تونه بهم ببینه. تا ببینه گوشی دستمه می‌یاد به زور می‌گیره. دو تا الو الو می‌کنه بعد هم گوشی رو پرت می‌کنه اون طرف. اصلا هووی منه این پسر! 4- پسرک خیل کتک می‌زنه! فکر کنم خشونت هم می‌تونه ژنتیک باشه. آخه همسرجان من و کلا خانواده‌اش نوازش و مهربونی توی قاموسشون تعریف نشده. مثلا اگر خیلی بخواد به من محبت کنه یه نشگون ازم می‌گیره. پدرشوهر پیرمردم هم اگر بخواد به مادرشوهر مهربونی کنه یه پس‌گردنی بهش می‌‌زنه (باور کنید) بعد من فکر می‌کردم اینها اینجوری یاد گرفتند. اما حالا پسرک می‌یاد بی‌هوا یه نشگونی، گازی، کتکی به آدم می‌زنه بعد با عشق و محبت سرش رو می‌زاره توی بغلت و محل آش و لاش شده رو نازی می‌کنه. آخه این که دیگه کتک زدن رو یاد نگرفته! فکر کنم ژنتیکیه! بعد تازه جالبش اینجاست که فقط و فقط خانم‌ها را گاز و نشگون می‌گیره (یعنی من، مامانم و خواهرم) در مورد آقایون فقط مو می‌کنه! راستی می‌دونستید آقایون روی موهاشون خیلی حساسند؟ یعنی هیچ چیز نمی‌تونه همسرجان من را اینقدر عصبانی کنه که مو کندن پسرک می‌کنه! خلاصه که این خشونت پسرک شده یه معضل. 5- برای خونمون هنوز مستأجر پیدا نشده. ای بابا! پی‌نوشت: می‌خواستم در مورد این گرمای بی‌موقع هوا و شکوفه دادن درخت‌ها هم توی بند یک بنویسم که یادم رفت. این هوایی که از پانزده بهمن داریم قبلا پانزده فروردین هم نداشتیم. تمام درخت‌ها و به‌ژاپنی‌ها و یاس‌ها گل داده‌اند. این یعنی بهار قراره طولانی بشه یا تابستون؟ امیدوارم بهار زود جاشو به تابستون نده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۹
آذر دخت
1- اینقدر حرف و نوشته توی سرم دور می‌زنه که مخم داره سوت می‌کشه. دلم می‌خواد بیام و بنویسم اما نمی‌دونم چرا در عین حال دلم نمی‌خواد که بیام و بنویسم! 2- دلم یه فراغت بال می‌خواد. یه آسودگی. یک هفته برای خودم! چند روز پیش فکر می‌کردم که کاش می‌شد از مادر بودن هم مرخصی گرفت! 3- هفته پیش باز هم فقط دو روز اومدم سر کار. اولش پسرک مریض بود و بعدش خودم. هنوز هم سرفه می‌کنم. یادم رفت بود سرفه کردن چقدر می‌تونه اعصاب خورد کن باشه. بمیرم برای پسرک که اینقدر سرفه کرد این زمستون! 4- از همسرجانم خیلی دلخورم. حس می‌کنم اینقدر محبت ندیده توی زندگیش که بلد نیست محبتش رو نشون بده. تازه یه کوچولو عذاب وجدان دارم که حس می‌کنم من انتظار زیادی ازش دارم. 5- از دست خودم عصبانی‌ام. چرا باید اینقدر ضعیف باشم آخه؟ چرا باید از این ناراحت باشم که چرا همسرجان حالم رو نمی‌پرسه؟ چرا وقتی می‌بینه دارم از سردرد می‌میرم کاری نمی‌کنه یا حتی سراغی نمی‌گیره که بهتر شدم یا نه یا وقتی  تنها واکنشش به سرفه‌های جگرخراشم نچ نچ کردنه اون هم بابت نگرانی اینکه پسرک حالا از خواب بیدار می‌شه اراحت می‌شم؟ باید قوی‌تر باشم. نباید ناراحت بشم. 6- یک عموی ناتنی داشتم که کلا دو یا سه بار توی زندگی‌ام دیده بودمش. دفعه آخری که هم‌دیگر رو دیده بودیم اصلا من رو نشناخت و تلاشی هم نکرد که بشناسه. احساسی بهش نداشتم. پنچ‌شنبه فوت کرد. باز هم احساس خاصی ندارم. از این بابت هم کمی ناراحتم. دلم می‌خواست از مردنش ناراحت می‌شدم و یا باگذشت‌تر بودم. اما یاد آخرین دیدارمون رهام نمی‌کنه. خوب که فکر می‌کنم آدم‌های زیادی هستند که رفتنشون مردنشون زیاد ناراحتم نمی‌کنه. حس می‌کنم آدم بدی‌ام یا بی‌احساس. 7- این ماه زیاد خرج کردم. خیلی بیشتر از سقفی که برای خودم درنظر گرفته بودم. تازه هنوز یک هفته از ماه هم باقی مونده. ناراحتم. 8- کارم رو دوست ندارم و از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. حس می‌کنم خیلی ناشکری بزرگی دارم می‌کنم که کارم رو دوست ندارم. مطمئنم که خدا از این بابت تنبیهم می‌کنه و آخرش بیکار می‌شم. اما دوستش ندارم. کارم مثل یه وزنه سنگین روی روحمه. دوستش ندارم. اما پول رو خیلی دوست دارم! استقلال داشتن رو خیلی دوست دارم. فضای خصوصی که سرکار اومدن بهم می‌ده رو خیلی دوست دارم. پارادوکس بدیه. کاش یه کار بهتر پیدا می‌کردم! یا اگر ممکن نیست کاش همین کارم رو دوست می‌داشتم. هی هی! 9- با همسرجان سر تربیت پسرک از همین حالا خیلی کنتاکت داریم. اون معتقده که من خیلی لوسش می‌کنم و من معتقدم که اون بیش از حد سنتی فکر می‌کنه و به بچه سخت می‌گیره. خلاصه که ده برابر قبل از تولد پسرک با هم فرسایش داریم. خلی کلافه‌کننده است این ماجرا. 10- دلم می‌خواد یه پست بنویسم که شماره‌ای نباشه. اما این روزها اصلا وقت و توان تمرکز کردن ندارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۲۳
آذر دخت
1- من توی بارداری شکم عظیمی پیدا کرده بودم. یعنی اصلا هیچ اثری توی پهلوها دیده نمی‌شد اما شکمم خیلی خیلی قلمبه شده بود. به نحوی که این اواخر صاف نشستن برام سخت بود و وقتی روی زمین می‌نشستم تکون‌های پسرک کاملا دیده می‌شد. 2- بعد از بارداری بنده خیلی گنده شده بودم! یعنی چیز خیلی بدی شده بودم! با دوازده کیلو اضافه‌وزن خالص بارداری را به اتمام رسوندم (البته اگر 5 کیلوی اضافه قبل از بارداری رو در نظر بگیریم می‌شه 17 کیلو). تا سه ماه اول که منظم شیر می‌دادم کاهش وزن خوبی داشتم. یعن حدود شش کیلو کم کردم. اما شیردهی که قطع شد و تازه افسردگی بعد از اون وقایع هم دامنگیر شد، بنده به ظاهرم کلا بی‌توجه شدم. هر چی دیگران می‌گفتند شکم‌بند ببند الکی می‌گفتم باشه و انجام نمی‌دادم. نتیجه اینکه از اون شش کیلو دو کیلوی دیگرش هم دوباره برگشت و بنده تا وزن قبل از بارداری هشت کیلو اضافه داشتم (درست حساب کردم؟ خودم هم گیج شدم!) 3- ماه رمضون پارسال رو کامل روزه گرفتم. خیلی غذا کم می‌خوردم (یعنی اصلا نمی‌تونستم زیاد بخورم از بسکه افطار و سحر آب می‌خوردم) فکر می‌کردم که خیلی روم تأثیر داشته باشه اما کلا دو کیلو کم کردم. دیگه کم‌کم به خودم اومدم. می‌خواستم برم سر کار و خیلی بزرگ بودم. هیچ کدوم از مانتوها و شلوارهام اندازه‌ام نبود. برای این مدت دوتا مانتو و یه شلوار خریده بودم اما هیچ کدوم مناسب سر کار نبودند. خلاصه که حالم بهتر شده بود و به فکر جمع و جور کردن خودم افتادم. از اتمام ماه رمضون تا وقتی که بخوام برم سر کار یک ماه و نیم وقت داشتم. باید حدود شش کیلو کم می‌کردم که خوب بشم اما من به یک کیلو هم راضی بودم! 4- رفتم باشگاه با خواهر جان تپل‌ام! کلاسی که ساعتش به ما می‌خورد فیتنس بود. یه جور اروبیک همراه با وزنه. برای من که برای بیشتر از یک سال هر نوع فعالیت بدنی رو تعطیل کرده بودم خیلی سنگین بود. چند جلسه اول به حال مرگ می‌افتادم! اما خوب بعد از یک هفته افتادم روی دور. روزهای زوج، یک ساعت فیتنس و نیم ساعت کار با دستگاه و روزهای فرد هم سعی می‌کردم نیم‌ساعت توی خونه تردمیل برم که خوب این را کامل انجام نمی‌دادم. 5- هر چی صبر کردم تأثیری ندیدم! یعنی تو بگو 100 گرم! عقربه وزنه ثابت ثابت بود! خیلی دردناک بود. من هی می‌رفتم ورزش هی بدنم درد می‌گرفت! اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم اما خبری از تغییر نبود! سایزم تغییر کرده بود اما شکمم! واویلا! از اینکه خودم رو توی آینه ببینم بیزار بودم! 6- دست به دامن داروهای گیاهی شدم. یک روز درمیون افشره زیره سبز و لیمو می‌خوردم. غذا رو خیلی رعایت می‌کردم. اما اینها به غیر از اینکه عصبی‌ام بکنه تأثیری نداشت. فشارم می‌افتادم. دستهام از گرسنگی می‌لرزید. عصبی و خسته بودم اما دریغ از یه کمی لاغری! 7- کم‌کم حس کردم یه جای کار ایراد داره. درسته وزنم کم نمی‌شد اما خوب سایزم خیلی کم شده بود. اما شکمم! نه تنها کوچک نشده بود بزرگتر هم شده بود. بعد تازه یه جور خنده داری هم شده بود! دو تیکه شده بود! یه کمی توی اینترنت سرچ کردم. به فارسی که چیز خاصی پیدا نشد. یه کمی انگلیسی سرچ کردم و بوووووم! دیدم که این خیلی چیز مهمی هست. Diastasis recti یا abdominal separation یه چیز بسیار شایع در بارداری هست. به زبان ساده فشاری که در دوران بارداری به جدار شکم وارد می‌شه منجر می‌شه به اینکه دو تا عضله بزرگ نگهدارنده جدار شکم از هم فاصله بگیرند.  این مشکل می‌تونه مادرزادی یا اکتسابی باشه. به صورت مادرزادی توی نوزادهای نژاد سیاه شایع‌تره. درصدی از خانم‌های باردار این مشکل را پیدا می‌کنند. برای حل این مشکل راه‌های جراحی وجود داره و در عین حال می‌شه با نرمش و ورزش هم تا حدود زیادی اصلاحش کرد. اگر کسی هنوز فاصله بین دو عضله‌اش بسته نشده باشه و ورزش‌های شکمی مثل دراز و نشست و کرانچ و پلانک رو انجام بده این فاصله بدتر می‌شه و شکمش عوض کوچیک شدن بزرگ می‌شه!ظاهرا در خارجه این خیلی روتینه که خانم باردار بعد از زایمان و قبل از شروع حرکات ورزشی اول برای این مشکل چک بشه. اونجا بود که یادم افتاد خانم شری بعد از زایمان توی وبلاگش در این مورد نوشته بود و یه عالمه حرکت ورزشی هم گذاشته بود و گفته بود که دکترش بعد از معاینه و اطمینان از بسته شدن این فاصله بهش اجازه دراز و نشست رفتن رو داده (متأسفانه الان رمزی شده پست‌هاش). خوب من اون موقع خیلی دقت نکرده بودم و خانم شری هم اصطلاحات آلمانی به کار می‌بره که راستش من خیلی اهمیت موضوع رو نفهمیده بودم! 8- توی امریکا یه خانمی به اسم جودی تاپلر  در زمینه شناسایی و درمان این مشکل خیلی کار کرده. یعنی شما تا که این عبارت رو سرچ کنید به اسم تاپلر و روشش که به تکنیک تاپلر معروفه می‌رسید. راه شناسایی مشکل رو کامل توضیح داده. شما به پشت دراز می‌کشید.پاهاتون رو خم می‌کنید و انگشت اشاره و وسط تون را به صورت یه فلش که به پاهاتون اشاره کنه، بالای نافتون می‌گذارید. بعد سرتون را می‌یارید بالا. اگر فاصله وجود داشته باشه دقیقا با انگشت‌هاتون حس می‌کنیدش. چند بار که سرتون را بالا و پایین ببرید دقیقا دوتا عضله را حس می‌کنید که به انگشت‌هاتون فشار می‌یاره. قطر این فاصله می‌تونه از یک انگشت تا چهار پنج انگشت باشه. انواعش شدیدش دیگه تبدیل به فتخ می‌شه. این فاصله سه قسمته. بالای ناف، روی ناف و زیر ناف. معمولا فاصله روی ناف از همه بیشتره.  9- من داشتمش! دقیقا حدود دو و نیم انگشت بالای نافم فاصله رو حس می‌کردم!ای بابا! تازه این مدت توی ورزشگاه اینقدر دراز و نشست و کرانچ رفته بودم. فرداش با مربی ورزشم در این باره صحبت کردم. یه جور عاقل اندر سفیهی بهم نگاه کرد و گفت نه بابا این حرف‌ها چیه. یه کمی ورزش کنی درست می‌شه! جالبه که یه چیز به این معروفی توی دنیای طب و ورزش اصلا توی ایران روش کار نمی‌شه و اصلا هیچ کس اطلاعی ازش نداره! 10- جودی تاپلر یه کتابی داره به عنوان Lose Your Mummy Tummy. و علاوه بر اون کلاس و مربی داره برای اصلاح این مشکل. راه حل‌هاش چهارتاست:الف) نرمش‌های مخصوص (آسانسوری، انقباضی و بلند کردن سر) را انجام بدیدب) بیست و چهار ساعته شکم‌بند ببندید.ج) در تمام فعالیت‌های روزانه حواستون به عضلات شکمتون باشه و دائم منقبضشون کنید.د) به صورت صحیح بخوابید و بلند شوید. 11- همزمان با اومدنم به سر کار من شکم‌بند بستم. تا یه مدتی هم ورزش‌هاش رو انجام می‌دادم. اما دروغ چرا؟ سخت بود. مثلا نرمش آسانسوری رو گفته تا 200 بار در روز انجام بدید! سخته بابا. تازه باید در حینش بلند بلند هم بشماری که نفس کشیدن یادت نره! خیلی نصفه و نیمه انجام دادم. شکم‌بند رو هم دو ماه بیشتر نتونستم تحمل کنم. با اینکه خیلی رعایت می‌کردم اما آخرش حالت حساسیت پیدا کردم و در حد مرگ می‌خارید شکمم! درگیر کردن عضلات شکم هم که اولش خیلی سخت بود اما با یه کمی تمرین آسونتر شد اما اون رو هم هی یادم می‌ره! اما درست خوابیدن و بلند شدن رو رعایت می‌کنم هنوز. 12- اگر موفق بشید با استفاده از تکنیک تاپلر فاصله ببندید باز هم باید توی انجام دراز و نشست و کرانچ و پلانک احتیاط کنید. یعنی عملا هیچ حرکت شکمی رو نمی‌تونید انجام بدید. اینجوری کوچیک کردن شکم خیلی سخته! فقط می‌مونه پیاده‌روی و ورزش‌های هوازی دیگه مثل دوچرخه سواری. من که هنوز موفق نشدم. با همین اعمال نصفه و نیمه ظرف دو ماه چهار سانت دور شکمم کم شد. همزمان پیاده‌روی و بدن‌سازی هم انجام دادم. غذام هم رعایت کردم. چهار کیلو هم از وزنم کم شد اما روی همین جا موند. یعنی الان من به نسبت زمان قبل از بارداری هنوز دو کیلو و به نسبت ایده‌آل خودم 6 - 7 کیلو اضافه دارم. تازه شکمم هم هنوز خیل ناجوره! خیلی بهتر شده‌ها اما هنوز هم ناجوره. خدا کمکم کنه که همت کنم و انجام بدم اگر نه تنها راهش جراحیه ظاهرا. 13- نمی‌دونم من بهش برنخوردم و دکترم بهم هشدار نداد یا اینکه توی ایران اطلاعاتی در این زمینه نمی‌دهند. خیلی بده که ما مثلا تربیت بدنی رو به صورت آکادمیک درس می‌دیم اما هیچ کدوم از مربی‌های ورزشی که من بهشون برخوردم هم هیچ اطلاعاتی در این زمینه ندارند! من مجبورم بهشون بگم که فتخ دارم و نمی‌تونم حرکات شکمی انجام بدهم. در حالی که مشکل من دقیقا فتخ نیست. اگر رعایت نشه می‌تونه به فتخ منجر بشه. 14- اگر بعد از بارداری هر چی ورزش می‌کنید و وزنتون کم می‌شه همچنان شکم دارید، حواستون به این دیاستاسیس رکتای باشه. 15- کم کردن وزنم خیل مدیون پیاده‌روی بود. بعد از زایمان پیاده‌روی رو خیلی جدی بگیرید. بهترین کاریه که می‌شه کرد. داروهای گیاهی هم برای من هیچ تأثیری نداشت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۲۵
آذر دخت
یک هفته سخت رو گذروندیم. کم‌کم داشت سختی‌های بچه‌داری یادم می‌رفت و توی روزمرگی‌ها غرق می‌شدم که دوباره برام مرور شد! جمعه هفته قبل بعد از یک آخر هفته خوب و خوش پسرک را بردم حمام. مامان بردش خونه خودشون و خوابونده بودش. ما هم نهار خوردیم. وسط نهار بود که موبایل همسرجان زنگ خورد. از محل کار بود. باید می‌رفت سر کار. همسرجان در رو زد به هم و پسرک بیدار شد. خیلی مظلوم و خوشگل خوابیده بود که من رو مشکوک کرد. رفتم بوسیدمش که دیدم ای وای داره از تب می‌سوزه! آنفولانزایی گرفته بود اون سرش ناپیدا. دو شب اول که اصلا نمی‌خوابید. یک بند گریه و ناله می‌کرد. شب‌های بعد هم از شدت گرفتگی بینی و سرفه خیلی سخت می‌خوابید. از همون روز اول اعتصاب غذا کرد و اصلا غذا نمی‌خورد. از دوشنبه دیگه شیر هم خیلی کم می‌خورد. تازه اسهال هم داشت! خلاصه که تازه داشت یک کمی وزن می‌گرفت که همه چیز خراب شد. دائم باید بغلش می‌کردیم و راه می‌رفتیم تا گریه نکنه. هیچ علاقه‌ای به اسباب‌بازی‌هاش نشون نمی‌داد. دو روز تمام دهنش را بسته نگه می‌داشت و حتی آب دهانش رو هم قورت نمی‌داد. نمی‌دونم چرا. بچه‌ها که توی این سن گلودرد نمی‌گیرند؟ هفته قبل من کلا یک روز و نیم سر کار اومدم. اون نصف روز را مامانم پیشش بود و اون روز کامل را همسرجان. تا دیروز هم که هنوز توی اعتصاب غذا بود. از دیروز عصر یک کمی علائم بهبود نشون داد و یه کوچولو غذا خورد. تازه وسط این همه داستان شنبه برای اون کاری که گفتم توی شهر مامان اینها پیدا شده رفتم مصاحبه. فکر نکنم پذیرفته بشم. شب قبلش اصلا نخوابیده بودم و به خاطر بچه اعصابم خورد بود و دو ساعت هم پشت اتاق معطل شده‌بودم. آقای محاصبه‌گر هم که خواست یک کمی زرنگ‌بازی دربیاره و مثلا مچ بگیره و به من اثبات کنه که بی‌سوادم! نزدیک بود بپرم با دندونام پاره‌اش کنم. تازه حقوقش هم خیلی کمه. خلاصه که این هم پر. بچسبیم به همین کار خودمون! خونه خودمون را هم که داده بودیم اجاره کلی داستان و ماجرا براش پیش اومد که نتیجه این شد که مستأجر چهار ماه زودتر بلند شد. درگیر اون هم بودیم این هفته. پنج‌شنبه هم چون عمه‌جان از خارجه اومده بودند رفتیم منزل مادربزرگ‌جان که آنها را ببینیم و کلی واااا و چرااا شنیدیم که چرا پسرک هنوز راه نمی‌ره. این روزها تمام آرزوی من اینه که پسرکم زودتر راه بیفته. سیزده ماه و نیمه شده و هنوز راه نمی‌ره.کاش زودتر راه بیفته. ):
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۵:۳۹
آذر دخت