آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

خوب همون‌طوری که حدس می‌زدم پسرک مریض شده بود. که تا دیشب هم همچنان ادامه داشت و بی‌اشتها شده و چیزی نمی‌خوره و اسهال هم داره!‌:( سه‌شنبه موندم خونه که یه کمی مراقبش باشم. سه‌شنبه عصر کمی بهتر بود و فرداش رفت مهدکودک اما دوباره مریضیش ادامه پیدا کرد. تازگی خیلی نق نقو و بداخلاق شده. بیرون رفتن‌های عید بدعادتش کرده و دائم می‌خواد بره بیرون. اگه پایین خونه خودمون باشه می‌خواد بره تو حیاط و بعد هی برگ درختها رو بکنه و آشغال‌های روی زمین رو برداره بزاره توی دهنش. اگر هم که بالا باشه توی خونه مامان اینها می‌خواد بره توی تراس و هر چی توی تراس هست رو برداره بندازه توی حیاط ما! بعد هم گیر می‌ده که از همین بالا بریم پایین توی حیاط! هر چقدر هم وقت صرفش کنی و ببریش بیرون رضایت به توی خونه اومدن نمی‌ده. تا وقتی که هوا روشنه همین بساطه! توی خونه هم هی گیر می‌ده به همه چیز! یه مدتی گیرش شده بود درپوش فاضلاب وسط آشپزخونه. بعد دورتادورش رو چسب زدم که نتونه برش داره. دیشب دیدم خوابیده روش داره لیسش می‌زنه! بیخود نیست اینقدر مریض می‌شه! اگه یه لحظه غفلت کنم و در حموم باز بمونه (که با توجه به خراب بودن درش و سخت بسته شدنش زیاد پیش می‌آد) سریع می‌ره تو حموم و می‌ره سراغ توالت فرنگی! پریشب هم دیدم سطل آشغال حموم دستشه و داره وسط اتاق راه می‌ره! جرئت ندارم سر یخچال یا فریزر برم! اگرنه آقا انتظار دارند که در یخچال باز بمونه تا ایشون خوب توش رو تفحص کنند و تک‌تک اجزا رو بیارن بیرون و بکنن توی دهنشون! با حضورش اصلا نمی‌شه آشپزی کرد. از اون طرف امتحانات خواهرم شروع شده و ایشون هم خیی درس‌نخون هستند و تا موقعی که پسرک بالاست نمی‌تونه درس بخونه. از یه طرف وقتی می‌رسم دلم می‌خواد تا پسرک بالاست وایستم غذا رو درست کنم که اون نیاد توی دست و پام از یه طرف دلم می‌خواد زود برم بیارمش که خواهرم رو اذیت نکنه. همش تو عذاب وجدان به سر می‌برم! همسرجان هم که این شب‌ها زودتر از ساعت 9 و نیم، 10 خونه نمی‌یاد. سر و کله زدن با پسرک خیلی ازم انرژی می‌بره. پنج‌شنبه خیلی بد اخلاق بود. دائم در حال نق زدن بود. هر کاری هم می‌کردم حواسش پرت نمی‌شد. به اسباب‌بازی‌ها اصلا محل نمی‌ذاشت. تلویزیون نگاه نمی‌کرد. همش می‌خواست بغل باشه و اذیت کنه! اصلا هم غذا نمی‌خورد که همین یه مورد برای به فنا دادن اعصاب من کافیه. تا ساعت یک که پایین بودیم. بعدش رفتیم بالا و دیگه ساعت سه و نیم بود که بعد از اینکه من یه داد حسابی سرش زدم، خوابید. قرار بود عصر حدود ساعت پنج بریم دیدن مادربزرگم که تازه از مسافرت اومده بود. من یه کمی دراز کشیده بودم روی مبل داشتم بعد از نود و بوقی فیض‌بوق رو چک می‌کردم. از ساعت چهار مامانم هی رفت و اومد هی گفت نماز خوندی؟ پاشو آماده شو. زود باش دیر می‌شه. به جای این کارها پاشو نمازت رو بخون و ... حالا غیر از من سه نفر دیگه هم بودند توی خونه که باید آماده می‌شدند اما تصویر موبایل به دست من برای مامانم غیر قابل تحمل و هضمه! یعنی نماد کامل وقت تلف کردن و بی‌مسئولیت بودن. اما من بعد از هفت‌هشت ساعت سر و کله زدن با یه بچه‌ی بدخلق به خودم اجازه و حق می‌دم که نیم ساعت وقت برای خودم داشته باشم و حالا این نیم‌ساعت وقت رو مثلا توی فیض‌بوق هدر بدم! اما این برای مامانم اصلا تعریف نشده است. یعنی اصلا درک نمی‌کنه. به محض اینکه من رو موبایل به دست ببینه آمپرش می‌چسبه! من پاشدم نمازم رو خوندم. کیف پسرک رو هم آماده کردم و دیدم بابا و داداشم و خواهرم خوابند. نشستم به ادامه کارم برسم که دوباره مامانم اومد که نمازت رو خوندی؟ گفتم بله. نمی‌دونم چجوری و از کجا بحث رو کشوند به اینجا که اگه حواست پی این چیزها (موبایل به دست بودن!) نبود سر بچه‌ات داد نمی‌زدی! دیگه آمپرم به حد نهایت چسبید! گفتم یعنی تو خودت هیچ وقت سر ما داد نمی‌زدی؟ حالا چون تو علاقه‌ای به این چیزها نداری دلیل نمی‌شه علاقه من رو مسخره کنی. خیلی‌ها هستند که همزمان هم بچه‌داری می‌کنند و هم به این عائقشون می‌رسند. آخه مامانم تمام این چیزها رو معادل با بی‌مسئولیتی و بی‌خیالی می‌دونه و معتقده کسی که بچه‌ داره دیگه نباید وقت و انرژی‌اش رو صرف این چیزها (شبکه‌های اجتماعی، اینترنت و کلا هر نوع علاقه و سرگرمی خارج از خونه‌داری و بچه‌داری) بکنه. خلاصه که یه جر و بحث حسابی کردیم و باز هم نمی‌دونم از کجا مامان بحث رو کشوند به اینجا که تو اصلا انتقادناپذیری و تا ازت انتقاد می‌کنیم حمله می‌کنی و ... بعد هم گفت که بیچاره همسرجان! خوب حرف‌هاش خیلی بی‌انصافی بود. اما من از هیچ کدوم به اندازه اونکه گفت چرا سر پسرک داد زدی نسوختم. یعنی من حق نداشتم با اون هفته سختی که پشت سر گذاشتم و با اون همه اذیتی که جلوی چشم خودش پسرک بهم کرد در حد یه داد هم خودم رو تخلیه کنم! بحث ما تموم شد و زودی با هم آشتی کردیم و همه چیز به حالت عادی برگشت اما باز هم این مشغولیت ذهنی رو برام ایجاد کرد که این نزدیکی ما به هم و این وابستگی و احتیاجی که من به مامان این‌ها دارم بابت پسرک و نگهداریش تا چه حد به نفعمه و تا چه حد به ضررم. به خصوص که همسرجان هم احساس می‌کنه که این نزدیکی به پدر و مادر من یه امتیاز بسسسسییییار بزرگیه که ایشون مرحمت کردند و به من دادند و خیلی احساس مغبون شدن در این رابطه بهشون دست داده. در حالی که تقل مکان ما به اینجا با موافقت صددرصد ایشون صورت گرفت و یه پروسه یه روز و دو روزه نبود. تقریبا سه ماه قبل از زایمان من این پیشنهاد مطرح شد و ایشون بدون مکث قبول کردند و گفتند که خیلی پیشنهاد خوبیه و پسرک تقریبا چهار ماهه بود که ما اومدیم اینجا. اما درست قبل از اسباب‌کشی وقتی خونه برای شش ماه بدون مستأجر مونده بود و کلی خرج تعمیرات و رنگ و ... روی دست بابای من اومده بود ایشون یه دفعه تغییر عقیده دادند و گفتند که خیلی براشون سخته که بخوان بیان اونجا زندگی کنند. که دیگه اون موقع من با توجه به شرایط روحیم نتونستن تغییر عقیده بدم و گفتم که تو قول دادی. این نزدیکی خیلی محسنات داره برای من و به خصوص پسرک. من می‌تونم فول‌تایم بیام سر کار و نگران غذا و راحتی پسرک نباشم. پسرک به جای اینکه تا ساعت 4 و 5 توی مهدکودک باشه تا 12 یا 1 مهدکودکه. من می‌تونم وقت‌هایی که خیلی کار دارم یا اینکه حوصله‌ام سر رفته روی کمک مامان اینها برای نگهداری پسرجان حساب کنم. پسرجان وقتی می‌ره بالا خیلی شاده و کلی با خواهرم و برادرم بازی می‌کنه. اما در عین حال حس می‌کنم که مامانم خیلی خسته می‌شه از نگهداری پسرک و تا حدودی هم روی درس خواهرم تأثیر گذاشته. و ما هم خیلی وقت‌ها کنترلی روی زندگی‌مون نداریم. یعنی مثلا نمی‌تونیم بگیم دوست داریم یه روز تعطیل واسه خودمون سه تا باشیم. دوست نداریم بیایم بالا یا دوست داریم نهار خودمون سه تا بریم بیرون. می‌دونم که در کنار زحمت‌هایی که من براشون دارم و محسانتی که زندگی اینجا برامون داره این غرغرها خیلی بی‌منطقیه اما خوب بعضی وقت‌ها آدم خسته می‌شه. به خصوص که همون‌طوری که گفتم همسرجان این مسئله رو مثل یه برگ برنده هر چند وقت یکبار رو می‌کنه! خلاصه که شرایط بغرنجیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۲۰
آذر دخت
دارم از خستگی می‌میرم. یه میلیون تا فکر توی سرم دور می‌زنند و نمی‌دونم به کدومشون فکر کنم.   پررنگ‌ترینشون پسرکه که انگار دوباره مریض شده. دیروز بی‌اشتها بود و یه بار هم حین اینکه مامان داشته با عجله بهش غذا می‌داده بالا آورده بود. از ظهر به بعد هم به غیر از کمی شیر چیزی نخورد هر چی تلاش کردم. یه کمی هم بی‌حال بود و هی اینور و اونور می‌خوابید و بداخلاق هم بود. امروز هم زنگ زدم مهدکودک که گفتند دوباره استفراغ کرده و حالا هم خوابه. نگرانشم. اوضاع هم جوری نیست که بتونم مرخصی بگیرم! :( بعدیش ماجرای تکراری کارم هست که از دو جنبه خیلی پررنگ ذهنم رو مشغول کرده. دیروز از فرط استیصال توی اتاق رئیس بزرگ گریه کردم. خیلی خیلی از دست خودم عصبانیم اما واقعا به جایی رسیده بودم که نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. وقتی که رئیس کوچیک بهت گفته باشه که یه کار رو فلان جور انجام بده و بعد رئیس بزرگ بهت بگه که چرا اینجوری انجام دادی من دوست ندارم و تو هزار و یک بار براش توضیح دادی که این دستور رئیس کوچیک بوده و اگر هم ایرادی بهش وارده رئیس کوچیک مسئولشه نه من و بعد دوباره برای بار هزار و دوم مجددا بابت همون مسئله بازخواست بشی و با یه لحن بد و طلبکارانه باهات رفتار بشه نتیجه می‌شه استیصال که من دچارش شدم. از اون طرف هی این پرسنل اداری رو باد می‌کنند و تا می‌رن یه ذره پیش رئیس نک و نال می‌کنند رئیس طرفداری‌شون رو می‌کنه و علیه ما جبهه می‌گیره که کاری که اینا رو مجبور می‌کنید انجام بدن خوب نیست. نه، کار خوبه این راهی که شما می‌گید ایراد داره و اصلا شما ایراد دارید. واقعا عین جریان دختر منشیه توی سریال همه چیز آنجاست! دیروز دیگه جوش آوردم و به رئیس بزرگ که با لحن طلبکارانه می‌گفت که کارهای شما به سرانجام نمی‌رسه و همش نصفه نصفه است گفتم که اگر به سرانجام نمی‌رسه تقصیر شماست که از ما حمایت نمی‌کنید. یه جورایی در لفافه می‌خواستم بگم که تقصیر توئه که یا عرضه نداری یا من رو قبول نداری. که البته هر دوش هست اما دومی پررنگ‌تره! دیروز دقیقا حس کردم که این رئیس بزرگ داره یه کاری می‌کنه که من کلافه بشم و استعفا بدم. نمونه‌اش اینکه هی نمی‌ذاره کار جدید شروع کنم و کارهای قبلی رو هم نمی‌ذاره عملیاتی کنم و بعد هم نق می‌زنه که شما بازدهی ندارید. والله منم هیچ علاقه و انگیزه‌ای برای کار کردن اینجا ندارم به جز حقوقش! نه کارم رو دوست دارم، نه همکارهام رو و نه شرایط و محیط کاری رو. اما خوب پول رو خیلی دوست دارم! دیروز بعد از اینکه از اتاقش اومدم بیرون یه فصل هم توی دستشویی گریه کردم. به خدا التماس کردم که خودش یه راهی بزاره جلوی پام. چند باری هم به طور جدی به استعفا فکر کردم اما بعد به خودم گفتم اینکه نشد که بخوای با هر ناملایمتی زود جا بزنی. هر جا بری آسمون همین رنگه. همه جا یه نفر هست که ازت خوشش نیاد یا بخواد زیرآبت رو بزنه. باید قوی باشی. اما خوب کار کردن توی جایی که به چشم یه اضافه بهت نگاه می‌کنند خیلی سخت و دردناکه! همه اینها رو بگذارید کنار اینکه آخر هفته‌مون مجددا به مناسبت روز مادر در ولایت همسرجان گذشت (البته این بار بدون حضور سایرین) و اصلا نشد استراحت کنم. تازه برای روز مادر هم یه کیک پختم که متلاشی شد و خیلی افتضاح شد و فرصت جبرانش هم نبود. یه مشغولیت ذهنی دیگه هم دارم که بابتش دیشب تا یک و نیم نصفه شب بیدار بودم و در حالی که نیاز به کامپیوتر و اینترنت داشتم به دلیل بادهای شدیدی که میومد برق هی می‌رفت و می‌اومد که من هم بی‌خیالش شدم و خستگی مفرط و یه خونه فوق‌العاده بهم ریخته که به دلیل گذراندن تعطیلات در ولایت همسرجان وقت نکردم یه دستی به سر و گوشش بکشم و روزها هم که می‌رم خونه پسرک اجازه هیچ کاری رو نمی‌ده و مجبورم فقط به زحمت یه شام ساده درست کنم. همسرجان هم که شب‌ها تا 9 و 10 شب سر کاره و وقتی هم می‌یاد یه عالمه انرژی منفی با خودش می‌یاره و هی می‌گه کارم زیاده و کارهای بقیه رو باید انجام بدم و رئیسم فلانه و اینها. در مورد غرغرهای کاری من همیشه سعی می‌کنم که ناراحتی‌های کار رو توی خونه نبرم. نه همسرم و نه خانواده‌ام نمی‌دونن که من چقدر از این کارم متنفرم. تنها جایی که من خیلی در مورد کارم غر می‌زنم اینجاست. حتی وقتی که عصبانی‌ام هی سعی می‌کنم وانمود کنم که خوبم. دیشب شاید یکی از معدود دفعاتی بود که ماجرا رو برای همسرجان تعریف کردم و اون با تعجب می‌گفت چرا اینجوری کرده. باور نمی‌کرد که این ماجرا دو سال قدمت داشته باشه و من هنوز بابتش مواخذه بشم! اما همسرجان خیلی استرس کارش رو توی خونه می‌یاره. زود روی اعصابش تأثیر می‌ذاره و خوب منم یه اخلاق گندی دارم که زود نگران می‌شم و ذهنم درگیر می‌شه. مثلا دیروز رئیسش با عصبانیت بهش گفته بود باید بمونی و اون هم نمونده بود و من خیلی ناراحت شدم از این کارش. بالاخره قراردادهای کاری ما که سفت و سخت نیست و خدای نکرده هر لحظه ممکنه بگن دیگه نیا. امثال ما باید خیلی دست به عصا کار کنیم. جالب اینجا بود که دیشب می‌گفت اگه رزق و روزیمون دست اداره نبود یه ساعت هم اونجا نمی‌موندم! گفتم اگه تو این رو می‌گی پس من چی بگم؟! در جوابم می‌گه تو روحیاتت مردونست. بلد نیستی مثل زن‌ها وقتی توی خونه‌ای سر خودت رو گرم کنی. دوست داری بری سر کار! می‌خواستم بگم اونوقت تو روحیاتت زنونه‌است دیگه! یعنی دوست نداری بری سر کار! منم بلدم زنونه باشم اما خوب کدوم زن خونه‌داری حاضره سالی به دوازده ماه بدون تفریح و مسافرت و خرید و بیرون رفتن هفته رو طی کنه و شنبه رو جمعه کنه و جمعه رو شنبه؟! خوب اگه آدم توی خونه باشه باید یه جوری سر خودش رو گرم کنه! جورش هم می‌شه اونجوری که تو بلد نیستی و بعد فکر می‌کنی من عیب دارم! خلاصه اینکه امروز تازه دوشنبه است اما من اندازه یه چهارشنبه خسته‌ام. سرم درد می‌کنه و انگار دندونم هم درد می‌کنه و هنوز وقت نکردم برم دندونپزشکی! پی‌نوشت: چقدر اخیرا خاله‌زنکی و غرغری می‌نویسم! خودم هم خسته شدم. پی‌نوشت2: در مورد اون مشغولیت ذهنی برام دعا کنید. خیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۴
آذر دخت
دیروز پسرک رو بردیم دکتر پوست. 2 جا! موضوع اینه که ما هشت ماه پیش که خالش ظاهر شد با متخصص اطفالش که استاد دانشگاه هست مشورت کردیم و اون یه فوق‌تخصص پوست اطفال بهمون معرفی کرد که رفتیم پیشش و اون گفت مشکلی نیست و حول و حوش 12-13 سالگی باید برای برداشتنش با لیزر اقدام کنید. اینم بگم که در مورد خال پسرک جنبه زیباییش برای من اصلا مهم نیست اما جنبه سلامتی‌اش چرا. راستش از خدای نکرده بدخیم شدنش می‌ترسم. خلاصه گذشت تا اینکه قبل از عید بعد از اینکه پسرک راه افتاد و ذهن وسواسی من از این لحاظ آزاد شد، رفتم سراغ خالش و حس کردم که بزرگ‌تر و پررنگ‌تر شده. دوباره شب‌ها دچار حمله اضطرابی می‌شدم و هی ذهنم درگیرش بود. قبل از عید هم بود و نمی‌تونستم جایی نوبت بگیرم. توی عید هم چند نفری تأیید کردند که بزرگ‌تر شده خالش. داییم هم که یه پسر پنج‌ساله داره و چند وقت پیش یه مشکل پوستی برای پسرش پیش اومده بود گفت که این دکتر فوق‌تخصصی که شما بردید اصلا خوب نیست و بی‌سواده و راهنمایی اشتباه به ما کرده و فلان دکتری که من بردم خیلی خوبه. البته اون دکتری که می‌گفت هم خیلی معروفه و همه هم قبولش دارند اما من یه دفعه توی درمانگاهی که همسرجان کار می‌کرد ازش نوبت گرفتم. اون موقع من به صورت ناگهانی صورتم جوش‌های ناجوری می‌زد و خیلی بد شده بود پوستم. رفتیم پیشش و اون هم خیلی بداخلاق و بی‌حوصله گفت که باید راکوتان بخوری و هیچ راه دیگه‌ای هم نیست و اگه نخوری تا شش ماه دیگه مثل آبله‌روها می‌شی و در ضمن مسئولیت اینکه تا شش ماه بعد از قطع قرص‌ها باردار نشی هم با خودتون. من از این برخوردش اصلا خوشم نیومد. اومدم شهر خودمون پیش یه دکتر دیگه رفتم و گفتم که نمی‌خوام راکوتان بخورم. با یه دوره شش ماهه اسپیرونولاکتون خوردن و چند تا محلول مشکل حل شد خدا رو شکر. یعنی می‌خوام بگم من از این دکتری که داییم معرفی کرد خاطره خوشی نداشتم اما تعریفش رو خیلی شنیده بودم به خصوص در زمینه بدخیمی‌های پوست. همسرجان هم یه کمی نگران شده بود و اصرار داشت که پیش این یکی هم بریم و خلاصه دیروز از هر دوتا دکتر وقت گرفته بود. اول رفتیم پیش همون خانم دکتر فوق‌تخصص پوست اطفال. اون همون نظریه قبلیش رو داد و گفت که الان کاری لازم نیست براش انجام بشه از نظر من. ولی توی دهه دوم زندگی‌ش برش دارید ولی این بار گفت که به نظر می‌یاد عمقی باشه و باید با جراحی برداشته بشه که مطمئن بشیم عود نمی‌کنه. دوباره روی ضدآفتاب زدن هم تأکید کرد که من اهمال کرده بودم در موردش. آخه دقیقا کنار چشمشه و نمی‌ذاره خوب بزنم. نگرانی من رو که دید گفت اگر دوست داشتید بیاریدش درمانگاه فلان که اساتید دانشگاه پنج‌شنبه صبح‌ها شورای پزشکی داریم که به عنوان یه Case Study مطرح کنیم ببینیم نظر سایر اساتید چیه. یه معرفی‌نامه هم واسم نوشت. وقتی اومدیم بیرون من به مامانم گفتم دیگه نریم پیش اون یکی و ببریم همین درمانگاهه که مامانم مخالف بود. می‌گفت این شوراها فقط می‌خواد موارد جالب رو به دانشجوها معرفی کنه و فایده نداره. یه کمی فکر کردیم و تصمیم گرفتم که بریم پیش اون یکی دکتر. فقط چون زود بود اول رفتیم خونه مامان‌بزرگم (مامانِ مامانم). یه نیم ساعتی اونجا بودیم که زن‌داییم هم اومد و سمنوهایی که هر سال حوالی ولادت حضرت زهرا می‌پزن آورده بود. وقتی دید ما اونجاییم داشت از خوشی بال در می‌آورد چون دیگه مجبور نبود سمنوهای مارو بیاره تا شهر مامان اینا! خلاصه که با سهم خودمون و خاله اینهام اومدیم. بعد رفتیم پیش اون یکی دکتر که اون هم وقتی دیدی گفت الان هیچ کاری لازم نداره. فقط این یکی می‌گفت که اصلا نمی‌شه جراحی کرد چون کنار چشمه و فرم صورتش به‌هم می‌خوره و فقط باید لیزر کرد اما این هم می‌گفت احتمال عود داره. بعد هم گفت که من اگه بچه خودم بود از همین الان براش اقدام می‌کردم که پاک کردنش راحت‌تره. اما اگه بچه خودم هم بود نمی‌ذاشت الان کاری بکنم! گفت به نظر من به محض اینکه گذاشت برای پاک کردنش اقدام کنید. البته این بیشتر تأکیدش از نظر زیبایی بود چون می‌گفت که بچه اگه به سن مدرسه برسه توی مدرسه یه چیزی بهش می‌گن و اعتماد به نفسش خراب می‌شه. این یکی هم در مورد ضدآفتاب تأکید کرد و گفت هر شش ماه یه بار هم یه عکس از خال بگیرید و کنار هم بزارید مقایسه کنید که اگر تغییری داشت زود بفهمید. در ضمن اخلاقش و برخوردش هم خیییلی بهتر از اون دفعه توی درمانگاه همسرجان اینها بود! حالا نمی‌دونم اثر معرفی مامانم بود یا اینکه مال مطب بود! نمی‌تونم بگم خیالم کاملا راحت شد. کاش یه جای دیگه زده بود این خال. داداش خودم یه خال عظیم‌الجثه مادرزادی روی پاش داشت که قبل از بلوغ با جراحی راحت برش داشتیم و هیچ مشکلی هم نبود خدا رو شکر. اما این کنار چشمشه! گذشته از توضیحاتی که برای همه باید بدیم (اون سری توی هایپر دو تا کارگر اومده بودند می‌پرسیدند چشمش آسیب دیده اینطوری شده؟) فکر برداشتنش نگرانم می‌کنه! امیدوارم خدا کمکمون کنه. پی‌نوشت: مادر همسرجان و مادربزرگ خودم اصرار دارند که اصلا نباید به این خال دست زد. مامان همسرجان می‌گه خودبه‌خود از بین می‌ره!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۳۷
آذر دخت
سلام. سال نو مبارک. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید و در ادامه هم سال خوبی رو پیش رو داشته باشید. امروز اولین روز کاریه و من خوشحالم که اومدم سر کار. کلا تمام مدت پارسال هم اگر تعطیلی‌ها چند روز پشت سر هم می‌شد من اواخرش مشتاق سر کار اومدن بودم. حالا یه چند روز هم که بیام سر کار دیگه نمی‌خوام بیام! بیست و چهارم رفتن آرایشگاه و طبق نظرات همسرجان تغییرات اساسی انجام دادم در ظاهر که ایشان هم طی یک سری جملات و رفتارهای نابودکننده حسابی احساساتم رو جریحه‌دار کردند و پشت دستم رو داغ کردم که دیگه به حرف اون در زمینه ظاهرم اهمیت ندم که بعد نظرش برام خیلی مهم باشه و اون هم با رفتارهای همیشه ناامیدکننده‌اش حالم رو خراب کنه. نتیجه اینکه دفعه دیگه که برم آرایشگاه موهام رو کوتاه و تیره می‌کنم انشالله. بعدش همون طور که حدس می‌زدم مربی مهد پسرک روز 25ام اسفند وسایلش رو فرستاده بود خونه و گفته بود من دیگه نیستم و وقتی من نیستم هم پسرک ناآرومی می‌کنه. نتیجه اینکه تمام برنامه‌ریزی من برای خونه‌تکونی در غیاب پسرک به‌هم خورد و من مجبور شدم مرخصی بگیرم و در جوار پسرک شاهد هر لحظه منفجرتر شدن خونه باشم. همسرجان هم که طبق معمول سرش خیلی شلوغ بود و باید تا دیروقت سر کار می‌موند باید کلی اضافه‌کاری می‌کرد و اینا... (که همش داستانی بیش نیست) دیگه روز بیست و هشتم یه کمی ریپی اومدم برای همسرجان و ایشون پسرک رو گرفتند و من هی کار کردم و هی کار کردم تا اینکه خونه تا یه حدودی قابل تحمل شد. بیست و نهم هم یه کمی به خودم رسیدم. و بعد وارد پروسه عذاب‌آور عید شدیم. شب سال تحویل همسرجان که هی اصرار داشت که خونه خودمون باشیم و بیدار بمونیم اما بعدش لطف کرد خوابید و من بیدار موندم و پنچ دقیقه به سال تحویل بیدارش کردم. و بعدش ایشون بیدارموندند که سخنرانی‌ها رو ببینند و من خوابیدم. فردا صبح رفتیم بالا، خونه مامان اینها و بعد راه افتادیم به سمت خونه پدربزرگ من که روز اول سال همه اونجا هستیم. توی راه طبق معمول همسرجان از یه مسیر عجیب و غریب رفت که بعدا هرکی می‌شنید ما از اون مسیر اومدیم ابراز تعجب می‌کرد. اون هم صبح اول عید که قو هم توی خیابونها پر نمی‌زنه. ولی خوب ظاهرا قسمت بود ما از اون طرف بریم چون تصادف کردیم! یه آقای طلبه داشتند وسط خیابون خلاف تشریف می‌آوردند و یه وانتی جلوی ما ترمز کرد و همسرجان هم که کلا به فاصله مطمئنه اعتقاد نداره و خلاصه زدیم جلوی ماشینمون رو داغون کردیم. حالا همسرجان هم شاکی و اصلا توی کتش نمی‌رفت که اون چون از پشت زده مقصره! خلاصه که ما صبح اول عید بی‌ماشین شدیم. مامان اینا اومدن دنبال من و پسرک و همسرجان و داداش من و داداش خودش و دایی جانم تا ظهر درگیر ماشین و کلانتری و غیره بودند. آخرش هم ماشین رو بکسل کردند بردند گذاشتند یه تعمیرگاه. فردا صبحش یکی از داداش‌های همسرجان که فعلا توی خونه ما ساکنه چون در حال تعمیرات منزلشه لطف کرد و اومد دنبال ما و رفتیم ولایت همسرجان و به مدت سه روز و دو شب رحل اقامت آنجا گستردیم. آخه انصافه تعطیلاتی که پنج روزه رو ما سه روزش رو اونجا باشیم و همش توی خونه با بیست نفر دیگه سر کنیم؟ آخه شما باشید بعد از چنین تعطیلات پرباری روحیه‌تون کسل نمی‌شه؟ بقیه‌اش هم به یکی دو تا مهمونی خونه خاله من و برادرهای همسرجان گذشت. یه دایی و یه خاله من هم که امسال دختراشون کنکوری‌اند و یکی دیگه از خاله‌ها هم که تعمیرات منزل داره و کلا مهمونی‌ها خلاصه شده بود به خاطر اونها. خلاصه که بقیه‌اش شد توی خونه موندن و با پسرکی که حوصله‌اش سر می‌رفت سر و کله زدن. یه روزش که دچار بحران بداخلاقی شدم و کلی با پسرک بداخلاقی کردم و بعد هم رفتم یه فصل توی اتاق گریه کردم. تازه همسرجان می‌گه چرا تو اینقدر اخلاقت بد می‌شه توی تعطیلات مگه بقیه چکار می‌کنند؟ من می‌گم منی که دائم توی سال دارم می‌رم سر کار و میام توی تعطیلات دلم می‌خواد ما سه تا کنار هم باشیم. فشاری رومون نباشه. یه کمی صبح‌ها بخوابیم. بعد یه صبحونه مفصل بخوریم بعدش مثلا بریم بیرون. یه کمی بریم گردش. یه بستنی بخوریم.   اما از دید همسرجان تعطیلات یعنی اینکه بریم و در ولایت ایشان ور دل مامان‌جانشان. حالا اونجا رفتن به معنی استراحت هم نیست‌ها. شما یک خونه قدیمی‌ساز بدون اتاق‌خواب (دو تا سالن بزرررررگ داره با دو تا اتاق که کار انبار رو می‌کنند) را در نظر بگیرید که دوازده تا آدم بزرگ و هفت‌هشت تا بچه قد و نیم‌قد قراره چند روز و شب در کنار هم سر کنند بدون هیچ فضای خصوصی. تازه مشکلات حجاب و رو روگیری هم هست تازه یه پدرشوهر گیرسه‌پیچ هم هست که هی می‌گه موهات پیدا نشه گردنت پیدا نشه. بعد هر دفعه سفره انداختن و جمع کردن و شستن ظرف‌ها هم فقط با خانم‌ها هست و آقایون زحمت می‌کشن از حالت درازکش تشریف میارن سر سفره و بعد دوباره به حالت درازکش برمی‌گردند سر جاشون! تازه از همه دلنوازتر گیرکردن توی صف دستشوییه! بالاخره یه دستشویی هست و بیست نفر آدم دیگه که بعضا آدم‌های وسواسی و مبتلا به سندرم روده تحریک‌پذیر هم بینشون پیدا می‌شه! تازه به این ملغمه داشتن بچه نوپا رو هم اضافه کنید که یک بند می‌ریزه و می‌پاشه و غذا نمی‌خوره و باید مراقبش باشی که زیر دست و پای بچه‌های دیگه له نشه! این رو هم در نظر بگیرید که شما همیشه به قصد یک شب و یک روز می‌رید اونجا و بعد هی خرد خرد تمدید می‌شه مدت اقامتتون. یعنی به نظر من به اندازه شش ماه اول سال روح من صیقل خورد. کلا از وقتی من بچه‌دار شدم، وقتی از ولایت همسرجان برمی‌گردم تا مدت‌ها چشم دیدن همسرجان رو ندارم. می‌دونم که یه کمی رفتارم خودخواهانه است و نباید بدی و سختی شرایط رو از چشم همسرجان ببینم و تلافی‌اش رو توی دل اون دربیارم. اما خوب خیلی ظالمانه است. تازه وضع ما خوبه. ما یه جاری داریم ساکن تهران که خوب زمانش محدوده وقتی که می‌یاد شهر خودمون. فقط هفته اول رو می‌تونه بیاد و یه عالمه فامیل داره که دلش می‌خواد ببینه. بعد این بنده خدا سه شب و چهار روز می‌یاد اونجا فقط. دیگه روز آخر همه عروس‌ها کلافه. همه بچه‌ها دعوا و قهر کرده. مادر شوهر خسته و عصبانی و در آرزوی بیرون‌ کردن ما. اون‌وقت من نمی‌دونم کی این وسط کیف می‌کنه و بهش خوش می‌گذره؟! خوب بعد که از این لاس‌وگاس برمی‌گردیم من واقعا به یه ریکاوری نیاز دارم. دلم می‌خواد بریم گردش و تفریح و بیرون و پیاده‌روی که خوش بگذره بعد همسرجان که خوب باید برگرده سر کار. بعدش هم یه دپرشن ملویی هم داره از این بابت که از دیار پدری اومده. در نتیجه بیرون رفتن و اینها هم هیچی و من می‌مونم و حوضم و پسرک. نتیجه اینکه حوصله پسرک رو هم ندارم! ای داد بیداد! دیگه در اثر غرغرهای من یکی دوبار بیرون رفتیم که اون هم شامل خرید بود و همسرجان بابت ضرری که به جیب مبارک از محل تصادف خورده بود تمایلی به خرج کردن نداشتند و بار دوم که مبلغ خرید بالا زده بود (برای مامان‌هامون کادوی روز مادر خریده بودیم) اینقدر عنق شد که من خودم پولش رو دادم! پست اول سالی بدی شد نه؟ اما واقعا تعطیلات من همین بود! خسته‌کننده و لج‌درآر. خیلی خیلی دلم می‌خواست بهتر از این باشه. با پسرکم خوش بگذرونم. آشپزی کنم. کیک و شیرینی بپزم. اما بیشتر از دو سه بار هم رغبت و وقت یه غذای ساده پختن رو هم نداشتم. مدتیه دارم فکر می‌کنم این اوضاعی که من و همسرجان داریم اصلا نرمال و خوب نیست. باید همه چیز خیلی بهتر باشه. باید حرف هم رو خیلی راحت‌تر بفهمیم. باید انرژی خیلی خیلی کمتری ببره این داستان‌ها. اما خوب این‌طوری نیست. فکر می‌کنم یه چیزی این وسط پاش بدجوری می‌لنگه. جای عشق بدجوری خالیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۷
آذر دخت