آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز توی سرویس بودیم و داشتیم از پشت کوه‌ها و وسط بیابون به سمت شهر می‌رفتیم! این راننده سرویس ما یه قیافه خوفی داره که انگار از توی این فیلم‌ها گانگستری اومده بیرون. هیکلش که ماشاالله پهلوانی و چهارشونه و قد بلند. احتمالا یه سانحه‌ای هم براش پیش اومده و دست‌ها و یه بخشی از صورتش سوخته و چند تا از بندهای انگشت‌هاش هم نیست.  یه عینک ری‌بن بزرگ هم می‌زنه و خلاصه صولت پر هیبتی داره. از اونجایی که رانندگی‌اش هم باید به همین صولتش بیاد توی رانندگی هیچ از دیگران نمی‌خوره و خیلی خیلی خطرناک رانندگی می‌کنه. البته دست‌فرمونش خوبه‌ها اما این جاده خیلی جاده خطرناکیه پر از ماشین سنگین و پر از نقاط حادثه‌خیز. دیروز هم آقای راننده اعصاب نداشت و یه جای خیلی خطرناک هم موبایلش زنگ خورده بود و ظاهرا داشت با عیال مربوطه دعوا می‌کرد و خلاصه می‌شد ترس رو توی صورت تک‌تک سرنشینان دید. من هم طبق معمول سناریوهای خطرناک رو پیش چشمم می‌آوردم که یکیش این بود که تصادف کنیم و بمیرم! اولش پیش خودم فکر کردم که نه حیفه بمیرم من کلی آرزو دارم. بعد فکر کردم چه آرزویی؟ و بعدش هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید! اگه چند سال پیش بود خیلی چیزها ردیف می‌شد. مثلا سرکار رفتن. پول درآوردن. ازدواج کردن. مستقل شدن. خونه از خودم داشتن. آشپزی کردن. بچه دار شدن و ... خوب الان همشون برآورده شده بودن و اکثرشون اصلا هم مالی نبودن. یعنی چیزی نبودن که به آرزو بودن بیرزند. خیلی‌هاشون همین الان باعث غم و غصه‌اند! راستش پیش خودم فکر کردم بعد از به دنیا آوردن پسرک من دیگه آرزویی واسه خودم ندارم. خیلی هم راحت می‌تونم به مردن فکر کنم. البته که خیالم ناراحته بابت پسرک و بزرگ شدنش اما واسه خودم ناراحت نمی‌شم اگه بمیرم. از دیروز تا حالا دارم بهش فکر می‌کنم. خیلی بده که من آرزویی ندارم. یعنی یه جورهایی از برآورده شدن آرزوهام ناامید یا حتی سرخورده شدم. این هم یه جورهایی با همون بی‌هدفی توی زندگی‌ام هم‌عرضه. اما در عین حال بابت سبک‌بال بودنم هم کیف کردم. خلاصه که نیهیلیست شدم رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۶
آذر دخت
هفته گذشته خییییلللللیییی خسته شدم. خیلی زیاد. نمی‌دونم چرا. شاید یه بخشی‌اش به استرسی که این روزها دارم برمی‌گرده. هر روز صبح احساس می‌کردم که یه زامبی از تو آینه بهم نگاه می‌کنه! دو سه شب هم که روی کاناپه خوابم برد. این بود که حسابی منتظر تعطیلات این هفته بودم. برای همسرجان و بابام چیزی نخریده بودم تا چهارشنبه. یه فکرهایی داشتم‌ها ولی هیچ کدوم به مرحله عمل نرسیده بودند. برای بابام می‌خواستم پارچه پیراهنی بخرم و برای همسرجان کیف. اما هیچ کدوم رو نخریده بودم. یهویی چهارشنبه جوگیر شدم و دو تا عطر اینترنتی خریدم به امید اینکه تا شنبه می‌یاد. پنج‌شنبه که بسته نیومد. عصر پنج‌شنبه با همسرجان رفتیم و براش کیف خریدیم. بهش گفتم که برای بابام عطر خریدم و کاشکی بیاد. اون هم کلی برای خودش دلسوزی کرد آخه اونم دلش عطر می‌خواست! راستی یه بسته خمیر هزارلا آماده هم از هایپر خریده بودم که باهاش شیرینی ناپلئونی که شیرینی محبوب بابامه و شیرینی زبان که شیرینی محبوب همسرجانه درست کردم که هر دوتاش خراب شد! خخخخخخ. یعنی خمیرش زیادی پخت و تقریبا به سمت سوختن رفته بود! منم گفتم نمی‌شه کیک روز مادر خراب بشه و شیرینی روز پدر خراب! پسرجان هم که لطف می‌کنند جدیدا از دست من اصلا غذا نمی‌خورند و حسابی اعصاب من رو مورد نوازش قرار می‌دن. تازگی باید باباش ببردش توی حیاط و در حال رژه رفتن بهشون غذا بده. یعنی دیگه به یه جایی رسیدم که دیشب نذر امام رضا کردم که غذا خوردن این بچه درست شه از بسکه من رو حرص می‌ده. خونه رو هم از بسکه می‌ریزه و می‌پاشه مثل بازار شام کرده و آدم توش فلان گیجه می‌گیره. نتیجه اینکه تا آخر شب پنج‌شنبه اینقدر حرص خوردم که نه خوابم می‌برد و رسما تپش قلب داشتم. خوشبختانه بسته ظهر جمعه اومد. به بابام گفته بودم مال همسرجانه. به همسرجان گفتم مال بابامه. هیچ کدوم هم نفهمیدن و سورپرایز شدن. داداشم هم یه کمی بد خلقی کرد این وسط. راستش یه کمی کارهاش ناراحت کننده است. واسه همین هدیه خریدن واسه بابا مامان از من نظر خواست و من گفتم فلان چیز. فقط چون این روزها خیلی سرم شلوغه و اوضاعم استیبل نیست به مامان گفتم بگو داداش اینترنتی بخره. اینقده پشت گوش انداخت که مامانم من رو مجبور کرد بخرم توی یه شرایط بسیار بغرنج و اعصاب خوردکن. عصر جمعه هم پاشد بره بیرون، مامان بهش گفت نرو می‌خواهیم هدیه بدیم گفت نیم ساعته می‌یام اما تا یک ساعت و نیم بعدش نیومد. ما هم مراسم رو برگزار کردیم بعد که اومده شاکی شده که چرا صبر نکردید. کلا اینقدر بدخلقی می‌کنه و گیر می‌ده که من هم از اینکه پسر دارم ناامید شدم! روز شنبه هم طبق پیش‌بینی خودم همسرجان برنامه ولایت ریخته بود. پنج‌شنبه واسه باباش یه پیراهن خریدیم و با هدیه روز مادر که خونه جا گذاشته بودیم به سمت ولایت همسرجان رهسپار شدیم. از اول صبح اخلاق من رو خط‌خطی کرد چون که از هفت صبح هی سرو صدا کرد تا من و پسرجان رو بیدارکنه. پسرک طفلکم فقط یه روز تعطیل رو می‌تونه بخوابه چون بقیه روزها گیج خواب مامانم می‌بردش مهدکودک. که اون رو هم باباش ازش دریغ کرد! از خونه ما تا ولایت همسرجان هم نزدیک دو ساعت راهه که پسرجان پوست من رو کند توی ماشین از بسکه شیطنت کرد. دیگه له و لورده رفتیم و برگشتیم. تازه مادر همسرجان یه سری چیزمیز واسه داداش همسرجان داده بود که سر راه و توی ترافیک وحشتناک بردیم رسوندیم و خلاصه پدر من و پسرک در اومد. تا اومدم کارهام رو بکنه ساعت شده بود 11 شب. چهارشنبه یه سری لباس واسه خودم و همسرجان اتو کرده بودم چون حدس می‌زدم اوضاع اینطوری باشه. بعد همسرجان دیشب می‌فرمایند که من این پیرهن و شلوار رو دوست ندارم با هم مثل عزادارهاست(پیرهن سورمه‌ای و شلوار مشکی) من هم که می‌دونستم که این کامنت رو یه بار یکی از خانم‌های همکار نازنینشون بهشون داده بودند گفتم که من که چهارشنبه جلوی روی خودت اتو زدم می‌خواستی بگی که یه چیز دیگه اتو بزنم. الان هم نه حالشو دارم و نه وقتش رو که دوباره اتو بزنم. بعدش ایشون فرمودند که اگه حکم زوره پس می‌پوشم و شب هم بدون شب به خیر پشتشون رو کردند به من و خوابیدند! :| بعضی وقت‌ها تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه نمک‌نشناسیه! پ.ن1: تمام خریدها رو از دیجی‌کالا کردم. واقعا از خدماتشون راضیم. واسه آدم شلوغی مثل من خیلی خوبه. پ.ن2: حسابی چاق شدم! :( دو ماه و نیمه که باشگاه نمی‌رم ولی روزی حداقل نیم‌ساعت پیاده‌روی رو دارم. نمی‌دونم جرا اثر نمی‌کنه. حس باشگاه رفتن رو هم ندارم. خیلی غصه‌ناکم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۱۵
آذر دخت
نمی‌دونم چه حکمتیه که من وقتی توی دل یه ماجرایی هستم دلم نمی‌یاد ازش بنویسم یا اصلا ازش با کس دیگه‌ای حرف بزنم. نمی‌دونم شاید یه جور اعتقاد خرافی که اگه ازش حرف بزنم چشم می‌زنم خودم! مثلا سر بارداری‌ام هم تا مدت‌ها به هیچ کس نگفتم که باردارم. به یه عده که اینقدر نگفتم که خودشون فهمیدند و مطمئنم که ناراحت شدند. می‌دونم کارم اشتباه بود اما چه کنم که سختمه در مورد این مسائل حرف زدن. اصلا حرف زدن در مورد چیزی که خودم در موردش اطمینان ندارم و اطلاعاتم کامل نیست برام سخته. چون اون وقت سوال جواب‌ها شروع می‌شه و دیگران هی می‌خوان اطلاعات بگیرند و من برام سخته که زیاد در موردش حرف بزنم. این روزها هم توی کوران یه ماجرایی هستم که نمی‌دونم آخرش چی می‌شه. اگه بشه که خیلی خوبه و اگه نشه خیلی بده! یعنی دو سر یه طیفه. خودم رو دستی‌دستی انداختم تو یه هچلی که راه دررویی هم دیگه ازش ندارم! در مورد این ماجرا هم دوست نداشتم کسی زیاد بدونه اما یه نفر که نقش اطلاع‌رسانی رو داره سر کار فهمید و الان همه فهمیدند. امیدوارم عاقبتش خیر بشه و زود بیام به همه بگم. این روزها دستم رو می‌زنم زیرچونه‌ام و در مورد اون اتفاق خیال‌پردازی می‌کنم. طبق معمول هم همه چیز و همه کار رو موکول کردم به بعد از تعیین تکلیف این ماجرا. دعام کنید. که جور بشه انشاالله. این روزها با اینکه ورزش نمی‌رم خییییییللللللللیییییی خسته‌ام. همه‌اش حس می‌کنم قیافه‌ام شبیه زامبی‌هاست. دیگه قهوه و چایی هم روی خواب‌آلودگی‌ام اثر نداره. وزنم هم که اضافه شده دوباره اما واقعا حس ورزش رفتن رو ندارم. فقط پیاده‌روی می‌رم که انگاری خیلی اثری نداره. همه‌اش منتظر آخر هفته‌ام که انگاری همسرجان واسه آخر هفته دوباره داره برنامه ولایت رفتن می‌ریزه. ای بابا! پسرک هم مریض شده دوباره. سرما خورده و سرفه‌های شدیدی می‌کنه که اذیتش می‌کنه. ای بابا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۹
آذر دخت