آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳۴ مطلب با موضوع «کارم» ثبت شده است

خوب از آخرین باری که نوشتم خیلی بالا و پایین روحی داشتم.
یه حمله‌ی شدید افسردگی داشتم و احساساتی را تجربه کردم که فکر می‌کردم برای همیشه باهاشون کنار اومدم و حلشون کردم اما ظاهرا فقط رفتند اون پایین‌های ذهنم و هر وقتی که فرصت کنند حمله می‌کنند! در یک مورد دعوای خیلی بی‌پروایی هم با بابام داشتم که مدت‌ها بود سعی کرده بودم روابطم را باهاش تنظیم کنم و نگذارم که حرمت‌ها از بین بره که خوب نشد و یه عالمه حرف تلخ بهش زدم که دروغ نبود اما می‌شد که گفته نشه. خیلی فکر کردم که چی شد که این حس یاس و افسردگی شدید برگشت در حالی که حس می‌کردم که تونستم به صورت منطقی کنترلش کنم. 
راستش فکر می‌کنم یه دلیلش تلاش برای بازیابی تفریحات دوران جوانی بود! رفتم سراغ فیلم دیدن, هاردی که ایام مجردی داشتم و یه آرشیو فیلم بزرگ خودم با کلی زحمت روش درست کرده بودم و همه‌اش چشم‌اندازم این بود که در آینده با همسرم با هم می‌شینیم و فیلم می‌بینیم و نقد می‌کنیم و در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کنیم و ... و خوب چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد. از بعد از ازدواجم اون هارد افتاده بود یه گوشه و نه فیلمی ازش دیده شد و نه فیلمی به اون آرشیو اضافه شد. 
مرور دوباره اون آرزوها و امیدها, انگار که خاکستر را از روی یک خشم, یا غم کنار زد. اون تعادل شکننده که سعی کرده بودم به وجود بیارم را شکست و دوباره سقوط کردم توی جهنم بی انگیزگی و غم.
حوصله بچه‌ها را هم نداشتم. یک آخر هفته همسرم و بچه‌ها رفتند ولایت همسر جان و من سعی کردم توی خونه تنها باشم و کمی به حال خودم برسم که بعدش رفتم خونه مامانم اینا و با بابام بحثم شد و حالم بدتر شد.
البته شاید یک دلیلش هم به هم ریختن نظم خوابم بود. برای اینکه فیلم ببینم هم زمان خیلی کم داشتم و شب‌ها بیدار می‌موندم فیلم می‌دیدم یا توی اتوبوس در حین رفت و برگشت به محل کار و منجر شد که زمان تنفس و تفکر کم داشته باشم و این هم برای ذهنم من که نیاز به خلوت و سکوت داره خوب نبود.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم دوباره به ملال و یکنواختی خودم برگردم. 
این اتفاق از دو جنبه برام جای تامل داشت: یک اینکه فکر می‌کردم با تروماهای ذهنم کنار اومدم و حلشون کردم در حالی که اینجوری نیست. حل نشدند اما مدیریت شدند. البته که همچنان دارم دارو هم می‌خورم. دوم اینکه این نظمی که ساختم چقدر مهمه و باید حتما حفظش کنم اگر نه دوباره سقوط می‌کنم. منظورم نظم خواب, تمرکز روی کارهای اصلی (بچه‌ها - کارم - غذای منزل) و تفریح‌هایی که با این شرایط هماهنگ باشند (پادکست, اینستاگرام-کندی کراش!) هست و واقعا اگر بخوام یه چیز اساسی این وسط اضافه کنم که این نظم را به هم بزنه دوباره حال خوب پر می‌کشه می‌ره. 
تجربه دوباره‌ی افسردگی عمیق خیلی بد بود. اینکه دوباره حس می‌کردم هیچ چیزی حالم را خوب نمی‌کنه. دیگه هیچ وقت احساس شادی نخواهم داشت. دارم خودم را به زور می‌کشم. سر کار هیچ انگیزه‌ای نداشتم. دلم می‌خواست رئیسم را کتک بزنم و ازش متنفر بودم . حوصله‌ی هیچ کاری توی خونه را نداشتم و دلم نمی‌خواست غذا بپزم. تعامل با بچه‌ها برام خیلی سخت بود  و... وقتی دوباره به روال معمول برگشتم, یه دفعه مچ خودم را گرفتم که داشتم آواز می‌خوندم و آشپزی می‌کردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود و همه چیز به همون ملال‌انگیزی قبل بود, اما شیمی مغز من دوباره داشت گولم می‌زد که از انجام همین کارهای ملال‌انگیز خوشحالم! واقعا کسانی که افسرده هستند خیلی زندگی سختی دارند. واقعا تاریکی و سیاهی که آدم را در بر می‌گیره خیلی سخت و طاقت‌فرساست. وقتی توش غرق می‌شی واقعا انجام تمام این کارهایی که درمانشه (تحرک داشتن- پیاده‌روی - نظم خواب- پرت کردن حواس - پرداختن به کارهای مورد علاقه و...) خیلی سخته و انگار از توانت خارجه. اما خوب باید خودت را بکشونی واقعا و سعی کنی واقع‌بین باشی و از داخل اون مغز تاریکت فاصله بگیری و از دورتر به اوضاع نگاه کنی تا بتونی درستش کنی. خلاصه که به نظر من خیلی باید روح قوی داشته باشی تا بتونی از چاه افسردگی خودت را بالا بکشی. 
خلاصه که باز هم به این نتیجه رسیده بودم که برنامه‌های خوشحالی اینستاگرامی (فیلم دیدن و سفر رفتن و ...) برای همه جواب نمی‌ده. یه نکته دیگه اینکه دیدن فیلم‌ و سریال دیگه مثل قبل برام لذت‌بخش نیست. انگار پیر شدم دیگه برای این کار. شایدم مال اینه که این تفریحات وقتی کیف می‌ده که بتونی راجع بهشون با دیگران حرف بزنی. یعنی یه تفریح جمعیه بیشتر تا فردی. من که به دلیل شخصیت منزوی که دارم دوست و رفیقی اطرافم نیست که بتونم راجع به این‌ها باهاش حرف بزنم. اون موقعی هم که می‌دیدم به امید این بود که با همسر آینده‌ام حرف برای گفتن داشته باشم (می‌دونم تصورات مسخره‌ایه اما اینجوری بود دیگه) و می‌خواستم دانش دائره‌المعارفی که دوست دارم در مورد هر چیزی داشته باشم در مورد فیلم و سریال هم بالا بره. الان در این سن می‌بینم که این دانش‌های مسخره (اقیانوسی به عمق دو سانت) واقعا به درد نخوره! خیلی جاها نه تنها باعث نمی‌شه دیگران از تو خوششون بیاد, بلکه باعث می‌شه حس کنند تو خیلی داری فضل‌فروشی می‌کنی و گارد بگیرند علیه‌ات. 
نتیجه اینکه دیگه فیلم و سریال دیدن هم اونقدرها برام جذاب نیست. آرشیو فیلمم هم که مال 15 سال پیشه و دیگه دمده شده و فیلم‌های ترند الان که همه در موردش حرف می‌زنند توش نیستند. این هم یه ناامیدی دیگه! اما مهم نیست. 
دیگه اینکه این مدت یه دوره بیماری سخت را هم طی کردم و این آنفولانزای سخت را گرفتم با بدن‌درد و خستگی بی‌نهایت و سرفه و... اما الان دیگه خوبم. 
روابط با بابام هم تقریبا عادی شده. یه کمی با هم سرسنگین هستیم هنوز اما خوب دوباره دوست شدیم! 
خلاصه که سالی که دیگه داره تموم می‌شه سال نسبتا سختی بود. کارم, ارتباطاتم, مسائل مالی و کمی هم سلامتی همه چالش برانگیز بود. به دفعات احساس پیری کردم و فکر کنم دچار بحران میان‌سالی شدم.
از یک طرف توی کارم در سمت جدید ضمن اینکه خیلی چالش داشتم اما دیگه تقریبا جا افتادم و از استرسم خیلی کمتر شده و با آرامش بهتری می‌تونم کارها را هندل کنم. مدیرها بهم اعتماد دارند اما همکارهای خوبی ندارم. یا خیلی باهوش نیستند که بتونم حرف مشترکی باهاشون داشته باشم یا خیلی روابط خوبی با هم نداریم و کلا هم‌فاز نیستیم. سر کار عملا ارتباطی با کسی ندارم و این خوب نیست. با اینکه ذاتا تمایلی به این موضوع ندارم اما دوست دارم در سال جدید روی این موضوع کار کنم و یک کمی ارتباطات اجتماعی سر کارم بهبود بدم. (توی پرانتز بگم که چندان به این موضوع امیدوار نیستم, اما سعی خودم را می‌کنم.)
خیلی شدید دلم می‌خواد که در سال جدید ورزش کنم به هدف اینکه بدنم را یک کمی بسازم و از دردهای عضلانی و خشکی بدنم کم کنم. احساس قدرت اون مدتی که بدنسازی می‌کردم واقعا فراموش نشدنیه. دلم می‌خواد به اون روزها برگردم. واقعا دلم می‌خواد.
دلم می‌خواد روی رانندگیم کار کنم که دیگه اینقدر کار سخت و ثقیلی برام نباشه و همه جا بتونم برم.
دلم می‌خواد روی رابطه با بچه‌هام کار کنم و سعی کنم زمان‌های با کیفیت بیشتری باهاشون بگذرونم. اخیرا واقعا باهاشون ارتباطم خوب نبوده. 
باید روی اسپیکینگ زبانم کار کنم. برای سر کار واقعا لازم دارم که بتونم روون‌تر و درست‌تر حرف بزنم. 
دلم پول بیشتر می‌خواد (البته بیشتر از دلم می‌خواد, واقعا لازم دارم) که راهی براش به ذهنم نمی‌رسه! واقعا بیشتر از کار فعلیم نمی‌تونم کار دیگه‌ای داشته باشم.
دلم می‌خواد در سال جدید یه کمی به سلامتی و زیباییم بیشتر برسم. پوستم را بهتر کنم, دندونی که امسال از دست دادم را ایمپلنت کنم. لیزر برم! و دوبار تاکید می‌کنم که ورزش کنم!
و از همین الان می‌دونم که برای همه این کارها وقت کم خواهم داشت. ضمن اینکه یه پسرچه کلاس اولی هم خواهم داشت!
امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه. می‌دونم که سال سختی هست (خصوصا مالی) اما خوب امیدوارم حداقل از بعد سلامتی همگی خوب و سالم باشیم و در سلامت با فقر پیش رومون بسازیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۴۸
آذر دخت

خوب اوضاع همچنان خوب نیست و اضطراب ادامه پیدا کرده و بعد از مدت‌ها که شب‌ها خوب می‌خوابیدم دیشب وسط شب با تپش قلب بیدار شدم و تا صبح ناآروم خوابیدم. البته شاید به خاطر این باشه که دیروز زیاد قهوه خوردم. 
رئیس اصرار داره من را بفرسته یه ماموریت خارج از کشور یه کشور درپیت که اصلا علاقه‌ای ندارم برم اما نمی‌خوام هم بگم که نمی‌رم. سازمان هم موافق نیست. رئیس همچنان اصرار داره. امیدوارم که مخالفت سازمان تاثیر داشته باشه و من معاف بشم از این ماجرا.
یه تعطیلات بلند مدت نیاز دارم. مسافرت و استراحت و پسرک هم درس و مشق نداشته باشه. واقعا نیاز دارم.
اون همکار جدید دردسرسازمون جابه‌جا شد و از اینجا رفت. علیرغم اینکه از رفتنش خوشحال شدم، اما دلم هم براش تنگ شده :) حداقل می‌شد دو کلمه باهاش حرف زد. این همکارهای فعلی که فقط غر زدن و ناله زدن بلدند. دیگه تقریبا از اتاقم بیرون نمی‌رم که نخوام باهاشون حرف بزنم. 
پسرک شدیدا داره برای خونه مامانم رفتن و اونجا موندن مقاومت می‌کنه. در آستانه نوجوانی، استقلال می‌خواد و دلش می‌خواد خونه خودمون باشه و زمان خودش را داشته باشه. درکش می‌کنم. به خصوص که اخلاق بابام را هم می‌دونم و احتمالا دلیل اصلیش برای اینکه نمی‌خواد بره اونجا گیر دادن‌های ممتد بابامه. اما هنوز اینقدر عاقل نیست که بتونم بهش اعتماد کنم و توی خونه تنهاش بذارم. فکر کنید اولین باری که در مورد احتمال تنها موندن توی خونه بهش گفتم، گفت خیلی هم خوبه و نهار هم برای خودم نیمرو درست می‌کنم و کلید هم بهم بدید که می‌خوام برم بیرون و بیام بتونم! یعن یه پلن ساده که شامل تو خونه موندن باشه نداره! 
نمی‌دونم چکار کنم اما از حالا می‌گه که من می‌خوام تابستون خونه بمونم. حالا پسرک به کنار. پسرچه را که اصلا نمی‌تونم توی خونه با اون تنها بذارم. یعنی اگه پسرک بمونه هم باید پسرچه را ببریم خونه مامانم. ذهنم خیلی درگیره. نمی‌دونم چکار باید بکنم.
خیلی دلم می‌خواد رژیم و ورزش را شروع کنم دوباره. خیلی خیلی خیلی. 
بالاخره یک کمی بارون اومد و هوا سرد شد. اما چه فایده. خیلی کم و خیلی دیر.
خیلی عجیبه اما دلم برای رخوتی که دوران قرنطینه کرونا دچارش شده بودیم تنگ شده. باز هم دلم می‌خواد زندگی همون قدر آهسته می‌شد. از این سرعت و دوندگی زیاد دارم دیوونه می‌شم.
راستی توی این پست گفته بودم که قراره ازمون تقدیر کنند! فکر کن چه تقدیری کردند. یه تقدیرنامه دادند و بعد هم گفتند باید بیشتر کار کنید!‌:) خیلی تاثیرگذار بود.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۳۳
آذر دخت

خوب خوب خوب.
جهت ثبت در تاریخ اومدم بنویسم که از پریروز ویروس گوارشی امسال را هم گرفتم و با وضعیت گلاب به روتون دست به گریبان بودم و امتیاز این مرحله را هم از دست ندادم! اول پسرچه و بعد پسرک و بعد خودم به ترتیب درگیر شدیم.
بابام هم این ویروسی که به چشم می‌زنه را خیلی خیلی شدید درگیرش شد و کار به سونوگرافی چشم و سی‌تی‌اسکن و اینها کشید اما خدا رو شکر بعد از 10-12 روزه خیلی بهتره اوضاعش.
دیروز و پریروز را مرخصی بودم و از شدت بدن‌درد و بی‌حوصلگی می‌خواستم امروز را هم مرخصی بگیرم و حاضر بودم غرغر رئیس گرامی و متلک‌های بعدی‌اش را هم به جون بخرم. البته که به طور کامل آنکال بودم و یه عالمه کار به صورت دورکاری انجام دادم اما خوب رئیس ما اگه ما حضور نداشته باشیم دچار اضطراب می‌شه و حس می‌کنه حقوقی که داریم می‌گیریم حرومه و اصولا مرخصی به نظر لطف اضافی در حق کارمنده, چه برسه به استعلاجی! تازه امروز مدرسه پسرک هم جلسه پیشرفت تحصیلی گذاشته بودند که ترجیح می‌دادم خودم برم و گفتم مرخصی می‌گیرم که به این کار هم برسم که از سر کار زنگ زدند که بعد از هرگز می‌خواهیم ازت تقدیر و تشکر کنیم (البته یه قسمت دیگه که باهاشون همکاری می‌کنم نه قسمت خودمون) دیگه من هم دیدم حیفه بعد این 15-16 سال یکی می‌خواد از ما تقدیر کنه از دستش بدیم. ماشالله رئیس خودمون اینقدر شجاعه و برش داره که تقدیر و تشکرش فقط به زبون و پشت در بسته‌است. مشخصا از همکار‌ها می‌ترسه که ابراز کنه که یک نفر داره بهتر کار می‌کنه. 
خلاصه که دندان طمع را گذاشتم سر جاش باشه گفتم بیام ببینم چه تقدیری می‌خوان بکنند ازمون. حالا بعدا براتون تعریف می‌کنم چه خبر بود. جلسه مدرسه پسرک را هم قراره همسرجان بره. البته که این جلسات بیشتر به درد اون می‌خوره که ببینه همه بچه‌ها درس نمی‌خونند و همه والدین با این موضوع دست به گریبانند و فقط مختص ما نیستش. 
دیگه اینکه گوش شیطون کر فعلا حال گلدون‌ها بد نیست. البته به جز اون یکی که پسرک برام خریده که داره برگ‌هاش می‌ریزه.
این روزها دارم به شدت و سرعت همچنان کتاب صوتی گوش می‌دهم. به خصوص که پادکست‌های مورد علاقه‌ام هم دیگه آپدیت نمی‌شند و محتوای صوتی رایگان درست و حسابی در دسترسم نیست. کتاب صوتی خوبه‌ها, اما جای کتاب کاغذی را نمی‌گیره. اولا چون که دائما داری در حین انجام یه کار دیگه گوشش می‌دی تمرکزت را بعضی جاها از دست می‌دی و بعضی نکته‌ها را از دست می‌دی پس برای کتاب‌های جدی, کتاب‌های پیچیده و پرشخصیت و پرنکته خیلی خوب نیست. البته بزرگترین کارکردی که کتاب صوتی برام داره اینه که جلوی سر رفتن حوصله‌ی من را می‌گیره (معضلی که از بچگی باهاش درگیر بودم که در هر حالت و زمان و مکانی حوصله‌ام سر می‌ره! و احتمالا ناشی از درجاتی از مشکل عدم تمرکز و توجه یا بیش‌فعالیه). اما خوب برای کتاب‌های فان, رمان‌های قطور و سنگین و کتابهایی که در حالت عادی حوصله‌ات نمی‌کشه بری بخونی بد نیست. البته اون تصویرسازی و استفاده از تخیل که توی کتاب خوندن به آدم دست می‌ده, و من عاشقشم, با کتاب صوتی واقعا فضای کمتری برای مانور داره. چون یک بخش از فضاسازی توسط راوی و اجرا ایجاد شده. اما خوب باز هم بهتر از هیچه. البته که این بین محتوای مزخرف و چرت و پرت هم خیلی به خورد خودت می‌دی که چاره‌ای نیست دیگه. یه ایراد دیگه‌اش هم اینه که اینقدر سریع و سرسری بعضی کتابها را گوش می‌دی و رد می‌شی که اصلا به یک ماه نکشیده محتوای کتاب یادت می‌ره و بعضا شده که من کتابی که قبلا گوش دادم را دوباره می‌خواستم گوش بدم و اصلا یادم نبوده این جریانش چی بود.
من یه نتیجه‌گیری کردم, دلیل علاقه من به کتاب خوندن, همون اضطراب ذهنی‌ام از سر رفتن حوصله‌ام هست. خوب زمان بچگی ما که ابزارهای تفریحی مثل گوشی و تبلت و انواع ویدئوگیم‌ها یا نبود یا خیلی محدود بود. در دسترس‌ترین ابزار, برای سرگرم شدن کتاب بود. ضمن اینکه من از کتاب به عنوان یه ابزار مقابله با اضطراب اجتماعی‌ام هم استفاده می‌کردم و می‌کنم. شما امتحان کنید وقتی یه کتاب دستتون باشه, کم پیش میاد دیگران بخوان باهاتون معاشرت کنند و خیلی مهربانانه سعی می‌کنند مزاحم مطالعه‌تون نشند. اینطوری بود که بنده همیشه یه کتاب تو کیفم بود که توی تاکسی, اتوبوس, سرویس دانشگاه, سرویس محل کار, بانک و حتی غذاخوری محل کار سرم را می‌کردم توش تا مجبور نباشم با کسی معاشرت کنم! 
برنامه‌ای که دارم اینه که لیست کتاب‌های صوتی که گوش می‌دم را اینجا بنویسم با یه خط مختصر توضیح نظرات خودم که هم بیماری لیست درست کردنم فروکش کنه, هم اطلاعات کتاب‌هایی که گوش دادم را داشته باشم برای مراجعات بعدی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۲ ، ۰۹:۳۱
آذر دخت

این زمستون گرم و بی‌بارش امسال واقعا ترسناکه. خدا به داد تابستون برسه. باز هم بی‌آبی و بی‌برقی!
این روزها احساساتم خیلی متناقض و بالا پایینه. دلم می‌خواد اینجا بنویسم اما فکر می‌کنم هر کی بخونه می‌گه این چقدر غر می‌زنه و انرژی منفی می‌ده. اما خوب چه کنم. انرژی‌ام منفیه!
بعد از مدت‌ها مودم به شدت اومده پایینه و از دست فلوکستین هم کاری برنمیاد. افسردگی و اضطراب با شدت سرم خراب شدند. بعد از عفونت چشم, این دفعه یه عالمه تب‌خال زدم که حسابی زیبام کرده! پسرچه هم دوباره سریال تب, گرفتگی بینی و سرفه را به انضمام گوش‌درد شروع کرد. فکر کنم سرد نشدن هوای امسال توی این میزان بالای فعالیت ویروس‌ها تاثیر داره.
پسرک هم وارد فصل امتحانات شده. آقا این روش تقسیم چه کوفتیه که توی مدرسه‌ها یاد می‌دن؟! این چه روش احمقانه‌ایه دیگه؟ لقمه را ده بار دور سرشون می‌چرخونند! هر شب اعصاب خوردی داریم سر این روش. دیشب که وسط مشق نوشتنش رفتم یه آرامبخش خوردم که بتونم ادامه بدم. مشکل همیشگی دوست پیدا نکردن پسرک هم دوباره عود کرده و به طرز وسواس‌گونه‌ای دنبال دوست می‌گرده و اینقدر توی این موضوع کنه بازی در میاره که دوستهایی که پیدا کرده را هم از دست می‌ده. یک جای کار ایراد داره که من دقیقا نمی‌دونم کجاست.
سر کار اوضاع تعریفی نداره. به تبع مشکلات, انگیزه هم از دست رفته و خیلی سخت تمرکز می‌کنم دوباره.
اوضاع مالی سر کار هم خرابه و هر روز یه زمزمه‌ای از قطع شدن یکی از امکانات میاد. آخرین مورد سرویس‌های رفت و آمد بوده که خوب با توجه به محل کار ما که خارج از شهره, دسترسی برای امثال من خیلی سخت می‌شه اگر سرویس نباشه. 
خوب. این همه غر. خانم آذردخت نکته مثبت پیدا کن در روزهات....
پیدا نمی‌شه. البته حتما که هست اما من فعلا ذهنم تاریکه. بهتره برم تا بیشتر از این غر نزدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۸:۴۵
آذر دخت

خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه. 
خدا می‌دونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که می‌تونستم منظم بنویسم. اما خوب نمی‌شه. بذار ببینم چرا نمی‌شه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشه‌ی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هله‌هوله خوردنه که داریم سعی می‌کنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونه‌ای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالم‌خوری بچه‌ها سخته. البته الان که فکرش را می‌کنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماری‌های ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت می‌رفتم به شهری که برادرجان ساکنه و هم‌زمان شده بود با تعطیلی‌های آلودگی هوا. این شد که دسته‌جمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بی‌حالی و بی‌اشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کج‌دار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفته‌ی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش می‌افتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد! 

راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترس‌هام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامه‌ریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامه‌ریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظه‌کارم و اگه همه‌جای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونه‌ی ما با دو تا بچه عملا امکان‌پذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیل‌های همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همه‌ی غذاها را هم خودم درست کردم. راضی‌ام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بی‌نمک شد! اما خوب قورباغه‌ای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچه‌هام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.

سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمی‌شه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدم‌ها امسال می‌خوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را می‌دیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم می‌گفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بی‌عمل فراوونه. واقعا راست می‌گه. یعنی واقعا درک نمی‌کنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم می‌شینند و فقط و فقط غر می‌زنند و از بدبختی می‌نالند و به زمین و زمان فحش می‌دهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را می‌خواهید چکار کنید؟ من سعی می‌کنم از این جور جمع‌ها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس می‌کنم با این مباحث واقعا تحلیل می‌ره.

اوضاع هوا و آلودگی‌های پی‌درپی از خیلی غم‌انگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا می‌کرد.

همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.

سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت می‌گیره خیلی.

 

گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضی‌ام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده می‌کنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمت‌های لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا می‌خواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم می‌خواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچه‌ها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!

 

امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم می‌خواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچه‌های من را می‌کشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرض‌هایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۰
آذر دخت

باز هم فاصله زیادی افتاد بین نوشتن‌هام. روزهای کاری بسیااااار شلوغ و سنگینی را طی کردیم. از چند جنبه تحت فشار بودیم. هم حجم کاری خیلی زیاد بود, هم شیطنت همکاران و هم کارشکنی بعضی‌ها. واقعا دل و دماغ کار کردن این روزها اصلا نیست. بر عکس این اوضاع و حال و هوای ما, یک رئیسی هم داریم که مودبانه‌ترین صفتی که بهش می‌تونم بدم بیش‌فعال هست یا جوگیر. دائم دنبال کارهای جدید و شلوغ‌بازی و کار تراشیدن برای خودش و ما هست. به نحوی که به کارهای اصلی مون نمی‌رسیم. حالا این وسط یک لشکر شکست‌خوره همکار سرخورده و افسرده و بی‌دل و دماغ و غرغرو هم دورمون جمع شدند که کار کردن باهاشون و کار کشیدن ازشون عزاب الیم هست. یادتونه گفته بودم همکارهای جوان خیلی فان هستند و خوبند؟‌ بیجا کردم. خیلی کارکردن باهاشون سخته. بی‌مسئولیت و بی‌انگیزه و سطحی هستند. خلاصه که امیدوارم انگیزه رئیسم برای کار اضافه کردن یه کمی ته‌نشین بشه و بذاره ما فقط به کارهای روتین خودمون برسیم. الان هم ده روزی رفته ماموریت که من تونستم یک نفسی بکشم و یک کمی کارهام را به روز کنم و برسم یه سری به اینجا بزنم.
به غیر از ترافیک کاری, طبق معمول هر پاییز ترافیک بیماری هم داشتیم. اول از پدرم شروع شد که احتمالا سویه جدید کرونا را گرفته بود و حدود یک ماه بیماری مداوم شدید شامل تب و لرز, سردرد, بی‌اشتهایی, بیحالی و سرفه داشت. بعدش پسرچه مریض شد که شدیدترین آنفولانزایی بود که تا به حال دیده بودم. یک هفته مداوم تب بالا داشت که به هیچ عنوان قطع کامل نمی‌شد و  فقط با مسکن کمی پایین می‌اومد. بی‌حال و بی‌جون و بی‌اشتها بود. اصلا از جاش بلند نمی‌شد و برای دست‌شویی رفتن هم توان نداشت. یک بار مجبور شدیم ببریمش سرم بزنه که هم تبش بیاد پایین هم یک قندی به بدنش برسه. بعد از ده سال بچه‌داری سخت‌ترین تبی بود که دیده بودم. خودم هم این بین مریض شدم و 10 روزی را با بیماری و بیخوابی و کلافگی و حجم زیاد کاری طی کردم. خیلی سخت بود. اما خدا رو شکر که گذشت. پسرچه دو هفته کامل مهد نرفت.
پسرک رفته مدرسه جدید. مدرسه دولتی بسیار شلوغ. از نظر درسی بسیار حجم کاری‌اش از مدرسه غیرانتفاعی کمتره. اما روحیه و اخلاقش خیلی خیلی بهتر شده. تناقض سختیه! راه درست کدومه؟ به خودم دلداری می‌دهم که روحیه پسرک خیلی مهمتره. وضعیت اخلاقی بچه‌ها اینجا واقعا نرمال‌تر به نظر میاد. دراماهای سال قبل تا الان که هنوز تکرار نشده و تا الان از تصمیمون راضی هستیم. امیدوارم در ادامه هم همچنان راضی باشیم.
بالاخره با گرفتن وام سنگین و قرض کردن مجدد و کمک همسرجان ماشین خریدم. خوشحالم. اما همچنان رانندگی برام صقیله. نمی‌دونم چرا مثل بعضی‌ها برام ساده و روتین نمی‌شه رانندگی. اما مجبورم. باید راه بیفتم.
پسرک وارد چالش‌های نوجوانی شده کم‌کم و میزان سایش و کل‌کل کردنش با همسرجان و همچنین پدرم به نحو چشم‌گیری زیاد شده. پسرک بچه‌ی سختیه. لجبازه و بهترین توصیفی که ازش می‌تونم بکنم اینه که ذهنش خیلی شلوغه. سر و کله زدن باهاش خیلی سخته و بسیار صبر و گذشت می‌خواد. اینکه روزها می ره خونه بابا مامانم گزینه‌ی مطلوبی نیست چون پدر من زمان بچگی و نوجوانی من و خواهر برادرم هم باهامون خیلی اصطکاک داشت. اما فعلا تنها گزینه است. تا در ادامه ببینیم چکار می‌توانیم بکنیم. 
اوضاع دنیا بسیار بد و ناامیدکننده است. آدم یک نگاه که به لیست خبرهای این یک ماه می‌کنه, به اندازه ده سال فاجعه و وحشت پیش چشمش ردیف می‌شه. اتفاقات غ*زه بسیار ناراحت‌کننده است. تمام ادعاهایی که در مورد تمدن بشری و نظم جهانی و حقوق بشر و... می‌شه همش پوچ و بی‌معنیه. این چند سال دیگه به من کاملا ثابت شده. نه کسی جلوی روی کار اومدن طال*بان در افغ*انستان را گرفت و نه کاری برای منع تحصیل دختران کردند. نه کسی خواست که برای ایران کاری بکنه طی سال گذشته. نه کسی تونست جلوی جنگ رو*سیه و او*کر*این را بگیره و نه حالا کسی می‌تونه این وحشت عظیم در غ*زه را تمام کنه. چیزی که خیلی غم‌انگیزه اینه که هیچ کس واقعا دلش برای اون بچه‌های کوچیک نمی‌سوزه. اس*رائ*یل که با وحشیگری هر کاری می‌خواد می‌کنه و طرف مقابل هم از این وحشی‌گری‌ها قابهای هولناک برای عکس و فیلم و مظلوم‌نمایی درست می‌کنه. فقط جان و زندگی انسان‌ها و بچه‌هاست که بازیچه شده.
مرگ کیوم*رث پور*احم*د خیلی خیلی دل من را شکست. اون سازنده‌ی بسیاری از خاطرات کودکی من بود و رفتنش به این نحو و با این حجم از نا امیدی واقعا غم‌انگیز بود. بعد, اتفاقی که برای مهر*جو*یی و همسرش افتاد هم بسیار دلخراش و غم‌انگیز بود. متی*و پر*ی هم که پریروز مرد. با این همه تنهایی و افسردگی و اعتیاد و هزار داستان دیگه. از اکانت اینستاگرامش دست و پازدنش برای زندگی کردن را می‌شد دید. کمتر از دو سال پیش یه دوست دختر زیر 24 سال گرفته بود با یه سگ. بعد دیگه نبودند. این هفته گذشته چندین پست گذاشته بود که با عبارت Batman و Matman شوخی می‌کرد. درست مثل چند*لر که مسخره بازی و شوخی سلاح استتارش بود. ای بابا!
خلاصه که دنیا جای سختی برای زندگی هست. برای همه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۵
آذر دخت

بیشتر از یک ماه از تغییر ساعت کاری به 6:30 برای ما و 6:00 برای همسرجان گذشته و من هنوز نتونستم به این ساعت عادت کنم. هر روز کسر خواب دارم و به زمین و زمان فحش می‌دهم. واقعا حجم حماقت این‌ها غیرقابل باوره. خوب وقتی نمی‌تونید منابع را تامین کنید بیخود می‌کنید ساعت را تغییر نمی‌دهید. مگر کارمندها آدم نیستند که هر طرح احمقانه‌ای که به ذهنتون می‌رسه روی ما پیاده می‌کنید؟ خداوندا! بچه‌های طفلکی هم که مثلا الان تابستونشون هست و باید بخوابند, روزها ساعت 5:30 باید بیدار بشند چون گرفتار ما هستند. تف به روح پدرتون از بالا تا پایین!
به طبع کمبود خواب, اخلاقم هم حسابی شخمی هست هر روز. طی این مدت چند تا اصطکاک اساسی با همکارها پیدا کردم که اگر خود عادیم بودم زیرسبیلی در می‌کردم. کلا حفظ انگیزه و کیفیت کار توی این روزها خیلی سخت شده. گرمای غیر قابل تحمل سر کار هم مزید بر علته.
چیزی که این روزها در همه‌ی سطوح مدیریتی احساس می‌شه, اینه که خود مسئولین هم نمی‌دونند چه خاکی می‌خوان به سرشون بریزن. از یک طرف یه عده بی‌سواد فسیل راس امورند, بعد برای سطوح میانی هم یک عده جوون پرادعای بی‌سواد (نخبه‌های عر*زشی) را آوردن سر کار که اونها بدتر دارن گند می‌زنند به همه چی (نمونه اش عبد*الما*لکی و بذ*رپاش). خلاصه که اوضاع آنچنان بلبشویی هست که خدا می‌دونه. مملکت هم که روی هوا, هر روز یه تز و تئوری شخمی جدید از خودشون در می‌کنند و زندگی همه را به فنا می‌دهند. 
خلاصه که این روزها اعصاب درست و درمون ندارم و به زور قهوه خودم را می‌کشم در طول روز. کسی اگه خودش را دوست داشته باشه نباید دم دست من پیداش بشه :)
 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۹:۵۷
آذر دخت

طی یک سال اخیر من سر کار فشار خیلی زیادی را تحمل کردم. یک دفعه پرتاب شدم توی موقعیتی که هیچ تجربه‌ای ازش نداشتم و اصولا با شخصیت خودم هم سازگاری نداشت. من به شخصیت شدیدا درون‌گرایی دارم. ترجیح می‌دهم که سر کار حداقل تعاملات را با عوامل انسانی داشته باشم و سرم به کار خودم باشه و مجبور نباشم معاشرت کنم. تا چند سال پیش حتی شدیدا از تلفن زدن فراری بودم که به مدد نوع کارم تا حدودی باهاش آشتی کردم. تازگی به این نتیجه رسیدم که چنین رویکردی نمی‌گذاره توی کارت پیشرفت کنی. صرف نظر از اون بخش‌های ابتدایی کار که همه در بدو استخدام و توی سال‌های اول باید روش مسلط بشند و یاد بگیرند, بخش عمده‌ای از مهارت‌ها توی سطوح مدیریتی به توانایی شما در تعامل با دیگران برمی‌گرده. یعنی یک مدیر بیشتر از اینکه وقتش صرف کار یدی بشه, باید انرژی و توان و وقتش را صرف رتق و فتق روابط بین انسانی کارمندها و اصطلاحا شیره مالیدن سر کارکنان کنه که کار انجام بدهند. من به این نتیجه رسیدم که انسان‌ها معمولا فی نفسه دوست ندارند کار کنند یا حداقل یک بازه‌ی خیلی محدودی از کار را به عنوان وظیفه می‌پذیرند و البته این بازه خیلی خیلی به شخصیت آدم‌ها بستگی داره. این هنر یک مدیره که یاد بگیره هر کدوم از کارکنان چه تیپ کاری را دوست دارند و بعد به چه طریقی می‌شه اونها را وادار کرد که کار انجام بدهند. 
از یک سال پیش من از اون نفر در سایه‌ی تیممون که همیشه به عنوان تدارکاتچی پشت صحنه کار می‌کرد و کارها را رتق و فتق می‌کرد تا دیگران به وقتش ارائه بدهند پرتاب شدم روی صحنه. البته که من از نقش قبلی خودم خیلی ناراضی نبودم. از این تست‌های MBTI هم که دادم شغل مناسبم را همین تدارکاتچی تشخیص داد که البته اون موقع خیلی بهم برخورد ولی بعد که فکرش را کردم دیدم حقیقته. من آدمی نیستم که توی کارها پیش قدم بشم, آدمی نیستم که خیلی ایده‌پردازی کنم, خیلی محافظه‌کارم, خانواده‌ام (بچه‌هام) اولویت بسییییار بالاتری از کارم برام دارند. تعاملات انسانی انرژی بسیار زیادی ازم می‌بره و اصلا اهل سیاست‌بازی و پشت هم اندازی نیستم. در مقابل بسیار مسئولیت‌پذیرم و کاری را که به عهده می‌گیرم حتما به نتیجه می‌رسونم. البته که همیشه مراقبم که بیشتر از توانم کار به عهده نگیرم و موقع قبول مسئولیت روی کمک دیگران حساب نمی‌کنم و فقط توانایی خودم را در نظر می‌گیرم. همه‌ی اینها یک جورهایی من را برای انجام کارهای پشت صحنه مناسب می‌کنه.
از یک سال پیش که همکارم که یک جورهایی مدیرمون بود بدون برنامه‌ریزی قبلی رفت مرخصی طولانی مدت و من بدون آمادگی جایگزین اون شدم و این همزمان شد با تغییر رئیسمون, من بار خیلی زیادی روی دوش کشیدم. ضمن اینکه همزمان چند تا نیروی جدید هم به سیستم اضافه شد که بعضا آدم‌های دردسرسازی بودند. خوب حقیقتش تا الان خیلی خوب این کار را هندل نکردم. در مورد بخش کاری موضوع, یعنی تسلط پیدا کردن روی کارها, مشکلی نبوده. خوب پیش رفتم. اما بعد مدیریتی ماجرا و تعامل با همکاران خیلی به دست‌انداز خورده. دو سه باری تنش‌های جدی به وجود اومده و مسئله اینه که همکاران هنوز من را به عنوان نیروی بالاتر نپذیرفتند. خیلی باید روی این مدل تعاملات کار کنم. خیلی از پیچیدگی‌های دنیای کارمندی هم هست که من اطلاعاتی در موردش ندارم. باید خیلی انرژی بگذارم تا یاد بگیرم. 
چیز دیگری که این وسط آزاردهنده است اینه که همکاری که رفته ممکنه برگرده و تمام این انرژی که من صرف کردم از بین بره و اون بیاد پوزیشن خودش را پس بگیره. از نظر من بی‌انصافیه. البته که هنوز که اتفاق نیفتاده و نباید زیاد بهش فکر کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۹:۳۰
آذر دخت

داره بیرون پنجره بارون میاد. یه بارون زیبا و یکنواخت و درست و حسابی. نه از اون بارون الکیای دو قطره‌ای که هی باید التماسش کنی بند نیاد و ادامه داشته باشه. من یادم رفته بود اینجور بارون را اصلا. شاید سال‌ها باشه که چند روز متوالی و پشت سر هم اینجا بارون نیومده بود و گل و شل ناشی از بارون اصلا معنی نداشت. فقط خاک و خاک و سرما و گرمای خشک و آلودگی هوا. بچه‌ها امسال کلی به خاطر آلودگی و سرما (که صیغه جدید بود نمی‌دونم از کجاشون درآورده بودن) کلی نرفتن مدرسه. واقعا بارندگی روی حال و احوال روحی و روانی آدم‌ها تاثیر داره. مطمئنم زمستون 57 خشکسالی بوده. مگه نمی‌گفتن به کوری چشم ش*اه زمستونم بهاره؟ 
فقط یه همچین بارونی اجازه‌ی کار کردن و تمرکز به آدم نمی‌ده. باید مثل فیلم‌ها کتاب بخونی و قهوه بخوری. اصلا نمی‌تونم روی کارم تمرکز کنم.
اینقدر امسال یخ زدم و قندیل بستم که آخر از دی*جی‌کا*لا یه هیتر کوچیک خریدم. محل کارمون سیستم سرمایش گرمایش را دو سه سالی هست که تعمیر نمی‌کنه. نمی‌دونم هدفشون چیه؟ آیا واقعا پول ندارن یا به قصد صرفه‌جویی در مصرف برقه. اگر فرض کنیم 10 درصد کارمندها هم مثل من هیتر بیارن سر کار آیا واقعا صرفه‌جویی می‌شه؟ خیلی سعی کردم sustainable باشم و سرما را تحمل کنم اما واقعا نمی‌شد. بدن درد گرفتم دیگه و خسته شدم بسکه با کاپشن و شالگردن بودم. 
برف و بارون زمستون امسال توی ولایت ما طی 10 سال گذشته بی‌سابقه است. به نظرتون چیپه که بیفتیم توی بازی اون طرفیا و مثل مزخرفات اونها بگیم که این نزول رحمت الهی مال برداشتن لچک‌هاست؟! اما دل آدم خنک می‌شه از گفتنش. 
دیروز داشتم فکر می‌کردم که واقعا مدیون فلوکسیتین هستم. این حال نصفه و نیمه روحی متعادل و این پرده‌ای که انگار از جلوی چشمم و احساسم کنار رفته رو بهش مدیونم. اصلا اگر این نبود با این اوضاع و احوال الان نمی‌تونستم دووم بیارم. سال 88 و سال 97 یادم هست که چه روزهایی را گذروندم. ماه پیش چند روزی یادم رفت بخورم. یهو دیدم ای بابا دوباره که بیابان را سراسر مه گرفته است! دوباره افکار سرزنشگر و موذی با قدرت هر چه تمامتر حمله کردند. چقدر خوبه وقتی نیستند این افکار. البته سطح اضطرابم بالا رفته و کیفیت خوابم پایین اومده که اون را یه جورهایی می‌تونم هندلش کنم. البته در شرایط نرمال. یه کمی سطح اضطراب می‌ره بالا بدنم به فریاد درمیاد. ماه پیش سر کار یه برنامه‌ی خیلی سنگین بهم محول کرده بودند که یه جورهایی بار اصلی مسئولیتش با من بود و خیلی استرس کشیدم. بعد هفته‌ی بعد که با خیال تموم شدن استرس‌ها اومدم سر کار و دیدم 20 تا نامه‌ی ددلاین دار توی کارتابلمه, یهو بدنم قاطی کرد. کمرم خشک شد, گوش‌درد عصبی شروع شد و خواب شبم به هم ریخت. یک هفته‌ی تمام کج‌کج راه مِی‌رفتم. تا اینکه نامه اصلی ها را رد کردم رفت و دوباره صاف شدم. 
این آگاهی به شرایط جسمی و روحی‌ام هم حاصل این دو سه سال اخیره. نمی‌دونم این هم اثر فلوکسیتینه یا اثر گذار ذهنی که این چند سال داشتم. چه دنیای عجیبیه این شیمی مغز. من این آرامش و کرختی و پذیرشی که حاصل دارو هست را دوست دارم. اما می‌دونم که از نظر خیلی‌ها این پذیرش احمقانه است. باید تلاش کرد, باید رشد کرد, باید دوید. اما من فعلا باهاش خوشحالم. دنبال رشد و تلاش زیاد نیستم الان. می‌خوام زندگی کنم. الان 15 ساله که درسم تموم شده و هنوز هیچ انگیزه‌ای برای ادامه تحصیل ندارم. فقط یه بار امتحان فوق‌لیسانس دادم همون 15 سال پیش. بعدش علیرغم اینکه همه‌ی دوستهام و دور و بریهام من جمله همسرجان فوق خوندن, من هیچ علاقه‌ای نداشتم هنوز. شاید بعدا وقتی بچه‌ها بزرگتر شدند. اما الان نه. 
فکر کردن به اوضاع اجتماعی و اقتصادی به نظرم الان بیهوده است. عنان کار از دست همه در رفته و این اوضاع را نمی‌شه جمعش کرد. از دست ما هم کاری بر نمی‌یاد جز اینکه بشینیم به نظاره و تماشا. البته این بی‌برنامگی مال ماست. اگر نه که اون وریا مطمئنم که کاملا با برنامه و حساب شده دارن کار را پیش می‌برن.
این مدت محیط کارمون تغییراتی کرده و چند نفری به تیم همکارهامون اضافه شدند که دوستشون دارم. کار کردن باهاشون فان و باحاله. یادم رفته بود همکار جوون داشتن چه حس و حالی داره. محیط کار قبلی خیل ایرادها داشت اما تیم همگی جوان و فرهیخته بودند و از این نظر لذت بخش بود کار کردن اونجا. البته همکارهای جدید حاشیه هم کم ندارند اما همون حاشیه‌ها هم فانه و یکنواختی و خمودگی را کم می‌کنه.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۴۶
آذر دخت

اینقدر این روزها حس‌های قوی متفاوت و مختلفی را دارم تجربه می‌کنم که احساس می‌کنم از شش جهت دارم متلاشی می‌شم.
شرایط این روزهای جامعه که دوباره بازگشت شرایط دردناک سال 88 را برام تداعی می‌کنه تحملش خیلی سخته. از 88 به بعد مکانیسم دفاعی من اجتناب و ناامیدی هست. الان هم با تمام وجودم دارم سعی می‌کنم که به این مکانیسم چنگ بزنم و این خیلی سخته. هر بار صدای محزون ش.روین را می‌شنوم بغض می‌کنم. برای تک تک بچه‌هایی که توی خیابون هستند نگرانم. به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که سال 88 از هم پاشید, استعدادهایی که به باد رفت. آدم‌هایی که نخواسته آواره شدند. غم و خشم و افسردگی و استیصال اون سالها. نه دلم می‌خواد خودم دوباره تکرارش کنم و نه دلم می‌خواد هیچ کسی دچار اون احساس ها بشه. اما چاره‌ای نیست. انگار سرنوشت ما همینه. دیدن عکس بچه‌هایی که از دست رفتند قلبم را مچاله می‌کنه. این را نمی‌فهمم که چطور برای یک سری گفتن اینکه این بچه‌ها فرضا خودک.شی کردند باعث آرامش می‌شه! یعنی زندگی توی کشوری که کودکانش اینقدر به استیصال برسند که در فاصله یک هفته چند نفرشون خود.کشی کنند آسونه؟ یعنی صرف اینکه فکر کنید این بچه‌ها کشته نشدند و خودشون را کشتند آرومتون می‌کنه؟!
من برام مسلمه که خارج از ایران هم کسی دلسوزانه به سرنوشت ما فکر نمی‌کنه. شرایط تمام کشورهایی که دخالت خارجی داشتند, خصوصا همین شرایط اخیر افغانستان واضح و مشخصه. من عمیقا معتقدم که ما نیاز به تغییر و اصلاح داریم و با این شرایط نمی‌شه سالم و درست زندگی کرد اما باید خرد و درایتی باشه که این تغییرات را در داخل مدیریت کنه که خوب نیست. این همه خشک‌مغزی و پوسیدگی, همه‌ی ما را به قهقرا می‌کشونه.
حدود یک ماه پیش یکدفعه و کاملا ناگهانی دخترخاله‌ی جوونم که یک پسر هشت ساله داشت, یکدفعه تشنج کرد, به کما رفت و مرگ مغزی شد. مشخص شد که یک تومور مغزی پیشرفته داشته که در این مدت به جز یک سری فراموشی مختصر که همه یه حساب استرس و افسردگی گذاشته بودنش هیچ علامتی نداشته و یک دختر پر انرژی, فعال و پرتلاش که یک جورهایی ستون اتکای مادرش و خانواده بود پر کشید و یک پسربچه‌ی بی‌مادر از خودش به جا گذاشت. من و این دخترخاله‌ام خیلی با هم خاطره‌ی مشترک داشتیم و از دست رفتنش واقعا اذیتم کرد. خیلی غصه خوردم و حس کردم واقعا مظلومانه از بین رفت و یک جورهایی در حقش بی‌توجهی شد. همه‌اش به آینده‌ی پسرش فکر می‌کنم و غصه می‌خورم. 

سرکار شدیدا تحت فشارم. همکار ارشدمون بدون هماهنگی قبلی رفته یک سال مرخصی بدون حقوق و یکدفعه همه‌ی کارها و مسئولیت‌هاش آوار شده روی سر من. با این بی‌انگیزگی شدیدی که با شرایط این روزها برام ایجاد شده باید همه‌ی تلاشم را بکنم که تمرکز کنم, کلی کار جدید یاد بگیرم, در حین یادگیری هم کورانی از کارهای خودم و اون همکار را هم همزمان هندل کنم. حالا وسط این شرایط رئیسمون هم عوض شد و یک جوان بسیاااااار پرشور رئیسمون شده که ایده‌های خلاقانه و پرسر و صداش پدر همه را درآورده! هی هی!

ح.راس.ت محل کارم بغل دفتر ماست و این مدت یه عالمه آدم را اح.ضار می‌کنند و ازشون تع.هد می‌گیرند و تهدیدشون می‌‌کنند و... دیدن این آدم‌ها خیلی اذیتم می‌کنه. از اون ور می‌بینم کسانی که یا ایران نیستند یا حتی در ایران هستند اما درکی از شرایط واقعی ندارند, دم از اعت.صاب می‌زنند یا بچه‌ها را تشویق می‌کنند که برن توی خیابون یا چی. واقعا اگر خود من به شخصه بخواهم اع.تصاب کنم, صرف نظر از تبعات شخصی که برای خودم داره (هم مالی و هم جانی) کار یک عالمه جوون لنگ می‌مونه که به نظر من این خیانته بهشون. همین جاست که آدم احساس می‌کنه اینقدر از لحاظ روانی فشار روش هست که می‌خواد سر به بیابون بذاره. حفظ انگیزه و تمرکز الان سخت‌ترین کاره برام. 
محافظت از بچه‌ها در مقابل این شرایط و اینکه نگذارم این شرایط تابسامان روشون تاثیر بگذاره هم یک چالش بزرگ دیگه است. دو سه شبه که توی کوچه‌ی ما هم ش.عار می‌دهند و خوب خیلیاش مناسب بچه‌ها نیست و ترس من اینه که پسرک ساده‌ی من بره توی مدرسه تکرارش کنه و خودش را به دردسر بندازه. 
جنگیدن با این ویروس‌های وحشی این روزها و مریضی‌های متناوب بچه‌ها هم شدیدا فرساینده شده و واقعا سخته تاب آوردنش.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۴:۵۰
آذر دخت