اینقدر همه چیز قبل از عید به هم پیچیده بود که هرچی تلاش کردم نشد یه پست عیدانه بنویسم. گذشته از شلوغی شب عید، درست از روز 26 اسفند اول پسرک و بعدش خودم و همسرجان به ترتیب مریض شدیم. از این سرماخوردگیهای ویروسی که گوارش رو هم درگیر میکنه. عجب کوفت مزخرفی شدن این ویروسها. همشون اثرات عجیب و غریب پیدا کردند. خلاصه که تمام کارهای باقیمانده رو در حال موت انجام دادم. روز اول عید هم کلا توی کما بودم و الان هرکی ازم در مورد اون روز یه سوالی میپرسه که مثلا فلانی چی پوشیده بود یا چی خوردی کلا یادم نیست! جدا انگار توی کما بودم. اولین روزی که از بعد از 27 اسفند احساس گرسنگی کردم 5 فروردین بود! یعنی یه چیزی حدود 10 روز اصلا گرسنهام نبود. پسرک هم همینطور. فقط این بنده خدا چون بدسابقه است ما هی مجبورش میکنیم بخوره. بعد که خودم به دردش دچار شده بودم دلم براش سوخت که با این وضعیت مجبورش میکردیم غذا بخوره. همسرجان هم کلا هی میگفت حالم بده و هی پرخوری میکرد. مخصوصا خونه مامانش. بعد بهش میگم خوب نخور میگه خوب گشنهامه. من نمیدونم چطوری آدم میتونه همزمان هم حالش بد باشه و حالت تهوع داشته باشه هم گشنهاش باشه!
پسرک این 14 - 15 روز رو خیلی کیف کردم. من هم از کنار اون بودن خیلی کیف کردم. به وضوح دیدم که در کنار خانواده بودن چقدر توی روال تکامل بچه تأثیر داره. عملا میدیدم که چقدر طی این مدت حرف زدنش پیشرفت کرد و چقدر چیزهای جدید یاد گرفت. ممکنه که مهدکودک توی سنهای بالاتر آموزنده باشه اما توی سن زیر سه سال که بچه به توجه ویژه نیاز داره، توی خونه بودن براش خیلی بهتره. کاش شرایطم یه جوری بود که میتونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
کلا این مدت خیلی خوددرگیری داشتم که اصلا چرا میرم سر کار. همچنان دلیل اصلی و مهم بحث مالی هست و داشتن درآمد مستقل. و خوب اینکه من خیلی خیلی زود کسل میشم و کلا آدم تنوعطلبی هستم و با این همسرجان من که اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح نیست و اصلا بلد نیست این مسئله رو، توی خونه موندن خیلی کسلم میکنه. واقعا دلم میخواد که یه شرایطی برام فراهم بشه که کمتر وقتم سر کار طی بشه. این روزها هی پسرک چپ میرفت و راست میاومد من رو بغل میکرد و میچلوند و راه و بیراه میاومد بوسم میکرد. کارهایی که خیلی ازش بعیده و توی روزهای دیگه بیشتر کتک میزنه تا مهربونی و این نشون میده که به این وقت گذراندن در کنار من خیلی نیاز داره و این مسئله حسابی دلم رو فشرده میکنه.
این مدت توی مهمونیها هم داستانی داشتیم. پسرک کلا یه کمی تکرو و لوس شده از بسکه مرکز توجه همه بوده. مثلا اگه شش تا ماشین هم توی یه جمعی باشه این میگه ماشین منه و اولش نمیذاره بقیه بچهها بازی کنند. البته بعد از یه مدتی و توی یه شرایطی رضایت میده و با هم بازی میکنند اما اول کار نه. یه کمی هم از اثرات مهدکودک قلدر شده و یه کلمه به دو کلمه کتک میزنه! خوب این از عیوب بچه من. اما خوب یه چیزی هم هست که توی همهی جمعها پسرک من از همه کوچیکتر بود. طرف خانواده همسر نسبتا بچهها با هم خوب کنار اومدند و دعوای جدی نشد. یکی دوبار پسرک در حال محبت کردن خشونت بارش (بغل کردن و چلوندن و نشگون گرفتن و مو کشیدن!) بچهها رو مورد ملاطفت قرار داد اما من انتظار بدتر از این داشتم و کلا خدا رو شکر مشکل حادی پیش نیومد.
اما طرف خانواده خودم، یکی از داییهام روز اول عید بچهی دومش به دنیا اومد و پسر اولش که قبلا هم بچه بدقلقی بود، فوقالعاده بداخلاق و خارج از کنترل شده بود. بعد چون پسرک من هم یکی دوبار اسباببازیهاش رو بهش نداد حسابی علیه پسر من جبهه گرفته بود و بقیه بچهها رو هم علیه اون میشوروند! پسرک که خوب توی عوالم خودش بود و خیلی از رفتارهای اونها رو نمیفهمید و برای خودش بازی میکرد و فقط وقتی که میاومد اسباببازی رو از دستش بگیره جبهه میگرفت اما من یه سری از کارهاش برام گرون تموم میشد. میدونم که اونها بچهاند و دخالت من اشتباهه و تقریبا دخالتی هم نمیکردم اما بهم سخت میگذشت. مثلا میاومد طرف پسرک و هولش میداد و میگفت پیشته پیشته! یا تا این داشت بازی میکرد و حواسش پرت شده بود میاومد یه چیز جدید نشونش میداد و بعد نمیداد دستش. یا هی میرفت و میاومد میگفت اه اه پسرک بوی بد میده! من هم هی شک میکردم پوشکش رو چک میکردم میدیدم خبری نیست! یا هی به بچههای دیگه میگفت برین اسباببازی رو از دست این بگیرین. خلاصه که تمام جبههای که باید علیه داداش کوچیک خودش میگرفت رو منتقل کرده بود روی پسرک من! روز اول که مامان باباش نبودند و خوب این بچه وسط یه جمع سی و خوردهای نفره تنها بود و خیلی غصهدار بود. بعد از اون هم مامانش رفته بود خونه مامان خودش و این بچه تنها با باباش بود و خوب حق داشت که عصبانی باشه و احساس طردشدگی بکنه اما من هم مادرم و خیلی سختم بود که میدیدم با پسرکم اینطوری رفتار میکنه. خلاصه که از این لحاظ سخت بود برام.
اما روی هم رفته امسال از عید پارسال خیلی خیلی خیلی بهتر بود. هر چند که باز هم چندباری با همسرجان اصطکاک پیدا کردیم اما در کل من سعی کردم که مراقب حال و احوال خودم باشم.
نتیجه گیری سال قبل و تارگت سال جدید رو هم بگم و برم. سال 94 هدفم سر و سامون دادن به کارم بود و کم کردن وزنم. در مورد اول که فکر کنم گند زدم! کارم عوض شد اما میزان مسئولیت و همچنین استرسش چند برابر شد در حالی که حقوقم همون مقدار بود. البته ناشکر نباشم، کار جدید تنوعش خوبه و دیگه اون رخوت و خمودگی که توی کار قبلی دچارش شده بودم رو ندارم. یادم نمیره روزهایی که حس میکردم کارم مثل یه وزنه روی روح و قلبم سنگینی میکنه. الان دیگه اون حس رو ندارم و اگه رفتارهای اذیتکننده رئیسم رو کنار بگذاریم کلا بیشتر حس مفید بودن میکنم. اما استرسه هنوز هست. تا حدودی من ربطش میدم به ناواردی خودم به این تیپ کار و امیدوارم که با کسب تجربه یه کمی اوضاع بهتر بشه. امیدوارم.
در مورد هدف دوم هم حرف نزنم بهتره. نه تنها وزنم کم نشد که یک دو کیلو اضافه هم شد. که این هم برمیگرده به همون استرسهای کارم و نتونستم به خودم برسم. ضمن اینکه به سلامتی خودم هم با این استرسها آسیب وارد کردم و یک نمونهی بارزش دچار شدن به ریکنپلان دهانی بود که اولش یه زائده کوچیک توی یه طرف لثه بود و الان به هر چهار طرف لثه گسترش پیدا کرده و خوب یه جور بیماری اتو ایمونه که با استرس کلیدش زده میشه.
امسال دوست دارم که هدف اصلیام رو بذارم اصلاح روش زندگیام و افزودن ورزش منظم به زندگیام و اصلاح خورد و خوراک و کلا رسیدگی به خودم. سال گذشته واقعا حس کردم که دارم استرس خیلی زیادی و تحمل میکنم و واقعا به دفعات احساس ناتوانی در اداره امور زندگیام کردم و چندین بار هم دچار سرماخوردگی و آنفولانزاهای بدی شدم که خیلی از من بعید بود. امیدوارم که توی سال جدید موفق بشم روش زندگیام رو اصلاح کنم و آخر سال احساس سلامتی بیشتری بکنم و امیدوارم که در کنار این اصلاح روش زندگی لاغر هم بشم چون واقعا از لحاظ روحی نیاز دارم که روی فرم برگردم.
واااای که هوا چقدر عالی و تمیزه. واقعا چقدر حیفه که نشستم توی اتاق. کاش میتونستم یه کمی برم بیرون.