آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

امروز دوباره هی خارش مغزی گرفتم دلم می‌خواد بنویسم اما نمی‌دونم در باره چی؟
روزها داره برام سنگین می‌گذره. روابطم با همسرجان ظاهر خوبی داره اما توی دلم خیلی سرد شده. دلم می‌خواد دوباره گرم بشه اما نمی‌شه. نمی‌دونم باید چکار کنم. دلم می‌خواد دوباره خیلی دوستش داشته باشم. من زندگی‌ام با همسرجان رو با عشق شروع نکردم. قبول دارم. تصمیمم برای ازدواج با اون توی اون موقع از نظر خودم یه تصمیم عاقلانه بود. من ته دلم همیشه یه نفر دیگه رو به عنوان همسرم تصور کرده بودم. دوستش داشتم و از نشانه‌ها هم اینجوری برداشت می‌کردم که اون هم بهم فکر می‌کنه. اما اون هیچ وقت پاپیش نگذاشت و از این طرف من دائم زیرفشار خانواده‌ام بودم برای ازدواج که از هشت نه سالگی برام جهیزیه می‌خریدند و این اواخر خواستگارهای عجیبی مثل دیپلمه مغازه‌دار و نابینا و مطلقه برام پیدا می‌کردند و حتی وقتی می‌گفتم که نه می‌گفتند بیشتر فکر کن! یعنی از دید اونها برای من 27 ساله دیگه خیلی دیر شده بود و وقتش بود که به هر نحوی ازدواج کنم! من تصمیم گرفتم که به همسرجان بله بگم با اینکه فاصله بسیااااار زیاد فکری‌مون رو می‌دیدم و می‌دونستم. اما اون روزهای یه جورهایی با خودم لج کرده بودم. یادمه مامان و بابام با ذوق دنبال کارهای عقد بودند و هی این طرف و اون طرف واسه سفره عقد و سفارش چیزهای دیگه می‌رفتند و من حتی نا نداشتم که برم ببینم چی سفارش می‌دهند. شما بگون حتی یه کوچولو ذوق و شوق توی وجودم بود نبود. همش هم به خودم می‌گفتم اگه همه این کارها برای رسیدن به ف بود چقدر همه چیز عوض می‌شد.
اما بعد از همه اون اتفاق‌ها، بعد از اینکه با همسرجان عقد کردیم و یکی دو ماه گذشت من با تمام وجودم همسرجان رو دوست داشتم. قلب ساده من که توی تمام عمرم به صورت رسمی به کسی سپرده نشده بود و به جز اون دلبستگی ساده و یکطرفه به هیچ کس دیگری سپرده نشده بود، یکدفعه از شدت عشقی که نسبت به اون پیدا کرده بودم مملو شده بود و یادمه که از این شدت عشق ترسیده بودم و گیج بودم. اما نشد که از این عشق سرشار بشیم. عوامل خیلی خیلی مختلفی وجود داشت. اما من در رأس همه همسرجان رو مقصر می‌دونم. اون ذهن و تربیت سنتی‌اش که می‌گه محبت رو به زن نشون نده که پررو می‌شه. غافل از اینکه این فرمول اگر هم جواب می‌داده واسه همون زن سنتی بوده که مفری به جز شوهرش نداشته و جز اون کسی توی زندگی‌اش نبوده نه زن مستقل و متکی به خود امروزی. عشق من به همسرجان همون اندازه که عظیم و نو و غیر قابل مهار بود، به همون سرعت هم دود شد  و رفت هوا. الان حدود 5 سال و نیم از اون روزها می‌گذره و حس من به همسرجان خیلی کمرنگ شده. علت‌ها دیگه‌ای هم هست. اما اصل قضیه اینه که من این حال رو دوست ندارم. دلم می‌خواد بازهم گرم باشم نسبت بهش.
الان تمام عشق عالم توی قلبم نسبت به پسرک جمع شده. اما این خستگی روحی گاهی وقت‌ها اینقدر زیاد می‌شه که حوصله اون رو هم ندارم. این خیلی آزارم می‌ ده. فعلا همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۴
آذر دخت

دیروز نمی‌دونم چم بود که هی می‌خواستم تریپ غمناک بردارم! دوره طوفان هورمونی این ماه هم رد شده بود و خیلی ربطی به اون نداشت.
بعد داشتم آرشیو یه وبلاگی رو می‌خوندم که داشت با یه افسردگی شدید دست و پنجه نرم می‌کرد و خوب من به انرژی لابه‌لای سطرهای وبلاگ‌ها معتقدم. یعنی یه عالمه انرژی منفی از وبلاگه بهم منتقل شد.
بعدش هم دارم یه کتابی می‌خونم از فریبا کلهر به اسم «شوهر عزیز من». کتابه اولش اصلا جذاب به نظر نمی‌اومد. یعنی از این مدل‌های جریان سیال ذهن و پیچیده نویسی و رفت و برگشت زمانی هست که یه کمی سخته ارتباط برقرار کردن باهاش. اما از وسطهاش خیلی جذاب شد. یعنی کلا حس می‌کنم قلم اول و وسطش یک کمی با هم فرق می‌‌کنه و اون قسمت‌های وسطش که شروع می‌کنه به قصه‌گویی خیلی جذابتره.
ماجراهای این کتاب‌ هم یه کمی من رو یاد خودم می‌اندازه. یعنی یاد اوایل ازدواج خودم و حسی که نسبت به اون موقع‌ها دارم. حس اینکه یه زمان‌هایی هست که اگه از دست برن دیگه نمی‌شه جبرانشون کرد و یه خاطره‌هایی که دیگه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شن.
خلاصه که خوندن کتابه هم مزید بر علت شد که بنده حسابی گریه لازم بشم.
دیروز به مناسبت روز زن گذشته یه جشن گذاشته بودند توی محل کار مخصوص خانم‌ها که بنده نرفتم چون حسش رو نداشتم. بعدش هم وقتی از سرویس پیاده شدم رفتم یه پیاده‌روی طولانی که خوب مطابق معمول که آدم حالش خوش نیست هی هم بلاهای عجیب و غریب سرش می‌یاد دو سه تا آدم بیخودی سر راهم پیدا شدند و یکی از این بچه‌های کار بهم کنه شد که بدتر حالم رو گرفت.
اومدم خونه و غذا رو آماده کردم و نشستم چند تا فصل از کتابه رو خوندم و بعد نشستم یه شکم سیر گریه کردم. به حدی که چشمام باد کرد اندازه گلابی!
بعدش حالم بهتر بود که همسرجان اومد با یه عالمه خیار و گوجه و اینکه رئیسمون فردا نوبتش بود که صبحانه بیاره. بعد گفتم من ماشین ندارم من هم گفتم که من میارم. اونوقت همیشه اینها آش و هلیم از این چیزها می‌گیرن واسه صبحانه این دفعه همسرجان خواستند تنوع بدند. خلاصه که شستن و خشک کردن و خیار و گوجه‌ها دست من رو بوسید و من هم راستش خیییللللی زورم گرفت که بابت نوبت یه نفر دیگه من باید وایستم بشورم و خشک کنم. حالا خواستی پاچه‌خواری بکنی دیگه تنوع دادنت چی بود! من همین شام درست کردن و بعد صبحانه و نهار سه نفر رو آماده کردن هر روزه کلی انرژی ازم می‌بره دیگه می‌خوام همکارهای همسر کوفت بخورن که من براشون خیار و گوجه بشورم!!!
خلاصه که دلگرفتگی عصر و یادآوری خاطرات بسیار شاد!! اوایل ازدواج دست به دست هم داد که حسابی خوش اخلاق بشم یه کمی همسرجان رو شستشو بدم! بعدش هم خوب شدم!

پی‌نوشت: فریبا کلهر نویسنده خوبیه. من در دوران نوجوانی کتاب‌های کودک و نوجوانش رو خونده بودم و اونها رو دوست داشتم (هوشمندان سیاره اوراک و مرد سبز شش هزار ساله و سالومه و خرگوشش و ....) اما این اولین کتاب ژانر بزرگسالش بود که خوندم. البته من هنوز به آخر کتاب نرسیدم اما همین که توی این برهوت داستان ایرانی خوب و استخون‌دار بتونی 20 صفحه داستان پرجاذبه بخونی خودش خیلیه.

پی‌نوشت 2: قدر ماه‌های اول ازدواج رو بدونید. خاطرات و حرف‌های اون موقع هییییچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شه. هیییییچ وقت. چه خوبها و چه بدها. فرصت‌های اون موقع هم هیچ وقت تکرار نمی‌شه.

پی‌نوشت 3: خوش به حال اونهایی که عشق رو تجربه کردند. خوش به حال اونهایی که عاشق شدند و عاشقی کردند و با عشقشون ازدواج کردند و عاشق موندند سالیان سال در کنارش زندگی کردند. خیلی غمگینم که چنین تجربه‌ای تو زندگی‌ام نداشتم. خیلی. اما اصلا چند نفر چنین شانسی داشتند؟

پی‌نوشت 4: بعد از اون حال بد عصر، چلوندن پسرک توی بغلم خیلی حالم رو خوب کرد (هر چند که سی ثانیه هم نشد مدتی که بهم اجازه این کار رو داد).  خدا همه بچه‌ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه و دامن همه منتظران رو هم سبز کنه و پسرک من رو هم در پناه خودش حفظ کنه. اگه نداشتمش زندگی برام خیلی سخت بود.

پی‌نوشت 5: دلم برای بچه‌های کار خیلی می‌سوزه و در عین حال دلم هم نمی‌خواد هیچی پول بهشون بدم. دیروزیه وقتی دید ازش چیزی نمی‌خرم چون دم یه قنادی بودیم گفت برام شیرینی بخر اما اعصاب توی قنادی رفتن و خریدن رو هم نداشتم. در ضمن یه کمی هم پررو بود به نظرم. من فقط نگران میزان خشمی هستم که این بچه‌ها توی دلشون ذخیره می‌کنند از رفتار امثال ماها. کاش کمتر از این برخوردها داشتیم باهاشون. من همیشه سعی می‌کنم که خیلی مهربون باشم باهاشون و اگه خوراکی چیزی داشته باشم همراهم بهشون می‌دم اما خوب همیشه که آدم سرحال نیست. خیلی وقت‌ها آدم حوصله بچه خودش رو هم نداره. خیلی‌هاشون هم بی‌ادبند و اگه چیزی ازشون نخری فحش می‌دن! تازگی‌ها توی شهر ما خیلی زیاد شدند. من دلم برای اون بچه‌هایی که با داروی خواب‌آور می‌خوابونشون و اونها هم یه جوری با صورت‌های رنگ‌پریده می‌خوابن انگار که مردند خیلی کبابه. همش ذهنم می‌ره پیش اینکه این بچه‌ها چه سرنوشتی دارند. زمانی که باید مشغول بازی و شیطنت و یادگیری باشند رو توی خواب مصنوعی طی می‌کنند. خیلی‌هاشون هم بچه‌های دزدیده شده هستند. چقدر سرنوشت‌ آدم‌ها با هم فرق می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۳
آذر دخت

قراره یه متن تخصصی رو ترجمه کنم اما هرچی می‌شینم سرش نمی‌تونم تمرکز کنم. این جور وقتها یه جور خارش مغزی می‌گیرم انگار که به هیچ نحوی آروم نمی‌شه. تنها راهش اینه که یا یه متنی بخونم که خیلی خوب باشه و ذهنم رو درگیر کنه که خارشم از بین بره یا اینکه باید بنویسم درباره اون چیزی که ذهنم رو به خارش انداخته.
از اونجایی که این روزها مطلب قابل خوندن خوبی توی وبلاگ ها پیدا نمی شه و وبلاگ ها خیلی دیر به دیر یا هرگز آپ می‌شن باید بنویسم دیگه!
از این جور نوشتن خوشم نمیاد. اینکه ندونی از چی میخوای بنویسی. وقتی بی حوصله ای. اینقدر بی حوصله که حس استفاده از نیم فاصله رو هم نداشته باشی! در ضمن می دونم که دوباره کار به غرغر کردن ختم می شه. دقت کردی چقدر وقته که این وبلاگ فقط با غرغر آپ میشه. حق دارید اگه از خوندنش حالتون بد بشه!
می دونم چرا ذهنم درگیر شده. آخر هفته مزخرفی داشتم. همش تقصیر بهم ریختگی های هورمونیه. از خود هورمونیم خوشم نمی یاد یه ذره بیش از حد واقع بین می‌شه. می شینه گذشته ها رو شخم می‌زنه. لیست بدبختی‌ها رو می‌کشه بیرون. و بعد به جبران بدبختی‌ها به تنها خوشبختی موجود اخم می‌کنه و باهاش بداخلاقی می‌کنه. دلم خیلی گرفته که پنج‌شنبه پشت کردم به پسرک و خوابیدم و اون دستم رو گرفت کشید و من داد زدم سرش که باید بخوابی و اون خوابید! از خودم متنفر می‌شم این جور وقت‌ها.
نمی‌ونم ماجرا چیه. مشکل از کجاست. بعضی وقت‌ها واقعا خودم هم نمی‌فهمم چه مرگمه و بعد انتظار دارم که همسرجان بدونه. این قدر عصبانیم که این جان دنبال همسر هم به سختی تایپ می‌شه!
فکر می‌کنم اینکه نمی‌دونه باید چکار بکنه از اینجا ناشی می‌شه که من رو به اندازه کافی دوست نداره. حس می‌کنم اصلا حاضر نیست وقت و احساس صرفم کنه. فکر می‌کنم با خودش می‌گه اگه زنم همسر خوبیه که داره درست و سر موقع کار می‌کنه که فبها. اگر نه اگه بی‌حوصله است و یه جای قضیه می‌لنگه زیاد انرژی صرفش نکنم پس!
من کلا آدم مغروریم. برای هیچ چیزی حاضر نیستم منت کسی رو بکشم. باید بمیرم تا از کسی بخوام که کاری برام انجام بده یا کمکی بهم بکنه. اما انتظار دارم در مورد همسرم اینجوری نباشه. بعضی وقت‌ها دلم می خواد ناز کنم براش. دلم می‌خواد که اون هم نازم رو بکشه. مثلا اگه رفتیم بیرون و حرفمون شده بعد اون بگه بستنی می‌خوای و من می‌گم نه. بعد اون بلافاصله سر خر رو کج نکنه طرف خونه. بگه نه باید بخوای. بره اصلا خودش بخره. باید خودش بدونه!
یا مثلا اگه یه تغییری توی ظاهر خودم می‌دم یا ظاهر خونه بفهمه. ای داد که اصلا انگار نه انگار. اوایل می‌گفتم خوب نمی فهمه! همون ایراد دید تونلی مردانه و اینها. ولی بعد دیدم که انگار می فهمه. چطور در مورد همکار زنش می فهمه که رفت دستشویی و برگشت رنگ روژ لبش فلان شد و سایه چشمش بیسار!
حالا منظورم فقط به خودم هم نیست ها. مثلا یه تغییر عمده توی خونه می‌دم. مثلا چند وقت پیش یه تخته یادداشت خریده بودم برای روی یخچال کلی هم چیز روش نوشته بودم. مثلا یه ماه بود اصلا نگفت این چیه. بعد داداشم اومد دو تا شکلک کشید روش همین طور بی مقدمه می پرسه اینا چیه! پس اگه تا حالا دیده بودی چرا صدات در نمی‌یومد!
یا پنج‌شنبه اعتصاب کردم واسه شام غذا نپختم. بعد ذهن احمقم کلی هم راه حل آماده کرد که وقتی گفت شام یا می‌گم زنگ بزنیم پیتزا بیارن یا همبرگر یا اصلا می‌گم خودم ذرت مکزیکی درست می‌کنم! بعد تا ساعت 10 شب به روی مبارک نیاورد. بعدش هم رفته یه تیکه نون خشکه آورده سق می‌زنه به من هم می‌گه می‌خوای! آی دلم می‌خواست لهش کنم که اینجور وقت‌ها بی‌محلی می‌کنه. ازش پرسیدم الان که به روت نمی‌یاری که من فکر غذا نکردم نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟ می‌گه هیچ کدوم. فکر کردم دیر غذا خوردیم می‌خوای شام نخوریم! اگه من رو بشناسید که چقده شکمو ام و چقده این شام های بی‌دغدغه چهارشنبه و پنج‌شنبه برام مهمه می‌فهمید که چقدر حرفش جفنگ بود. همین که من رو نمی‌شناسه و این بزرگترین دلخوشی‌های هفته من رو نمی‌شناسه خودش جای اما و اگر داره!
پنج شنبه دلخور بودم کلا. بعد کجاش زدم زیر گریه؟ اونجایی که فکر کردم ما نمی‌تونیم بشینیم با هم یه فیلم ببینیم بعد توی صحنه‌های فلانش فلان کنیم! معضل بزرگی بود نه؟ اما از کجا رسیدم به اینجا؟ از اونجا که فکر کردم رکوردمون خیلی افتضاحه. ماهی حداکثر یک بار! بعد فکر کردم دیگران چکار می‌کنند؟ بعد یادم اومد به یه دوستی که راهکارش با شوهر گیگش، دیدن فیلم بود. بعد روضه خوندم برای خودم که حتی فیلم هم نمی‌تونیم با هم ببینیم! بعد گریه کردم و دل پسرک کوچولوم رو ناآروم کردم. لعنت به من!
بعد هم زدم به صحرای محشر دوباره و نشستم توی اینستا ف رو سرچ کردم و پیداش کردم کلی هم عکس داشت. اما پیجش پرایوت بود و من عمرا برای کسی درخواست دوستی بدم. اونم هیچی. اما از این حرفها گذشته خیلی وقته ف هم برام کمرنگ شده. خیلی گذشته از اون روزها. خیلی.
بعد الان کلا حسم چیه؟ حس می‌کنم از یه دنیای بی‌محبت می‌یام. له شدم انگار. دلم می‌خواد یکی دوستم داشته باشه. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
آذر دخت