آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسافرت» ثبت شده است

توی تعطیلات اخیر یه نشد بزرگ رو شدنی کردیم با همسرجان و رفتیم مسافرت. وقتی توی دوران بارداری رفتم مشهد با اما‌م‌رضا عهد کرده بودم که دفعه دیگه که می‌یام بچه‌ام رو با پای خودش می‌گذارم توی صحن راه بره و توی اون مشکلاتی که برای پسرک پیش اومده بود من پیش امام‌رضا واسش نذر کرده بودم و توی این مدت نشده بود بریم نذرمون رو ادا کنیم. این بار خدا رو شکر که بالاخره جور شد و رفتیم. من دلم می‌خواست اولین سفر پسرک مشهد باشه که خدا رو شکر جور شد.
مسافرت ساده‌ای نبود. پسرک که تا به حال سفر نرفته بود مثل ندید بدیدها بود و می‌خواست دائم بیرون باشه و به گشت و گذار. هر بار که آسانسور توقف می‌کرد اگه دم لابی بود می‌گفت هورا و اگه توی طبقه که اتاقمون بود گریه و داد و فریاد داشتیم.
علیرغم اصرار من کالسکه رو نبردیم چون همه می‌گفتند که دست و پاگیره اما اگر برده بودیم واقعا خیلی تأثیر داشت. پسرک دائم می‌خواست بغل بشه و حتی ده قدم هم حاضر نبود پیاده بیاد.
توی هواپیما رفتنه خییییلی ترسید. من فکر می‌کردم که درکی از پرواز و بالا رفتن هواپیما نداره و از صدا می‌ترسه اما به محض اینکه هواپیما نشست دست زد و هورا کشید! یعنی فهمیده بود که ما بالاییم و هواپیما که نشست احساس امنیت کرد. تمام مدت پرواز روی صندلی‌اش ننشست و همش می‌خواست بیاد بغل. توی پرواز برگشت اما وقتی هواپیما بلند شد اومد نشست بغل من و به سه سوت خوابید تا وقتی که هواپیما نشست. اما قبلش چنان اعصاب من و باباش رو مورد عنایت قرار داده بود که فکر کنم اندازه دو سال پیر شدیم دو تامون!
روز اول موقع نماز مغرب پیش من موند و تا مکبر داشت اقامه رو می‌خوند چنان گریه‌ای سر داد و باباجونش رو طلب کرد که من قید نماز جماعت رو زدم. روز دوم باباش گفت تو بلد نیستی باهاش تا کنی و من نگهش می‌دارم که نتیجه‌اش باز شدن اون از نماز جماعت بود! روز سوم اما اجازه داده بود که باباش نماز رو بخونه.
کلا فوبیا داشت که ما رو گم کنه و می‌خواست که همه پیش هم باشیم و اون هم بغل باشه.
موقع نهار و شام هم که کلا بساطی داشتیم. هر بار باید با کلی شرمندگی عذرخواهی می‌کردیم بابت دوغ، نوشابه یا شربتی که پسرک روی زمین ریخته و وقت رفتن یه عالمه قاشق و چنگال و دستمال کاغذی رو از رو زمین جمع می‌کردیم. غذا هم که نمی‌خورد مثل آدم. اونجا هم بساط بغل کردن و غذا دادن توسط پدر به راه بود! ضمن اینکه روز قبل از رفتن ظاهرا یه ویروسی گرفته بود که کل سقف دهنش پر از آفت بود و خلاصه هر چی می‌خورد گریه زاری می‌کرد.
اما خوب خیلی هم خوش گذشت به من. اگر غرغرهای همسرجان ناله‌هاش بابت گرما و عرق کردن و خستگی از بغل کردن پسرک را فاکتور بگیریم به نظر من خیلی خوب بود.
همینکه پسرکم کلی تجربه جدید داشت خیلی جذاب بود. تجربیاتی که آرزوش را داشت شامل سوار اتوبوس و تاکسی شدن و آبشوری کردن! این آخری یعنی اینکه بره توی حوض‌های توی پارک‌ها که خوب خاطره تلخی هم ازش براش موند چون توی یک لحظه (واقعا یک لحظه یه اندازه 3 ثانیه) ازش غافل شدیم و افتاد توی یک حوض عمیق توی کوه‌سنگی. خیلی ترسناک بود. من یک لحظه سرم رو برگردوندم و وقتی جلوم رو نگاه کردم پسرک نبود! با کلی جیغ جیغ کردن دویدم سمت حوض و اونرو که داشت توی آب غوطه می‌خورد درش آوردن. بگذریم که یکی دو بار هم از دستم در رفت. حالا این وسط هم همسرجان وایساده و داد می‌زنه درش بیار دیگه!! بعد هم که درش آوردم سر پسرک داد می‌زنه که چرا رفتی افتادی توی حوض و دعواش می‌کنه. واقعا واکنش‌هاش توی این جور مواقع آدم رو ناامید می‌کنه!
خلاصه که درش آوردیم و لباس‌های خیس آبش رو عوض کردیم. از اون به بعد هم هرجا حوض می‌بینه می‌گه آبشوری بده!
همسرجان می‌گه که دیگه تا وقتی پسرک عاقل نشده نمی‌ره مسافرت. اما من که علیرغم همه دردسرها خیلی بهم مزه داده و احساس یه انرژی مضاعف می‌کنم توی خودم. مگه آدم انتظارش از یه مسافرت چیه؟
حالا دارم هی به خودم می‌قبولونم که امشب باید بلند شم واسه سحری! ای بابا اصلا آمادگی ماه رمضون رو ندارم. اصلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۲
آذر دخت