آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرم» ثبت شده است

خوب بعد از پروژه‌ی پوشک تعطیلات عید بود. امسال به خودم قول داده بودم که از تعطیلات خیلی استفاده ببرم. کلی برنامه ریختم که خدا رو شکر به همش رسیدم. کلی با پسرک کیف کردیم. کلی رفتیم گشتیم و خیلی خوب بود. مسافرت نرفتیم اصلا و حتی شهر مادر همسرجان هم نرفتیم چون نمی‌دونم گفتم یا نه که خونه‌اشون یه حادثه‌ای براش پیش اومده بود و فعلا ساکن شهر میانی بودن توی خونه‌ای که برادر همسرجان خریده. خلاصه که توی همون شهر خودمون و شهر میانی کلی خوش گذروندیم. فقط بدیش این بود که شروع کار بعد از این خوشگذرونی خییییلللللی سخت بود!
من برام خیلی مهمه که خاطرات پررنگ از بچگی پسرک براش بسازم. خودم از دوران کودکی وقتی که همسن پسرک بودم خاطرات پررنگی دارم. دلم می‌خواد روتین‌های دلچسبی براش بسازم که توی ذهنش بمونه. حالا ذهن اون رو نمی‌دونم اما توی ذهن خودم خاطرات خیلی خوبی مونده! مثلا یه روز با هم رفتیم پارک و رفتیم بستی اسکوپی خریدیم. بعد یه بارون بهاری ملویی هم می‌اومد و خیلی خیلی هوا متبوع و قشنگ بود. بعدش پسرک همبرگر خواست و براش خریدم. دو دفعه هم سوار اتوبوس شدیم با هم که اون هم آرزوی بزرگش بود! دفعه‌ی اول اینقدر یک بند توی اتوبوس حرف زد و سوال پرسید که همه‌ی کسایی که اطرافمون نشسته بودند هم کلافه شده بودند و هم خنده‌شون گرفته بود. کلی هم پارک پردمش که دیگه آخرهای کار خودش از پارک خسته شده بود! با هم نون و شیرینی پختیم و علاوه بر اینکه اعصاب من رو له کرد خودش کلی کیف کرد!
کلا دارم سعی می‌کنم خودم با پسرک وقت‌های با کیفیت بگذرونم (البته بگذریم از ماه رمضون که متأسفانه خیلی بی‌حوصله بودم و کلی از خط قرمزهای تربیتی که تعیین کرده بودم رو زدم شکستم و خیلی بابتش عذاب وجدان دارم) چون از همسرجان نمی‌تونم همچین انتظاری داشته باشم. عقب بودن طرز تفکر اون نسبت به بچه‌داری از حد یه نسل و دو نسل گذشته و واقعا خیلی عقب مونده فکر می‌کنه. معتقده نباید به بچه هیچ محبتی کرد چون بچه لوس می‌شه و می‌خواد روش بابا و مامان خودش که هنرشون فقط بچه درست کردن و بعد هم تا 18 سالگی به زور کتک و داد و بیداد بزرگ کردنش و بعد یه تیپایی زدن و بیرون کردن از خونه بوده را پیاده کرد! به خدا که هر پنج تا پسر همین جوری بزرگ شدن و بعد همه‌ی کارشون به عهده خودشون و خانواده زنشون بوده! اینقدر این روزها خسته و ناامید از اصلاح ارتباطمون هستم که خدا می‌دونه. خلاصه اینکه باید خودم هم مسئولیت وظایف خودم رو به عهده بگیرم و در عین حال آسیب‌هایی که رفتارهای اون به پسرک می‌زنه رو هم جبران کنم و این بار سنگینیه برای من که بخش عمده‌ای از وقتم رو شغلم پر کرده.
فقط این وسط هر کی به برنامه‌ریزی‌هام به پیدا کردن بچه‌ی دوم بخنده خیلی خیلی حق داره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۷
آذر دخت

سلام
نمی‌دونم این دفعه‌ی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختی‌های ماه‌های آخر سال بود. اینجایی که هستم ماه‌های آخر سال سرم خیییلی شلوغ می‌شه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلال‌تر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدت‌ها بود که حس می‌کردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق می‌انداختم. مامانم هی بهم می‌گفت صبر کن من بازنشسته می‌شم و از اول فروردین از پوشک می‌گیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد می‌کرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگی‌اش هم زده شده بود گفت که نمی‌خواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چرایی‌اش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیس‌شون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطه‌ی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمی‌خواست که با بازنشستگی‌اش امکان نقل مکان به شهر محل سکونت مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگین‌تر. اما من فکر می‌کنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار می‌کنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب می‌شه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمی‌خواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر می‌کردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگی‌اش با حال و هوای بچه‌اش تعیین می‌شه. نمی دونم بین همه‌ی بحران‌ها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه می‌ترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمه‌هاش که همه جا دیده می‌شه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیب‌های وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بی‌تقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا می‌ترسید ازش و خودش رو نگه می‌داشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشین‌های کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشین‌هاش تموم شده. حالا که بهش فکر می‌کنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعت‌های متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین می‌خواست. ساعت‌های متمادی چونه می‌زدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعت‌های متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگه‌ای نداره. و سخت‌ترین مرحله‌اش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه می‌رفت و انگار خنجر توی قلب من فرو می‌کردند! و در کنار همه‌ی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیه‌ی یأس خودند که اینجوری که نمی‌شه، تا کی می‌خوای بهش باج بدی؟ چقدر می‌خوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیف‌کاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار می‌کنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگه‌ای هم هست که به امید خدا سعی می‌کنم زود بیام و باز هم بنویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۱
آذر دخت

دیشب همسرجان باید می‌رفت مأموریت. ساعت 12:30 شب بلیط داشت. پاشو که از در گذاشت بیرون، پسرک به مدت 20 دقیقه یک نفس گریه کرد که اواخرش هستیریک شده بود. هیچ رقمه هم کوتاه نمی‌اومد.
من داشتم از خستگی می‌مردم. در حالت عادی من ساعت 11 دیگه باتری‌ام تمومه. حالا دیروز از صبح با کلی وعده و وعید و ناز خودم رو کشیدن از تخت اومدم بیرون. بعدش هم یه روز کاری پر از اعصاب خوردی با رئیس و همکارهایی که هرررررر کاری که انجام می‌دی و تحویل می‌دی، توش دنبال عیوب می‌گردن و پنج دقیقه نگذشته یه لیست بلند و بالا شامل کش اومدن عکس و بزرگ بودن فونت و جابه‌جا بودن کاما تحویلت می‌دن. بدون اینکه بگن دستت درد نکنه شیش ماه پدر صاحابت دراومده!
وقتی اومدم خونه از بس خسته بودم گفتم دو تا کنسرو لوبیا باز می‌کنیم می‌خوریم دیگه غذا نپختم. بعد همسرجان زنگ زد که می‌خوام مرغ بخرم. من هم یه آشپزخونه ترکیده داشتم. پاشدم آشپزخونه رو سر و سامون دادم. ماشین ظرف‌شویی رو خالی کردم. یه سری ظرف چیدم تو ماشین و یه سری قابلمه و فیلان شستم. بعد همسرجان اومد با مرغ‌ها. دیدم مرغ تازه است گفتم بزار شب خوراک مرغ بپزم.
دیگه تا مرغ‌ها رو شستم پسرک اومد پایین و بعدش هم باباش گفت که ببریمش اصلاح. چند وقتی بود که موهاش افتضاح بود. تا من مرغ‌ها رو بزارم بپزه و چهارتا هویج روش خورد کنم کلی نق زد که ددر.
بردیمش اصلاح و تمام مسیر من کالسکه رو هل دادم. توی سلمونی هم با اینکه بار سومش بود و دفعات قبلی خیلی خوب و بدون اعتراض نشسته بود این بار تا نشست زد زیر گریه و یه گریه جانسوزی کرد که بیا و ببین. نگو مرتیکه دفعات قبل هم می‌ترسیده اما جیکش در نمی‌اومده. دیگه آرومش کردیم و با لب و لوچه آویزون نشست و راحت اصلاح کرد. شکل آدمیزاد شد دوباره!
بعد دوباره برگشتیم و خونه و از یه جایی به بعد اومد بغل و خوب خسته شدم خیلی. تا رسیدیم رفتم سیب‌زمینی و رب ریختم توی مرغ‌ها و بعد دیدم نون نداریم. دوباره همسرجان بدبخت رو فرستادم بره نون بخره. تا من مرغ‌ها رو بسته‌بندی کنم همسرجان با نون اومد و برای صبحونه فردامون هم خاگینه درست کردم. دیگه شام خوردیم و کلی پسرک حرص داد. بعدش جمع کردم و بساط غذای فردا رو درست کردم و دیگه کمرم راست نمی‌شد و چشم‌هام باز.
خلاصه با همچین وضعیتی همسرجان ساعت 11:30 رفت و پسرک یه بند گریه و داد و بیداد و کتک‌کاری کرد که بابای عزیزش رو می‌خواد. هرچی هم می‌خواستم باهاش حرف بزنم بدتر می‌کرد.
دیگه تا ساکتش کردم شد 12 بعد هم گفت تلویزیون روشن کنیم و بشینیم خندوانه ببینیم. یه کمی خندوانه دیدیم و هرکاریش کردم نیومد بخوابیم. گفتم خودم برم توی اتاق که اون هم بیاد. دراز کشیدن همان و ساعت 2 با صدای بلند تلویزیون بیدار شدن همان! خوابم برده بود و پسرک هم روی مبل تنهایی خوابیده بود!
گذاشتمش سرجاش و خوابیدم. صبح هم دوباره با اشک و خون خودم رو از تخت کشیدم بیرون.

پی‌نوشت: این مامان‌هایی که همیشه از شادی و خوشی بچه‌داری می‌نویسن یا خیلی خوش‌شانسند که بچه به اون سادگی گیرشون اومده و هیچ سختی ندارند یا اینکه دروغ می‌گن! ما که هر تغییر بسیار کوچک توی روال زندگی هم کلی مکافات داره برامون!

پی‌نوشت 2: هیچ دوست ندارم که همیشه اینقدر خسته‌ام. خیلی بیشتر از توانم دارم از خودم کار می‌کشم. شاید برای بعضی این کار اینقدر سخت نباشه که همزمان شاغل تمام‌وقت باشند و خانه‌دار و بچه‌دار. اما برای من خیلی سخته. خارج از توانمه اکثر اوقات. اینهایی که می‌گن شاغلند و خونه‌اشون برق می‌زنه و رنگ‌به‌رنگ غذا و دسر و فیلان درست می‌کنند و همش هم شاد و خوشحالند و خوش‌اخلاق، یا سوخت جت دارند و توان هرکول یا اینکه دروغ می‌گن!

پی‌نوشت 3: شدیدا و اورژانسی به یه انقلاب توی روابط عاطفی‌ام با همسرجان احتیاج دارم. یه جایی وایسادم که دوست ندارم بگم کجاست.

پی‌نوشت 4: دلم یه خونه می‌خواد که اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر خوب باشه که حس کنم می‌خوام تا آخر خونه‌ام باشه. یه خونه دائمی و همیشگی. من تا حالا توی همچین خونه‌ای زندگی نکردم. تا 9 سالگی توی مأموریت بودیم و خونه نداشتیم. از 9 تا 17 سالگی توی خونه‌ای بودیم که بسیار بدمسیر بود و همش دلمون می‌خواست عوضش کنیم. از 17 تا 22 سالگی توی خونه‌ای بودیم که پدرم اصرار داشت خراب کنه و بسازه. از 22 تا 24 سالگی توی خونه‌ای مستأجر بودیم تا اون خونه ساخته بشه. از 24 تا 27 سالگی توی خونه تازه ساخته شده بودیم. اما من دوستش نداشتم. دلم می‌خواست برم مرکز استان زندگی کنم و به فکر ازدواج بودم. ازدواج که کردم فکر می‌کردم که آشیونه‌ام رو پیدا کردم برای زندگی بلندمدت توش برنامه می‌ریختم اما وقتی پسرک اومد به خاطر ترس از تنهایی و نیاز به کمک خانواده تصمیم گرفتم بیام نزدیک مامان اینا. تازه اتفاقاتی که برای پسرک توی اون خونه افتاد باعث شد اصلا ازش دلزده بشم. حالا هم که همسرجان می‌گه اینقدر اینجا (پیش مامان اینا) بمونیم تا بتونیم یه خونه بزرگتر بخریم و از اون خونه بریم. دلم یه خونه می‌خواد که هم بزرگتر باشه. هم جاش بهتر باشه. هم ارتفاع داشته باشه. در عین حال امکان اقامت برای سال‌ها رو برام فراهم کنه. اما هنوز نمی‌تونم خونه آرزوهام رو تصور کنم.

پی‌نوشت 5: می‌خوام ماشین بخرم! :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
آذر دخت

وای که چقدر من این روزها سرم شلوغه! اصلا وقت سر خاروندن که ندارم. بعد تازه بدیش اینه که هر چقدر هم کار می‌کنی باز هم کار هست و از حجمش کم نمی‌شه. برای ذهن من که عادتش به کارهای پروژه‌ای مهندسی در قالب فعالیت‌های کوچک شکسته شده است و عادت داره که یه فعالیت رو انجام بده، به اتمام برسونه و بره سراغ کار بعدی، عادت کردن به این کارهای روتین دفتری خیلی سخته. کارهایی که هیچ وقت تمومی ندارند و تازه هی زاد و ولد هم می‌کنند!

×××××××××××××××××××××

چند روز پیش یکی از دوستهای صمیمیم من رو توی گروه بچه‌های زمان دانشگاه اد کرد. راستش من بچه‌های زمان دانشگاه‌مون رو خیلی دوست نداشتم. به نظرم خیلی سطحی و بی‌مزه بودند (هم دخترها منظورم هست و هم پسرها). البته یه چندتایی‌شون بودند که ازشون بدم نمی‌اومد اما خوب اونها توی این گروهه نیستند اصلا و عنان اختیار این گروه هم به دست همون سردمداران بی‌مزگی و ابتذال هست. چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که اینها هنوز از اون دوران عبور نکردند! هنوز هم به همون شیوه‌های خودشون ادامه می‌دهند. هنوز فکر و ذکرشون نخ دادن به همدیگه است و پز دادن و قپی اومدن و کلاس گذاشتن! با وجود اینکه اکثرشون الان متأهلند و بعضا بچه هم دارند! دوران دانشگاه برای من خیلی دوره. انگار سال‌ها پیش بوده! بعد رفتارها و کارهایی که اون موقع به نظر من مبتذل و سطحی بوده الان ببین چه جوریه به نظرم! اما اونها چرا عبور نکردند از اون دوران؟ یعنی توی تموم این 8 - 9 سالی که از فارغ‌التحصیلی ما گذشته اونها کسای دیگری رو توی زندگی‌شون پیدا نکردند که براش کلاس بزارن؟! یه جورهایی دلم براشون سوخت. راستش چند سال پیش من به این نتیجه رسیده بودم که من زیادی خشک رفتار کردم توی دوران دانشگاه و اگر من هم مثلا توی اکیپ‌های اونها بودم بیشتر جوونی کرده بودم و بهم خوش گذشته بود. یعنی پیش خودم فکر می‌کردم اگر به اون دوران برمی‌گشتم جور دیگه‌ای رفتار می‌کردم. اما الان که اونها رو می‌بینم، از همینی که الان خودم هستم خیلی راضی‌ترم. من برام قابل درک نیست که یه آدم 31-32 ساله هنوز راه خودش رو پیدا نکرده باشه و هنوز گیج بزنه. اگر خودم در جایگاه اونها بودم قطعا آدم خوشحالی نبودم. البته که روحیات آدم‌ها با هم فرق می‌کنه و این نظر منه و شاید اونها خیلی هم از شرایط فعلی‌شون راضی باشند. به نظر من این خیلی مهمه که آدم‌ها بتونند به موقع خودش از یک برهه خاص از زندگی‌شون عبور کنند و توش نمونند.

××××××××××××××××××××××

پسرک این روزها بدقلقی‌های عجیب و غریبی می‌کنه. فکر می‌کنم به سنش ربط داشته باشه و در عین حال به اینکه من فرصت و توانش رو ندارم که وقت کافی صرفش کنم. همسرجان هم متأسفانه تمام کارهای اشتباهی که توی صفحات روانشناسی کودکی که دنبال می‌کنم والدین ازشون منع شدند رو تکرار می‌کنه. کاملا واضح و مشخص لج به لج پسرک می‌ذاره و راه به راه تهدید به کتک زدن. پسرک هم دیگه یه جورهایی قبولش نداره و این بیشتر همسرجان رو اذیت می‌کنه. و نکته دردناک ماجرا اینه که اون ذره‌ای هم در رفتار خودش ایراد نمی‌بینه و وقتی واکنش‌های پسرک رو می‌بینه بلافاصله من رو متهم می‌کنه که پسرک رو لوس کردم.
حقیقت اینه که تفاوت فرهنگی و تفاوت توی دیدگاه‌ها وقتی بحث فقط بین زن و شوهره قابل چشم‌پوشی و نادیده گرفته اما وقتی بحث به تربیت بچه و نحوه رفتار با بچه می‌رسه می‌تونه خیلی طاقت‌فرسا و آسیب‌زننده باشه.
نوع تربیت خانواده همسر خیلی از دید من ایراد داره. برادر بزرگ همسرجان، از روش سلبی استفاده می‌کنه. توی خونه‌شون نه کامپیوتر دارند، نه بچه‌هاش (که یکیشون امسال کنکوریه) موبایل دارند و نه هیچ ابزار تفریحی. واقعا من موندم که این بچه چجوری در کنار هم سن و سالاش می‌گذرونه. امسال هم که کنکور داره دائما جلوی اقوام و فامیل داره از درس‌نخون بودنش حرف می‌زنه و اینکه می‌خواد ببردش توی اداره خودشون به عنوان آبدارچی استخدامش کنه. اینقدر هم باهاش یکی به دو کرده که بچه ول کرده و رفته خونه پدربزرگ مادریش و گفته نمی‌یام خونه.
برادر بعدیش که دکتر هم هست و ماشالله درآمد ماهیانه‌اش خدا تومنه، عید امسال جلوی همه می‌گه که من دلم نمی‌یاد فرش گرون قیمتی که دارم رو پهن کنم چون بچه‌هام آدم نیستند و فرش رو خراب می‌کنند! حالا پسر بزرگش سال دیگه دیپلم می‌گیره! آیا این رفتار کار درستی است؟! آخه آدم اگه یه وسیله‌ای می‌خره اول باید واسه آسایش بچه‌اش باشه. مگه آدم از دنیا چی می‌خواد جز آرامش و راحتی بچه‌اش؟!
برادر بعدی دو تا دختر داره که یکی از یکی خجالتی‌ترند و کوچیکه با اینکه 6 سالشه هنوز به محض ورود به یه محیط شلوغ (محیط خانوادگی که همه رو می‌شناسه فقط شلوغه) دامن مامانش رو می‌چسبه و از ته دل زار می‌زنه.
برادر بعدی انقدر مثل همسرجان لج به لج پسر بزرگش گذاشته که پسرش دیو شده! یعنی هر کاری که بخوای انجام بده رو باید برعکسش رو بهش بگی. شدیدا لج‌باز و یک دنده و با اینکه امسال کلاس چهارمه هنوز هم لج‌بازی شدید داره.
همه‌ی جاری‌های من هم از دست رفتار همسرهاشون با بچه‌ها کلافه‌اند.

×××××××××××××××××××××××××

این مدت پست‌های صفحه Humans of New York خیلی دلخراش و ناراحت‌کننده بود. پست‌ها از یک بیمارستان تخصصی سرطان کودکان توی امریکا بود. با اینکه والدین بچه‌های مبتلا به سرطان اونجا خیلی از دردهایی که والدین ایرانی باهاش دست به گریبان هستند مثل فقر و نبود دارو به دلیل تحریم و در دسترس نبودن آخرین ابزار و تکنیک‌ها را تجربه نمی‌کنند ولی باز دنیا دنیا غم و اضطراب بود که توی چشم‌هاشون موج می‌زد. خیلی ناراحت‌کننده بود و من دائم به خودم می‌گفتم که نباید اینها رو بخونم اما دست خودم نبود. دلم می‌خواد یه دعای محال بکنم. اینکه هیچ بچه‌ای مریض نشه. کاش می‌شد.

×××××××××××××××××××××××××××

خیلی دلم می‌خواد یه کار ملموس و خوب بکنم. یه کاری که بازخوردش برام آنی باشه. یه کاری که بهم انرژی مثبت بده. کار الانم از این نظر ارضام نمی‌کنه. چون مراجعینم یه مشت آدم شکم‌سیر هستند با ماهی بالای 5- 6 میلیون درآمد که همه‌ی نگرانیشون دیر شدن نامه‌شون به فلان سفارت و صادر نشدن ویزای فلان کشور خارجی یا دیرفرستادن پول برای بچه‌های مفت‌خور خارج‌نشین‌شونه! همش هم خدا رو شکر دو قورت و نیمشون باقیه! چقدر من مراجعینم رو دوست دارم! به‌به! کارمند نمونه‌ام اصلا!

×××××××××××××××××××××××××××

چقدر هوا گرمه ای خدا. توی اردیبهشت رسیدیم به 35 درجه! خدا تیر و مرداد رو به خیر کنه!

×××××××××××××××××××××××××××××

کانال VahidOnline توی تلگرام رو پیدا کردم. چه حس خوبی داشت مثل برگشتن به دوران خوش گودر بود. یادش به خیر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
آذر دخت

دیروز نمی‌دونم چم بود که هی می‌خواستم تریپ غمناک بردارم! دوره طوفان هورمونی این ماه هم رد شده بود و خیلی ربطی به اون نداشت.
بعد داشتم آرشیو یه وبلاگی رو می‌خوندم که داشت با یه افسردگی شدید دست و پنجه نرم می‌کرد و خوب من به انرژی لابه‌لای سطرهای وبلاگ‌ها معتقدم. یعنی یه عالمه انرژی منفی از وبلاگه بهم منتقل شد.
بعدش هم دارم یه کتابی می‌خونم از فریبا کلهر به اسم «شوهر عزیز من». کتابه اولش اصلا جذاب به نظر نمی‌اومد. یعنی از این مدل‌های جریان سیال ذهن و پیچیده نویسی و رفت و برگشت زمانی هست که یه کمی سخته ارتباط برقرار کردن باهاش. اما از وسطهاش خیلی جذاب شد. یعنی کلا حس می‌کنم قلم اول و وسطش یک کمی با هم فرق می‌‌کنه و اون قسمت‌های وسطش که شروع می‌کنه به قصه‌گویی خیلی جذابتره.
ماجراهای این کتاب‌ هم یه کمی من رو یاد خودم می‌اندازه. یعنی یاد اوایل ازدواج خودم و حسی که نسبت به اون موقع‌ها دارم. حس اینکه یه زمان‌هایی هست که اگه از دست برن دیگه نمی‌شه جبرانشون کرد و یه خاطره‌هایی که دیگه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شن.
خلاصه که خوندن کتابه هم مزید بر علت شد که بنده حسابی گریه لازم بشم.
دیروز به مناسبت روز زن گذشته یه جشن گذاشته بودند توی محل کار مخصوص خانم‌ها که بنده نرفتم چون حسش رو نداشتم. بعدش هم وقتی از سرویس پیاده شدم رفتم یه پیاده‌روی طولانی که خوب مطابق معمول که آدم حالش خوش نیست هی هم بلاهای عجیب و غریب سرش می‌یاد دو سه تا آدم بیخودی سر راهم پیدا شدند و یکی از این بچه‌های کار بهم کنه شد که بدتر حالم رو گرفت.
اومدم خونه و غذا رو آماده کردم و نشستم چند تا فصل از کتابه رو خوندم و بعد نشستم یه شکم سیر گریه کردم. به حدی که چشمام باد کرد اندازه گلابی!
بعدش حالم بهتر بود که همسرجان اومد با یه عالمه خیار و گوجه و اینکه رئیسمون فردا نوبتش بود که صبحانه بیاره. بعد گفتم من ماشین ندارم من هم گفتم که من میارم. اونوقت همیشه اینها آش و هلیم از این چیزها می‌گیرن واسه صبحانه این دفعه همسرجان خواستند تنوع بدند. خلاصه که شستن و خشک کردن و خیار و گوجه‌ها دست من رو بوسید و من هم راستش خیییللللی زورم گرفت که بابت نوبت یه نفر دیگه من باید وایستم بشورم و خشک کنم. حالا خواستی پاچه‌خواری بکنی دیگه تنوع دادنت چی بود! من همین شام درست کردن و بعد صبحانه و نهار سه نفر رو آماده کردن هر روزه کلی انرژی ازم می‌بره دیگه می‌خوام همکارهای همسر کوفت بخورن که من براشون خیار و گوجه بشورم!!!
خلاصه که دلگرفتگی عصر و یادآوری خاطرات بسیار شاد!! اوایل ازدواج دست به دست هم داد که حسابی خوش اخلاق بشم یه کمی همسرجان رو شستشو بدم! بعدش هم خوب شدم!

پی‌نوشت: فریبا کلهر نویسنده خوبیه. من در دوران نوجوانی کتاب‌های کودک و نوجوانش رو خونده بودم و اونها رو دوست داشتم (هوشمندان سیاره اوراک و مرد سبز شش هزار ساله و سالومه و خرگوشش و ....) اما این اولین کتاب ژانر بزرگسالش بود که خوندم. البته من هنوز به آخر کتاب نرسیدم اما همین که توی این برهوت داستان ایرانی خوب و استخون‌دار بتونی 20 صفحه داستان پرجاذبه بخونی خودش خیلیه.

پی‌نوشت 2: قدر ماه‌های اول ازدواج رو بدونید. خاطرات و حرف‌های اون موقع هییییچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شه. هیییییچ وقت. چه خوبها و چه بدها. فرصت‌های اون موقع هم هیچ وقت تکرار نمی‌شه.

پی‌نوشت 3: خوش به حال اونهایی که عشق رو تجربه کردند. خوش به حال اونهایی که عاشق شدند و عاشقی کردند و با عشقشون ازدواج کردند و عاشق موندند سالیان سال در کنارش زندگی کردند. خیلی غمگینم که چنین تجربه‌ای تو زندگی‌ام نداشتم. خیلی. اما اصلا چند نفر چنین شانسی داشتند؟

پی‌نوشت 4: بعد از اون حال بد عصر، چلوندن پسرک توی بغلم خیلی حالم رو خوب کرد (هر چند که سی ثانیه هم نشد مدتی که بهم اجازه این کار رو داد).  خدا همه بچه‌ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه و دامن همه منتظران رو هم سبز کنه و پسرک من رو هم در پناه خودش حفظ کنه. اگه نداشتمش زندگی برام خیلی سخت بود.

پی‌نوشت 5: دلم برای بچه‌های کار خیلی می‌سوزه و در عین حال دلم هم نمی‌خواد هیچی پول بهشون بدم. دیروزیه وقتی دید ازش چیزی نمی‌خرم چون دم یه قنادی بودیم گفت برام شیرینی بخر اما اعصاب توی قنادی رفتن و خریدن رو هم نداشتم. در ضمن یه کمی هم پررو بود به نظرم. من فقط نگران میزان خشمی هستم که این بچه‌ها توی دلشون ذخیره می‌کنند از رفتار امثال ماها. کاش کمتر از این برخوردها داشتیم باهاشون. من همیشه سعی می‌کنم که خیلی مهربون باشم باهاشون و اگه خوراکی چیزی داشته باشم همراهم بهشون می‌دم اما خوب همیشه که آدم سرحال نیست. خیلی وقت‌ها آدم حوصله بچه خودش رو هم نداره. خیلی‌هاشون هم بی‌ادبند و اگه چیزی ازشون نخری فحش می‌دن! تازگی‌ها توی شهر ما خیلی زیاد شدند. من دلم برای اون بچه‌هایی که با داروی خواب‌آور می‌خوابونشون و اونها هم یه جوری با صورت‌های رنگ‌پریده می‌خوابن انگار که مردند خیلی کبابه. همش ذهنم می‌ره پیش اینکه این بچه‌ها چه سرنوشتی دارند. زمانی که باید مشغول بازی و شیطنت و یادگیری باشند رو توی خواب مصنوعی طی می‌کنند. خیلی‌هاشون هم بچه‌های دزدیده شده هستند. چقدر سرنوشت‌ آدم‌ها با هم فرق می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۳
آذر دخت

هفته گذشته رو بسیار پرگاز شروع کردم. جمعه که یه ورزش بسیار سنگین کرده بودم به نحوی که تا سه‌شنبه از شدت بدن‌درد عملا فلج بودم. هر روز هم پیاده‌روی سنگین و خلاصه دوشنبه باتری خالی کردم. راستش خودم رو وزن نکردم چون در مورد من وزن کردن به صورت منفی اثر می‌کنه و به محض اینکه ببینم یک کیلو وزنم پایین اومده یهو ول می‌کنم همه چیز رو. تنگی لباس‌ها هم سر جاش هست و هنوز اثر مثبتی ندیدم. بماند که غذا رو هم خیلی رعایت نکردم. یعنی می‌شه امسال موفق بشم؟!

×××××××××××××

پسرک آخر هفته رو بهمون تلخ کرد. مریض شده بود دوباره. اسهال و تب خفیف و آبریزش. اشتهاش هم که به فنا رفته دوباره. هله هوله خور قهاری شده. وزنش کم شده متأسفانه. ناراحتم از این بابت.

یه مشکل دیگه هم پیدا کردیم که یه جورهایی تقصیر خودمه. دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم ما والدین برای اینکه خودمون کیف ببریم از یه لحظاتییه چیزهایی یاد بچه‌ها می‌دیم که بعد گردن خودمون رو می‌گیره. حالا نتیجه یکی دو بار با پسرک به اسباب‌بازی فروشی رفتن و کیف کردن از ذوقش موقع خرید اسباب‌بازی حسابی گردنمون رو گرفته. پسرک شهوت ماشین پیدا کرده. جرئت نداریم از سه کیلومتری یه اسباب‌بازی یا لوازم‌التحریر فروشی رد بشیم! جالب اینجاست که موقعیت سوق‌الجیشی همه اسباب‌بازی و لوازم‌التحریر فروشی‌های اطراف خونه رو هم دقیقا به خاطر سپرده و خلاصه بیرون رفتن باهاش به عذاب الیم تبدیل شده.

××××××××××××××
انگار نه انگار که تازه از تعطیلات نوروزی دراومدیم. خسته‌ام حسابی. دلم مسافرت می‌خواد. البته مسافرتی جهت کاهش خستگی استرس. نه از اونهایی که همسرجان دلش می‌خواد که با بابا و مامانش بریم.

××××××××××××××

اول اردیبهشت یه عروسی داریم و آخر اردیبهشت یه عقد. هر دو از طرف خانواده مادری. اصلا حوصله تدارک دیدن ندارم. نه اندامم در شرایط مساعده و نه وضعیت موهام! لباس هم که ندارم. ای بابا!

××××××××××××

اول سال همکار گیر داد که دکوراسیون اتاق رو عوض کنیم. در اصل می‌خواست مانیتورش رو از معرض دید من خارج کنه. جابه‌جا کردیم و حالا من یه ویوی بسیار زیبا نصیبم شده. بسیار شادم از این ویوی جدید.

××××××××××××××

به این نتیجه رسیدم که تحت هیچ شرایطی بلد نیستم از حال لذت ببرم. همیشه منتظرم اوضاع یه جوری بگرده و بهتر از اینی بشه که الان هست. چرا؟! اون هم الان که عمرم داره مثل برق و باد می‌گذره. دوست دارم شادتر زندگی کنم. دوست دارم بیشتر وقت داشته باشم. یعنی یاد می‌گیرم؟

×××××××××

امروز دوباره از اساس به اینکه آیا می‌خوام بچه دیگه‌ای داشته باشم یا نه شک کردم. مدتی بود که برام واضح و مبرهن بود که می‌خوام دوتا بچه داشته باشم. اما امروز از ناکجاآباد دوباه شک در این مورد اومد سراغم.

×××××××××

یه وبلاگی می‌خونم که خیلی دیر به دیر به روز می‌شه. نویسنده مقیم خارج از کشوره و به نظر آدم معقولی می‌یاد. مدت‌ها هم هست که کامنت‌دونی رو بسته. بعد امروز یه متن پر از عتاب و تندی خطاب به کسانی نوشته بود که سعی می‌کنند براش کامنت بگذارند و نوشته بود که نظراتتون چه مثبت و چه منفی برای من هیچ اهمیتی نداره و شماها یه مشت کوته‌فکرین که من اصلا برام مهم نیست بدونم شما در مورد من چی فکر می‌کنید و من فقط برای دل خودم اینجا می‌نویسم. آخرش هم نوشته بود بای!

این همه تناقض از کجا می‌یاد؟ آخه اگر واقعا نوشته‌های آدم بی‌مخاطبه، آیا جایی بهتر از فضای پابلیک وب برای نوشتن وجود نداره؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۰
آذر دخت

اینقدر همه چیز قبل از عید به هم پیچیده بود که هرچی تلاش کردم نشد یه پست عیدانه بنویسم. گذشته از شلوغی شب عید، درست از روز 26 اسفند اول پسرک و بعدش خودم و همسرجان به ترتیب مریض شدیم. از این سرماخوردگی‌های ویروسی که گوارش رو هم درگیر می‌کنه. عجب کوفت مزخرفی شدن این ویروس‌ها. همشون اثرات عجیب و غریب پیدا کردند. خلاصه که تمام کارهای باقیمانده رو در حال موت انجام دادم. روز اول عید هم کلا توی کما بودم و الان هرکی ازم در مورد اون روز یه سوالی می‌پرسه که مثلا فلانی چی پوشیده بود یا چی خوردی کلا یادم نیست! جدا انگار توی کما بودم. اولین روزی که از بعد از 27 اسفند احساس گرسنگی کردم 5 فروردین بود! یعنی یه چیزی حدود 10 روز اصلا گرسنه‌ام نبود. پسرک هم همین‌طور. فقط این بنده خدا چون بدسابقه است ما هی مجبورش می‌کنیم بخوره. بعد که خودم به دردش دچار شده بودم دلم براش سوخت که با این وضعیت مجبورش می‌کردیم غذا بخوره. همسرجان هم کلا هی می‌گفت حالم بده و هی پرخوری می‌کرد. مخصوصا خونه مامانش. بعد بهش می‌گم خوب نخور می‌گه خوب گشنه‌امه. من نمی‌دونم چطوری آدم می‌تونه همزمان هم حالش بد باشه و حالت تهوع داشته باشه هم گشنه‌اش باشه!

پسرک این 14 - 15 روز رو خیلی کیف کردم. من هم از کنار اون بودن خیلی کیف کردم. به وضوح دیدم که در کنار خانواده بودن چقدر توی روال تکامل بچه تأثیر داره. عملا می‌دیدم که چقدر طی این مدت حرف زدنش پیشرفت کرد و چقدر چیزهای جدید یاد گرفت. ممکنه که مهدکودک توی سن‌های بالاتر آموزنده باشه اما توی سن زیر سه سال که بچه به توجه ویژه نیاز داره، توی خونه بودن براش خیلی بهتره. کاش شرایطم یه جوری بود که می‌تونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.

کلا این مدت خیلی خوددرگیری داشتم که اصلا چرا می‌رم سر کار. همچنان دلیل اصلی و مهم بحث مالی هست و داشتن درآمد مستقل. و خوب اینکه من خیلی خیلی زود کسل می‌شم و کلا آدم تنوع‌طلبی هستم و با این همسرجان من که اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح نیست و اصلا بلد نیست این مسئله رو، توی خونه موندن خیلی کسلم می‌کنه. واقعا دلم می‌خواد که یه شرایطی برام فراهم بشه که کمتر وقتم سر کار طی بشه. این روزها هی پسرک چپ می‌رفت و راست می‌اومد من رو بغل می‌کرد و می‌چلوند و راه و بی‌راه می‌اومد بوسم می‌کرد. کارهایی که خیلی ازش بعیده و توی روزهای دیگه بیشتر کتک می‌زنه تا مهربونی و این نشون می‌ده که به این وقت گذراندن در کنار من خیلی نیاز داره و این مسئله حسابی دلم رو فشرده می‌کنه.

این مدت توی مهمونی‌ها هم داستانی داشتیم. پسرک کلا یه کمی تک‌رو و لوس شده از بس‌که مرکز توجه همه بوده. مثلا اگه شش تا ماشین هم توی یه جمعی باشه این میگه ماشین منه و اولش نمی‌ذاره بقیه بچه‌ها بازی کنند. البته بعد از یه مدتی و توی یه شرایطی رضایت می‌ده و با هم بازی می‌کنند اما اول کار نه. یه کمی هم از اثرات مهدکودک قلدر شده و یه کلمه به دو کلمه کتک می‌زنه! خوب این از عیوب بچه من. اما خوب یه چیزی هم هست که توی همه‌ی جمع‌ها پسرک من از همه کوچیک‌تر بود. طرف خانواده همسر نسبتا بچه‌ها با هم خوب کنار اومدند و دعوای جدی نشد. یکی دوبار پسرک در حال محبت کردن خشونت بارش (بغل کردن و چلوندن و نشگون گرفتن و مو کشیدن!) بچه‌ها رو مورد ملاطفت قرار داد اما من انتظار بدتر از این داشتم و کلا خدا رو شکر مشکل حادی پیش نیومد.

اما طرف خانواده خودم، یکی از دایی‌هام روز اول عید بچه‌ی دومش به دنیا اومد و پسر اولش که قبلا هم بچه بدقلقی بود، فوق‌العاده بداخلاق و خارج از کنترل شده بود. بعد چون پسرک من هم یکی دوبار اسباب‌بازی‌هاش رو بهش نداد حسابی علیه پسر من جبهه گرفته بود و بقیه بچه‌ها رو هم علیه اون می‌شوروند! پسرک که خوب توی عوالم خودش بود و خیلی از رفتارهای اونها رو نمی‌فهمید و برای خودش بازی می‌کرد و فقط وقتی که می‌اومد اسباب‌بازی رو از دستش بگیره جبهه می‌گرفت اما من یه سری از کارهاش برام گرون تموم می‌شد. می‌دونم که اونها بچه‌اند و دخالت من اشتباهه و تقریبا دخالتی هم نمی‌کردم اما بهم سخت می‌گذشت. مثلا می‌اومد طرف پسرک و هولش می‌داد و می‌گفت پیشته پیشته! یا تا این داشت بازی می‌کرد و حواسش پرت شده بود می‌اومد یه چیز جدید نشونش می‌داد و بعد نمی‌داد دستش. یا هی می‌رفت و می‌اومد می‌گفت اه اه پسرک بوی بد می‌ده! من هم هی شک می‌کردم پوشکش رو چک می‌کردم می‌دیدم خبری نیست! یا هی به بچه‌های دیگه می‌گفت برین اسباب‌بازی رو از دست این بگیرین. خلاصه که تمام جبهه‌ای که باید علیه داداش کوچیک خودش می‌گرفت رو منتقل کرده بود روی پسرک من! روز اول که مامان باباش نبودند و خوب این بچه وسط یه جمع سی و خورده‌ای نفره تنها بود و خیلی غصه‌دار بود. بعد از اون هم مامانش رفته بود خونه مامان خودش و این بچه تنها با باباش بود و خوب حق داشت که عصبانی باشه و احساس طردشدگی بکنه اما من هم مادرم و خیلی سختم بود که می‌دیدم با پسرکم اینطوری رفتار می‌کنه. خلاصه که از این لحاظ سخت بود برام.

اما روی هم رفته امسال از عید پارسال خیلی خیلی خیلی بهتر بود. هر چند که باز هم چندباری با همسرجان اصطکاک پیدا کردیم اما در کل من سعی کردم که مراقب حال و احوال خودم باشم.

نتیجه گیری سال قبل و تارگت سال جدید رو هم بگم و برم. سال 94 هدفم سر و سامون دادن به کارم بود و کم کردن وزنم. در مورد اول که فکر کنم گند زدم! کارم عوض شد اما میزان مسئولیت و همچنین استرسش چند برابر شد در حالی که حقوقم همون مقدار بود. البته ناشکر نباشم، کار جدید تنوعش خوبه و دیگه اون رخوت و خمودگی که توی کار قبلی دچارش شده بودم رو ندارم. یادم نمی‌ره روزهایی که حس می‌کردم کارم مثل یه وزنه روی روح و قلبم سنگینی می‌کنه. الان دیگه اون حس رو ندارم و اگه رفتارهای اذیت‌کننده رئیسم رو کنار بگذاریم کلا بیشتر حس مفید بودن می‌کنم. اما استرسه هنوز هست. تا حدودی من ربطش می‌دم به ناواردی خودم به این تیپ کار و امیدوارم که با کسب تجربه یه کمی اوضاع بهتر بشه. امیدوارم.

در مورد هدف دوم هم حرف نزنم بهتره. نه تنها وزنم کم نشد که یک دو کیلو اضافه هم شد. که این هم برمی‌گرده به همون استرس‌های کارم و نتونستم به خودم برسم. ضمن اینکه به سلامتی خودم هم با این استرس‌ها آسیب وارد کردم و یک نمونه‌ی بارزش دچار شدن به ریکن‌پلان دهانی بود که اولش یه زائده کوچیک توی یه طرف لثه بود و الان به هر چهار طرف لثه گسترش پیدا کرده و خوب یه جور بیماری اتو ایمونه که با استرس کلیدش زده می‌شه.

امسال دوست دارم که هدف اصلی‌ام رو بذارم اصلاح روش زندگی‌ام و افزودن ورزش منظم به زندگی‌ام و اصلاح خورد و خوراک و کلا رسیدگی به خودم. سال گذشته واقعا حس کردم که دارم استرس خیلی زیادی و تحمل می‌کنم و واقعا به دفعات احساس ناتوانی در اداره امور زندگی‌ام کردم و چندین بار هم دچار سرماخوردگی و آنفولانزاهای بدی شدم که خیلی از من بعید بود. امیدوارم که توی سال جدید موفق بشم روش زندگی‌ام رو اصلاح کنم و آخر سال احساس سلامتی بیشتری بکنم و امیدوارم که در کنار این اصلاح روش زندگی لاغر هم بشم چون واقعا از لحاظ روحی نیاز دارم که روی فرم برگردم.

واااای که هوا چقدر عالی و تمیزه. واقعا چقدر حیفه که نشستم توی اتاق. کاش می‌تونستم یه کمی برم بیرون.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

امروز بدجوری هوس نوشتن کردم. سرم خیلی شلوغه اما دلم می‌خواد بنویسم. حتما علتش هوای بهاری این روزهاست. بهار فصل نوشتن منه. همش دلم می‌خواد بنویسم.
از پسرک بگم که خیلی خوب با فراق مه مه جونش کنار اومد. البته بعد از نزدیک به سه هفته هنوز هم بعضی وقت‌ها فیلش یاد هندوستان می‌کنه و طلب مه مه می‌کنه اما نه خیلی زیاد. غذا خوردنش به نحو چشم‌گیری بهتر شده و یواش یواش داره شبیه آدمیزاد می‌شه (دقت کنید که یواش یواش اگر نه که هنوز خیلی با آرمان‌های من فاصله داره!). هفته اول خیلی سخت گذشت. حسابی لاغر شد و بداخلاق و همه هم شروع کردند به سرزنش کردن که چرا این کار رو کردید. مسئولین مهدکودک هم خیلی ایراد گرفتند چون پسرک اونجا بداخلاق شده بود و یکی از بچه‌ها رو هم گاز گرفته بود (البته این روایت مهدکودک بود. من ندیدم اون بچه چه اتفاقی براش افتاده بود اما دست پسرک خودم که از جای گاز اون یکی زخمی بود.). مامان هم می‌گفت که اشتباه کردی و حالا زود بود و باید می‌گذاشتی توی عید این کار رو می‌کردی. همکارها هم همین رو می‌گفتند و من خیلی ناراحت بودم. اما خدا رو شکر پسرک شجاع و قوی من این بحران رو پشت سر گذاشت و الان هم خدا روشکر داره یواش یواش وزن از دست رفته رو دوباره به دست میاره. کم‌کم داره میان‌وعده رو جایگزین شیر می‌کنه. چالش فعلی اینه که شیر رو به یه نحوی توی برنامه غذاییش بگنجونم. شیر ساده توی لیوان رو خوب نمی‌خوره. اما اگه توی پاکت باشه و با نی چرا. شیرکاکائو خیلی دوست داره که من نمی‌خوام زیاد بهش بدم. بستنی دوست داره و دنت. شیر موز خیلی دوست نداره. با کورن فلکس توی شیر اصلا رابطه برقرار نمی‌کنه. فعلا دارم دنبال میان‌وعده‌های سالم می‌گردم که این حجم شیرینی و شکلات خوردنش رو کم کنم. میوه هم فقط موز رو درست مثل آدم می‌خوره. به بقیه می‌گه توووووورش! همچین لب و دهنش رو هم کج و کوله می‌کنه که نگو!
تحول دیگه این بوده که خودش تصمیم گرفته که بره توی تختش بخوابه. البته ما هم تبعید شدیم به اتاق ایشون و ما رختخواب می‌اندازیم پایین تخت پسرک و ایشون هم تا خوابشون ببره ده دفعه ما رو چک می‌کنند و کلی حرف می‌زنند از اون بالا و توی شب هم از توی تخت با من حرف می‌زنه تا مطمئن بشه من هستم. امیدوارم یواش یواش اجازه بده که ما هم بریم توی تخت خودمون بخوابیم چون توی اتاقش جا خیلی تنگه و ما حسابی له و لورده می‌شیم تا صبح.
خوان بعدی گرفتن پوشک هست که فکر نمی‌کنم حالا حالاها بشه روش کار کرد چون هیچ آگاهی‌ای نداره در موردش هنوز.
خودم هم سر کار سرم حسابی شلوغه. مطمئنم که آخرش مرخصی‌هام می‌سوزه! همکارها هم باهام همکاری نمی‌کنند متأسفانه.
وضعیت خونه‌ام خیلی درامه و حسابی کثیفه و احتیاج به یه خونه تکونی اساسی داره.
از لحاظ روحی هم خیلی خسته‌ام و دلم کلی گردش و تفریح می‌خواد. اما نه وقتش هست و نه همسرجان پایه است فعلا.
مطمئنم که خیلی چیزها می‌خواستم بنویسم اما حالا یادم نمی‌یاد! فعلا همین پست خبری کافیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۸
آذر دخت

امروز رو مرخصی گرفتم که توی خونه باشم و خونه تکونی کنم! و خوب از مرخصی هایی که داره می سوزه استفاده کنم اما الان نشستم پای وب! از هفت صبح بیدارم و هنوز هیچ کار مفیدی نکردم.
پسرکم روزهای سختی رو می گذرونه چون یک هفته است که داره مه مه رو ترک می کنه. من هم روزهای سختی رو می گذرونم چون شک دارم که کار درستی انجام دادم یا نه و آیا زمان مناسبی رو انتخاب کردم یا نه.
این اواخر غذا خوردن پسرک شده بود یه معضل بسیار بزرگ. از وقتی که دو ساله شد من بنا بر این گذاشتم که شیر خوردنش رو کم کنم. اما واقعا امکان پذیر نبود. توی مهد مدتها بود که دیگه شیر نمی خورد. اما از وقتی که می رسید خونه تنها تقاضای خوراکی اش محدود می شد به مه مه. اگه اون وسط یه لطفی به ما می کرد خوردن کیک و کلوچه و از این خوراکی ها بود. برای غذا خوردن باید باهاش کشتی می گرفتی. اگر شیر بهش نمی دادیم بد اخلاق می شد. به پای ما آویزون می شد. گریه و التماس می کرد. وقتی سر سفره نشسته بودیم گریه می کرد که مه مه و شام نمی خورد. همسرجان هم خیلی با داد و بیداد با این ماجرا برخورد می کرد. برای مدتی سفره شام برای من شده بود یه استرس بزرگ. تا می نشستیم سر سفره معده درد می گرفتم. شیر خوردن شب ها هم ادامه داشت و من نگران دندونهاش بودم. شب ها دو الی سه بار بیدار می شد و مه مه می خواست. توی شیشه هیچ چیزی به جز شیر ساده رو قبول نداشت که اون هم باید توی ماکروویو گرم شده باشه. نه آبمیوه و نه شیر طعم دار و نه دوغ.
عملا خودش رو با شیر سیر می کرد. همه می گفتند باید شیرش کم بشه اما نمی شد. کم کم یه شیشه هم جواب نمی داد و یه شیشه و تا ته می خورد و دومی رو درخواست می کرد.
پنج شنبه هفته قبل خیلی بداخلاقی می کرد و هیچی نمی خورد و همش مه مه می کرد. آخرش خیلی عصبانی شدم. همه مه مه ها رو پرت کردم توی حیاط و گفتم مه مه نیست. با همان گریه و گرسنگی خوابید. تا خوابش برد رفتم همه مه مه ها رو از حیاط آوردم و شستم و خشک کردم و جمع کردم. وقتی بیدار شد گفت مه مه. گفتم مه مه ها رو پیشی برد برای بچه هاش. رفت پشت شیشه نگاه کرد دید نیستند. حواسش رو پرت کردم. و بعد نهار خورد.
شبش هم قبول کرد که بدون مه مه بخوابه. اما وسط شب بیدار شد و نیم ساعتی گریه و التماس کرد. وقتی بهش ندادیم خوابید.
طول این هفته شل کن سفت کن داشته. هنوز می گه مه مه اما خیلی کمتر از قبل. از شب سوم دیگه شب ها بیدار نشده و دیگه راحت بدون شیر می خوابه. اما خیلی بداخلاقه. بی حوصله است و متأسفانه برخلاف انتظارم غذا خوردنش تغییر چشمگیری نکرده. ظهرها خیلی اذیت می کنه به خصوص روزهای زوج که خواهرم پیشش نیست. مامان یه روز زودتر اومده که پیشش باشه و همسرجان یه روز مرخصی گرفته و امروز هم من هستم. شیر توی لیوان رو زیاد مایل نیست و شیرکاکائو بیشتر طلب می کنه. به طرز چشم گیری لاغر و سبک شده.
اما چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه اینه که فردای روزی که این ماجراها بود فهمیدم که داره دندون در میاره. دو طرف داره آسیاب در میاره و خوب این واقعا بدموقع بود. از دست خودم ناراحتم که بدون برنامه ریزی این کار رو کردم و حالا هم راه برگشتی ندارم. اول برنامه داشتم که توی عید ترکش بدم که پیش خودم باشه و کمتر اذیت بشه اما نشد و اینجوری شد. از یه طرف هم می گم خوب حالا میره مهد و سرش گرمه و کمتر اذیت می شه. از یه طرف دیگه همکارم می گه شاید توی مهد مه مه بچه ها رو ببینه و دلش بخواد. نمی دونم.
توی سرچ هایی که کردم نوشته که از یک سالگی باید کمش کنید و هیجده ماهگی بگیرید. اما خوب خیلی ها می گن زود بوده. به عنوان مثال همکارم می گه که خودش تا پنج سالگی شیشه می خورده و اون یکی که دخترش سه سالشه می گه که هنوز داره شیشه می خوره. نمی دونم کار درستی کردم یا نه. اما غصه می خورم که پسرکم غصه می خوره.
چیزی که برام خیلی جالبه غروریه که سر این ماجرا نشون داد. یعنی خیلی به سختی به من می گه مه مه . خیلی یواش و زیر لب. شب و روزهای اول خودم بیشتر استرس داشتم و همش نگران بودم. راستش انتظار واکنش خیلی تندتری ازش داشتم.
امیدوارم که پسرکم خیلی از دستم ناراحت نباشه و امیدوارم که هرچه زودتر این غصه از دلش بره و غذا خوردنش هرچه زودتر درست بشه.
در ضمن تازگی ها لجبازی و قشقرق بازی هایی راه می اندازه بیا و ببین! گاهی وقت ها گیج می شم که باید چکار کنم. واقعا نیاز دارم مطالعاتی در مورد رفتار با بچه دو ساله داشته باشم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
آذر دخت

الان که نشسته ام اینجا با دستهایی که از شدت عصبانیت می لرزه و معده ای که از شدت حرص خوردن درد گرفته و گلویی که از شدت جیغ زدن می سوزه، نمی دونم که دقیقا باید در مورد کدوم زمینه ای که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم.
1- پسرک غذا نمی خوره. خیلی سخت و بد می خوره. از دست من عملا چیزی نمی خوره و مامان و همسرجان با هزاران ترفند و بازی یه چیزی به زور توی دهنش می کنن. راه به راه شیر میخوره و اسم منحوسش از زبونش نمی افته. اگر که سعی کنیم بهش ندیم تا گرسنه بشه تا سد حد مرگ آدم رو دیوونه می کنه با پیله کردنش.
2- امروز با هم توی خونه بودیم. از لحظه ای که چشمش رو باز کرده اول گفته مه مه . بهش دادم گفتم خوب تازه از خواب بیدار شده شاید اصلا خوابید. بعد بیدار شده و پی پی کرده. قبل از اینکه ببرمش برای شستن دو تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز شه.
پروسه ی شستن پی پی خیلی خسته کننده است. اولش که باید کلی دنبالش بدوم تا بگیرمش. بعضا با گریه و مقاومت میاد. بعدش با این شیرهای کوتاهی که این روزها مد شده شستنش سخت هست. خودش هم دائم یا لجبازی می کنه و پاهاش رو به هم می چسبونه که نشه شستش یا اینکه شیر آب رو می بنده یا یه چیزی با خودش میاره میندازه زیر شیر و پی پی های در حال شسته شدن. یا با جای مایع دستشویی ور می ره و درش رو بر میداره و میندازه وسط پی پی ها. یا دستش رو می کنه توی جا مایعی! آخ! بعد هم که وارد پروسه پوشک کردن و غیره می شیم. خوب یه کمی وزنش هم بالا رفته و بغل کردنش سخت هست و دستم درد میگیره.
بعد تخم مرغ ها پختند و آوردم که بخوریم. حاضر نشد یه اپسیلونش رو بخوره. وقتی شروع کرد به کثافت کاری جمعشون کردم. برای خودم چای دم کرده بودم. گفت کاکا. یعنی شیرکاکائو. براش درست کردم. خورد و بعدش هم گفت آبده. یعنی چایی. چایی هم براش آوردم. نخورد و رفت سراغ کشوی مدارک. شروع کرد مدارک رو بیرون ریختن و من از فرصت استفاده کردم تا لباس های شسته شده رو جمع کردم.
پیله کرد که بیا ماشین بازی. باید چهاردست و پا بشم و ماشین رو روی زمین راه ببرم. زانوهام درد می کنه و کتف هام. به کمتر از یه ربع هم رضایت نمی ده. اجازه استراحت رو هم ندارم. باید یه بند و بدون استراحت چهار دست و پا راه برم. برای اینکه کوتاه بیاد رفتم از توی کمدش براش یه اسباب بازی که یه مدتی از دم دستش دور کرده بودم آوردم. یه کمی باهاش ور رفت و در این بین من سعی کردم لباس ها رو جمع کنم. هی اومد و زد زیر لباس ها و بعد پیله کرد که اجزای این اسباب بازی رو در بیار! خوب نمی شد. شروع کرد به گریه. گریه شدیدها! بعد هم من رو کتک زد. عصبی شدم و دو تا کتک ها رو بهش پس زدم. شدیدتر گریه کرد و شدیدتر کتک زد. بلند شدم رفتم توی اتاق و در رو محکم زدم به هم. دنبالم اومد و در رو باز کرد. دستش دیگه به دستگیره درها می رسه. اومد کنارم. محلش نگذاشتم. خودش اومد کنارم خوابید و آشتی کردیم.
دوباره پی پی کرد. تمام ماجرا دوباره تکرار شد. به محض اینکه پی پی کرد گفت مه مه. تخم مرغ ها رو آوردم. دوباره همون ماجرا. تو بگو حتی یه کوچولو. شروع کرد مه مه گفتن. یه کمی محلش نگذاشتم. دوباره اومد به دست و پام پیچید و گریه رو شروع کرد. طاقت نیاوردم. مه مه رو همونجور یخ دادم بهش (تازگی ها باید تو مایکروویو گرمش کنیم). کم نیاورد و نصفش رو خورد. داشتم براش غذا می پختم. هر دفعه که بلند شدم می اومد که من رو بغل کن. بغلش می کردم. برای خودم یه لقمه آوردم که بخورم. آخرش رو گرفت که بخوره. دیدم نون خالیه یه تکه تخم مرغ گذاشتم وسط نون. تف کرد بیرون!
گفتم بیا نقاشی بکشیم. یه کمی سرگرم شد و با هم چشم چشم دو ابرو کشیدیم. مشغول پختن غذا بودم. وسط نقاشی کردن ماژیک ها رو ریخته بود توی کامیونش و بعد کامیون اونجوری که دلش می خواست راه نمی رفت. هی گریه و نق و گیر دادن ادامه داشت.
اشتباه کردم و رفتم سر موبایلم ببینم خبری نیست. اونم زد و همون لحظه خاموش شد. اومد پیله که نانای بزار. نانای یعنی بریم تو صفحه اینستاگرام علیرسا! هرچی گفتم که نمی شه خاموش شده به خرجش نرفت. دوباره گریه شدید! جیغم درومد از دستش اما فایده نداشت. موبایل رو زدم به یه سیم سیار و تا بیاد بالا و روشن بشه هی هق هق کرد! یه کمی با صفحه علیرسا سرگرم شد و غذاش هم آماده شد. بعد دوباره گفت مه مه. عصبانی گفتم مه مه نداریم. یه کاسه از غذاش رو آوردم که بخوره. حاضر نبود بخوره. رفت اون نصفه شیشه ای که از قبل مونده بود رو پیدا کرد و زل زد توی چشم من و خورد. به روی خودم نیاوردم اما خیلی حرص خوردم. تا تموم شد اومد دهنش رو باز کرد و یه لقمه خورد. دوباره گفت مه مه! تازگی ها یه کاری یاد گرفته میاد دهنش رو باز می کنه یه قاشق می خوره. بعد می ره سر جاش می خوابه میگه مه مه! یعن من خوردم دیگه حالا اصل کاری رو بده بیاد! مقاومت کردم و غذا رو نشونش دادم. نخورد. تازگی ها دیدم که انگار غذاهای نونی رو بهتر می خوره. نون آوردم و سه تا لقمه با هزار تا فیلم و ادا خورد. بعد بازی بدو بدو و من قایم می شم تو پیدام کن شروع شد. با هزارتا فیلم و ادا که برای یه آدم عصبی و خسته خیلی سخته، دو سوم کاسه رو که خورد دیگه نخورد. اصرار هم داشت که بیا باهام بازی کن. گفتم اگه غذا نخوری خبری از بازی نیست. باز هم گریه شدید و آویزون شدن به من و کتک زدن. سومین بار ظرف چهار ساعت. سعی کردم آروم باشم. خودم بهش پیشنهاد مه مه دادم. قبول کرد. مه مه رو گرفت و خورد. بعد گفت به به. دوباره کاسه رو آوردم و گفت نه. بعدش گرفت خوابید.
نیم ساعته که دارم می نویسم و هنوز آروم نشدم. هنوز عصبانیم و بدنم می لرزه. نمی دونم باید چیکار کنم. مستأصل شدم و خسته.

3- این روزها فکر می کنم که طاقتش رو ندارم که دوباره بخوام سعی کنم به زندگی ام سامان بدم و بعد چند سال با تولد بچه جدید بخواد روال زندگی ام به هم بخوره. چند روزی هست که به خودم جرأت دادم که در مورد بچه بعدی جدی فکر کنم. فکر کردم اگه قراره این جوری زندگی مون به هم ریخته باشه بزار یه باره دومی هم بیاد و بعد یه باره سامونش بدیم. نمی دونم آیا طرز فکر احمقانه ایه یا درسته. واقعا نمی دونم.

4- در عین حال مطمئنم که ورود یه بچه دیگه به این اوضاع آشفته و بی سامان حتما اوضاع رو آشفته تر می کنه. می ترسم کنترل بیشتر از این دستم در بره! می ترسم پسرک ضربه بخوره. نمی دونم کار درست چیه. نمی دونم. ذهنم خیلی مشغوله این روزها. خیلی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۶
آذر دخت