اوضاع محل کار پیچیده و درهم برهمه. رئیس بزرگ، ظرف ۶ ماه دوباره عوض شد و بیثباتی همچنان ادامه داره. رئیس ما هم همچنان هست و با قدرت داره روی اعصابم پاتیناژ میره. سعی میکنم خودم را حفظ کنم. امیدوارم بشه.
دوباره وضعیت خوابم به هم ریخته. مدتی بود که مشکل خواب نداشتم. خوب میخوابیدم شبها. دوباره نصف شبها بیدار میشم و خوابم نمیبره. نمیدونم مال فصله یا چی. اگه به خاطر استرس باشه که دوران جنگ استرسم بیشتر بود اما شبها میخوابیدم!
دقت کردید چقدر همه جا پر از موتور شده؟ وقتی رانندگی میکنم احساس میکنم موتوریها مثل مور و ملخ از هر سمت و هر طرفی دارند اطرافم حرکت میکنند. بدیش اینه که به مقررات راهنمایی و رانندگی پایبند نیستند (حداقل توی شهر ما) و رانندگی مثل بازی توی یک ویدئوگیم شده از بسکه خطرناکه!
پسرک یه کمی بزرگ شده. بعضی وقتها میشه باهاش حرف زد و معاشرت کرد. میرسه روزی که حس کنم عاقل شده؟!
پسرچه سیاستمداره. نمیدونم این عقل را از کجا آورده. من که خدای خریتم، باباش هم همین طور! این از کجا یاد گرفته من نمیدونم.
هنوز بارون نیومده شهر ما. هوا کثافت محض. آب مدتهاست طعم لجن میده. هیچ خبر یا مطلبی در مورد بحران خشکسالی را نمیخونم. بهم اضطراب میده خیلی.
قویترین حسی که این روزها دارم، قویترین نیاز، اینه که ول کنم همه چی رو و برم. کجا برم؟! نمی دونم! فقط حس میکنم باری که دارم میکشم از دوشم خیلی سنگینتره. دلم رهایی میخواد و بیفکری.
اون پلنی که داشتم برای تحصیل، ظاهرا نشدنیه. حالا دارم به پلنهای دیگه فکر میکنم.
بدنم دوباره شروع کرده به کالری کم عادت کردن و ذخیره کردن چربی در جاهای مورد علاقهاش: غبغب، شکم و... توی روح این بدن که تنها هوشمندی که داره اینه که چطوری چربی ذخیره کنه.
دارم تند و تند و پشت سر هم سریال میبینم که مغزم وقت نکنه فکر کنه و احساس کنه تو چه کثافتی غرق شده. اما چندان موفق نیستم.
هیجان بازآموزی برنامهنویسی فروکش کرد! :))))) باز هم مثل ۱۰ - ۱۲ سال پیش حالش را ندارم برم سراغش.
دلم میخواد دور و برم یکی دو نفر آدم حسابی بود که با هم تعارض منافع هم نداشتیم، مینشستیم صادقانه و فقط با هدف لذت بردن معاشرت میکردیم. ندارم دور و برم کسی رو اینطوری....
ذهنم همین قدر در هم برهمه...