آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیروز به دلیلی یکی از پست‌های قدیمی وبلاگم را خوندم. بسیار مذهبی و روحانی نوشته بودم.
چقدر تغییر کردم. به چه سرعتی. چی شد؟ خودم هم نمی‌دونم. مدت‌هاست دارم تمام تلاش خودم را می‌کنم که تمامی تفکرات غیرمنطقی و غیر علمی را کنار بگذارم. الان دیگه رسیدم به اینکه بی‌خیال سردی و گرمی غذا بشم! :) اما خوب یک سری از افکار و اعتقادات رسوخ کرده کاملا. نمی‌شه آدم کامل بگذاره کنار. مگر اینکه یک تغییر خیلی شدیدی توی طرز فکرت اتفاق بیفته.
گاهی وقت‌ها به اونهایی که سفت و سخت به اعتقاداتشون چسبیدند و هیچ وقت زیر سوالش نمی‌برند حسودیم می‌شه. خیلی آرامش دارند توی زندگی. همیشه دست‌آویزی دارند که بهش آویزون بشوند.
این روزها همش دارم مغزم را مشغول نگه می‌دارم که فکر نکنه تا خستگی و استرس را حس نکنه. همه چیز سریع و روی دور تنده و من وقت ندارم عمیق بشم. همه چیز در سطح طی می‌شه. برای محافظت از خودت خوبه اما بعضی وقت‌ها آدم احساس می‌کنه حقایق امور از دستش دررفته. یه جورهایی دلم برای کند گذشتن زمان در ایام قرنطینه کرونا تنگ شده. فکر کردن و سر صبر تجزیه و تحلیل کردن کمک کرد کلی از گره‌های روحم را باز کنم. اینطوری روزها را تند تند گذروندن فقط آدم را در سطح نگه می‌داره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۴
آذر دخت

مدرسه پسرک تا کلاس سوم بیشتر نداشت و برای پایه‌های بعد باید یک شعبه دیگر می‌رفتیم. شعبه‌های دیگر خیلی از ما دور بود. ضمن اینکه امسال یک عالمه مشکلات حاشیه‌ای داشتیم که حس من می‌گفت به خاطر مدرسه غیرانتفاعی هست. البته که مطمئنم که مدارس دولتی هم چندان بی‌حاشیه نیستند اما اینکه شما رقم بسیار بالایی, معادل کل رقمی که سالیانه می‌تونی پس‌انداز کنی را بدی بالای شهریه مدرسه و بعد درگیر چرت و پرت‌های خاله‌زنکی مادرهای مدرسه بشی و بچه‌ات گرفتار قلدری بشه و تازه وسایل بچه هم به نحو هدف‌دار و تابلویی گم (دزدیده) بشه و .... واقعا برام قابل قبول نبود. ضمن اینکه همسر جان هم حسابی پافشاری می‌کرد که می‌خوام بچه را منتقل کنم مدرسه دولتی و یک جورهایی مد شده این موضوع توی اداره‌شون. به نظر من تصمیم‌گیری در مورد اینکه بچه را چه جور مدرسه‌ای بنویسی یک معادله‌ی چندین مجهولیه. از شرایط خودت و بچه و مدرسه بگیر تا اوضاع احوال جامعه و وضعیت محل سکونت. در مورد مدارس محل سکونت خودمون, من مطمئن بودم که دلم نمی‌خواد بچه‌ام مدارس اطراف را بره. این برداشت را از وقت‌هایی که پارک می‌ریم داشتم. اینکه اصلا نمی‌تونه تعامل درست و حسابی با بچه‌های دور و بر خودمون داشته باشه. اگر به انتخاب خودم بود, ترجیح می‌دادم پسرک یک مدرسه غیرانتفاعی خلوت محلی بره. جایی که خیلی دور و برش شلوغ نباشه و سطح هیجانانت و محرک‌ها هم پایین باشه. مدرسه هم خیلی اصراری به کارهای درسی فوق‌برنامه سنگین نداشته باشه. پسرک باهوشه. خارق‌العاده نیست یا تیزهوش ولی هوش متوسط رو به بالا داره. سطح بالای استرسی که داره عملکردش را مختل می‌کنه و بعضی وقت‌ها دچار عدم تمرکز می‌کندش. ضمن اینکه خودانگیختگی هم نداره. یعنی اگر به حال خودش رهاش کنی, خودکار کارهاش را انجام نمی‌ده. باید محرک و مشوق داشته باشه که ایجاد این محرک و مشوق هر چی بزرگتر می‌شه و وارد مرحله نوجوانی می‌شه سخت‌تره. سال گذشته ما خیلی بابت درس با هم درگیری داشتیم. من اگر خودم بودم می‌تونستم تا حدود زیادی نتیجه مثبت بگیرم اما همسرجان با یه شیوه بسیار تخریبی و شدید همیشه ورود می‌کرد به مسئله درس و خیلی کار ما رو دشوار می‌کرد. مدرسه سال گذشته هم یک عالمه کار و جزوه اضافی داشت که مثلا علوم و ریاضی واقعا بالاتر از سطح کتاب بود. بعد موضوعی که پیش اومده هم اینه که بعد از ایام کرونا, جای معلم و والدین عوض شده. یعنی معلم هی از والدین مطالبه می‌کنه و طلبکاره که چرا بچه درس رو یاد نگرفته و چرا کم‌کاری می‌کنه. قبلا بر عکس نبود؟! البته که من معتقدم که والدین باید نظارت کنند و من خودم هم خیلی نظارت می‌کنم روی نظم و ترتیب کار بچه اما توی یک ایامی که پسرک آبله‌مرغون گرفته بود و خونه بود, من متوجه شدم که این بار سنگین مطالب خارج از کتاب کاملا توی خونه انجام می‌شه. یعنی شما فرض کن یک سری مطالب خارج از کتاب سنگین‌تر از درس هست که توی مدرسه اجباریه. بعد مدرسه هیچ تدریسی بابت اینها انجام نمی‌‌ده. به بچه می‌گه برو خونه اینها را انجام بده. بعد شما به عنوان والد می‌بینی که بچه اینها را بلد نیست و هی باید خودت تدریس هم بکنی (تازه با توجه به اینکه روش‌های تدریس چقدر تغییر کرده) بعد هی این احساس به بچه دست بده که خنگه که اینها را بلد نیست. شما هم هی حرص بخوری که بچه‌ات بلد نیست. یعنی من توی اون ایامی که پسرک توی خونه بود, متوجه شدم که اینها بار آموزش این مطالب اضافی را انداختند به دوش خانواده, شهریه‌اش را هم دارند از خودمون می‌گیرند.
در مورد پسرک هم اوضاع اینجوریه که اگر سطح استرس بالا بره, کلا مخش را خاموش می‌کنه. در نتیجه کارآییش شدید افت می‌کنه. اما اگر در سطح نرمال باشه, می‌تونه به اندازه خودش خوب عمل کنه. 
خلاصه برآیند این موضوعات و بحث و تبادل نظر با همسر این شد که با کلی مکافات یک مدرسه دولتی خوب نزدیک محل کار همسر ثبت‌نامش کردیم. خارج از محدوده بود و به دلیل نزدیکی به محل کار همسر و به شرط انجام کمک به مدرسه, فعلا اسمش را نوشتند. البته امیدوارم بعدا دبه نکنند. من فضای مدرسه را دوست داشتم. رفتار کادر و اولیا را پسندیدم. تنها مسئله شلوغی بسیار زیاد مدارس دولتی هست. به خصوص که امسال هزینه غیرانتفاعی ها هم سرسام‌آور بالا رفته و تقاضا برای دولتی‌ها زیاد شده. پسرک ما هم یک عادتی داره که کلا دنبال دردسر می‌گرده که خودش را بندازه توش. همون مسئله سطح بالای استرس هم باعث شده که تا حدودی نتونه هیجانات خودش را کنترل کنه و بعضی وقت‌ها دعوا و داد و بیداد راه بندازه. حالا امیدورام که این مسئله با شلوغی بسیار زیاد مدرسه تشدید نشه. من به خاطرات خودم که رجوع می‌کنم, اتفاقات کلاس سوم تا پنجم خیلی خیلی توی ذهنم باقی مونده و تاثیر خیلی زیادی روی شکل‌گیری شخصیتم داشته. امیدوارم انتخابمون برای پسرک خوب باشه.
پسرچه هم که پارسال پیش‌دبستانی یک بود. حقیقتش خیلی چالش داشتیم باهاش. خیلی غرغر می‌کرد برای رفتن. به نقاشی هم کلا بی‌علاقه بود و کلا هم که ریقونه است و دستش خسته می‌شد. مربی‌اش هم یک کمی شل و وارفته بود و خیلی بچه‌ها را جذب نمی‌کرد. دیگه مریض شدن‌های پی‌درپی و انواع و اقسام ویروس‌ها هم مزید بر علت شد که تقریبا نصف سال را غایب بود.
اول می‌خواستم اون را هم جابه‌جا کنم اما منصرف شدم. ازشون خواستم برای سال آینده یه مربی پرانرژی و تشویقی‌تر براش بگذارند. فعلا برای تابستون هم اسمش را نوشتیم و داره راحت‌تر می‌ره. سال دیگه برای انتخاب کلاس اول اون هم هزارتا داستان داریم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت