واقعا نمیدونم چرا این همه وقت ننوشتم. این همه اتفاقات مهم و من هیچی ننوشتم.
اصلا به یه نتیجهای رسیدم که ظرف 3 سال اخیر این آذرماه عوض اینکه ماه شادی و شور شعف باشه (به مناسبت سالگرد ازدواج و تولد و بچهدار شدنم!) ماه سخت و طاقتفرسایی شده! از سال 92 تا حالا.
امسال هم که اصلا نفهمیدم آذر کی اومد و کی رفت!
توی هفته دومش که تعطیلات رحلت پیامبر و امام رضا بود، به تمیزکاری اساسی خونه و بعدش دعوت کردن از داداش و زن داداشم گذشت. در واقع یه پاگشای کوچولو و جمع و جور. همون شب هم تولدم رو با دو سه روز تأخیر گرفتیم چون تولدم بین دو تا رحلت و شهادت بود.
هفته بعدش مامانم خانواده زن داداشم رو پاگشا کرد. من تهیه دسرها رو به عهده گرفتم. سه مدل ژله درست کردم و کرم کارامل شکلاتی. پدر اعصابم در اومد از دست پسرک. واقعا سخته از این کارها کردن با بچه. نشدنی نیست اما سخته. فرداش هم خواهر زن داداشم ما رو دعوت کرد. من خانواده اون رو دعوت نکرده بودم. دلم نمیخواست برم اما یه جورایی تو معذوریت افتادیم و رفتیم. کلا این روزها همه چیزمون توی معذوریته.
هفته بعدش که عید ولادت پیامبر بود رفتیم شهر زن داداشم که شب چلهای ببریم. باز هم من نمیخواستم برم اصلا حال و حوصلهاش رو نداشتم اما توی معذوریت اینکه باید مامان بزرگم رو میبردیم و بعدش زن داداشم میخواست بیاد و جا کم بود و اینها رفتیم و باز هم اعصابمون حسااااابی توسط پسرک و بابام مورد عنایت قرار گرفت. قسم خوردم به جون خود پسرک که دیگه با بابام جایی نرم. هیچ جا. سر حرفم هم هستم. وقتی هم برگشتیم با یه روز تأخیر تولد پسرک رو گرفتیم. یه کیک باب اسفنجی سفارش دادیم براش از بسکه دوستش داره. لباسش هم عکس باب اسفنجی داشت یه پوستر باب اسفنجی هم زدیم پشت سرش. الکی مثلا تم باب اسفنجیه!
خودمون بودیم. شلوغ نبود تولدش اما فکر کنم کیف کرد! اما از اون روز هم داره با کادوهاش دهنمون رو صاف میکنه. یه سهچرخه مامان همسرجان براش خریده هی میگه هولم بدین. من میخواستم براش دوچرخه کوچیک بخرم. بچهام یه دونه دیده دم یه مغازه که هی مسیرمون بهش میافته. رنگش نارنجیه. هی میگه دوچرخه نارنجی. میخواستم اونو بخرم همسرجان طبق معمول دهن لقی کرد رفت به مامانش گفت. اونها هم پیش دستی کردن از این سهچرخهها که دسته داره خریدند. سنگینه و بزرگ، بچه خودش نمیتونه راهش ببره. بعد هنوزم میگه دوچرخه نارنجی میخوام! خودم هم یه قطار براش خریدم از صداش روانی شدیم. همین جور روشنش میکنه و میره. واقعا چرا واسه این اسباببازیها که صدا دارن دکمه خاموش کردن صدا نمیذارن؟ چینیهای بیشعور! از اون طرف هم توی لپتاپ سیدی باب اسفنجی میذاره و بدون اینکه نگاه کنه میره پی کارش. یعنی آلودگی صوتی در حد لالیگا! لپتاپم رو هم یه بلایی سرش آورده دکمههای ردیف پایین کیبورد از کار افتادن. این هم از این.
جمعه گذشته هم برادر شوهرم از کربلا اومده بود و سالگرد شوهرخالهی مرحومم هم بود. این هفته هم استراحت نکردم. حسابی هم همسرجان رو تکوندم بابت اینکه هیچی گردش و تفریح نداریم و همش نوکر این و اونیم که برامون برنامه بریزن. اون هم که درگیر درس و دانشگاه و تلگرامه. تازه تلگرامدار شده و داره نهایت بیجنبگی رو به نمایش میگذاره. به هر چی همکلاسی دختر و همکار خانم داره هی پیام میده و اونا هم تحویلش نمیگیرن! خخخخ. البته نه به این شوری که من میگمها. اما تا یه حدودی اینجوریه. من که دیگه ازش قطع امید کردم. کسی هم میخواد بیاد ورش داره ببردش مفت چنگش. همچین چیز دندونگیری عایدش نمیشه! به خودش هم گفتم. ههههه
سر کار هم که طبق معمول دهنم داره صاف میشه. همکارها در حال رقابت با هم برای مرخصی گرفتن هستند و من در حال مردن! خیلی خستهام بیشتر از دو ماهه که مرخصی نگرفتم مگر برای کار و کوزتینگ. شرح پنجشنبه جمعههام رو هم که گفتم. دارم میمیرم دیگه! برا همین میگم این آذر خیلی خسته کننده است. واقعا حس میکنم که دارم روی یه نخ باریک راه میرم و تعادل زندگیام به یه مو بنده. کوچکترین بیبرنامگی همه چیز رو (منجمله اوضاع روحیام رو) به هم میزنه. افسرده شدم این روزها و بیحوصله. واقعا به استراحت و تفریح احتیاج دارم. یه مسافرت مثلا. اما با این اوضاع فعلی چشمم آب نمیخوره.
این روزها خیلی به پوچی رسیدم. میگم اگه قراره روزهای زندگیمون اینجوری پودر بشه بره به هوا چه فایدهای داره؟ دارم جون میکنم و خودم رو میکشم واسه چی؟ پول در مییارم که چی بشه؟ بچه زندگی بهتری داشته باشه؟ پس الانش چی؟ الان که یه مادر نصفه هم نیستم براش چه برسه به کامل؟ که خودم زندگی بهتری داشته باشم؟ پس کی و چه موقع؟ الان که جوونم میتونم زندگی کنم. وقت بازنشستگی که موقع زندگی نیست. اون موقع مثلا برم دنیا رو بگردم (که میدونم اون موقع هم نمیرم!) به چه دردم میخوره. نمیگم کار مانع زندگی کردن منه. اما خوب دم دستیترین چیزی که میتونم بهش فکر کنم همینه. زندگیام از خیلی چیزها خالیه. شاید در صدر همه عشق. چند شب پیشها حالم خیلی بد بود. شدیدا احساس استیصال و خستگی میکردم. توی رختخواب یه لحظه چشمهام رو گذاشتم روی هم و تصور کردم یه نفر هست که خیلی دوستش دارم و خیلی دوستم داره. یه نفر که معلوم نبود کی هست. اما حس عشق بود و دوست داشتن. اینقدر آروم شدم و اینقدر اون حس آرامشبخش بود که با آرامش به یه خواب عمیق فرو رفتم. یعنی من قراره اینجوری بمیرم؟ اینقدر حسرت به دل؟ یعنی هیچ وقت قرار نیست طعم عشق رو بچشم؟ خیلی تلخه این حقیقت. خیلی تلخ.