امروز دوباره هی خارش مغزی گرفتم دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم در باره چی؟
روزها داره برام سنگین میگذره. روابطم با همسرجان ظاهر خوبی داره اما توی دلم خیلی سرد شده. دلم میخواد دوباره گرم بشه اما نمیشه. نمیدونم باید چکار کنم. دلم میخواد دوباره خیلی دوستش داشته باشم. من زندگیام با همسرجان رو با عشق شروع نکردم. قبول دارم. تصمیمم برای ازدواج با اون توی اون موقع از نظر خودم یه تصمیم عاقلانه بود. من ته دلم همیشه یه نفر دیگه رو به عنوان همسرم تصور کرده بودم. دوستش داشتم و از نشانهها هم اینجوری برداشت میکردم که اون هم بهم فکر میکنه. اما اون هیچ وقت پاپیش نگذاشت و از این طرف من دائم زیرفشار خانوادهام بودم برای ازدواج که از هشت نه سالگی برام جهیزیه میخریدند و این اواخر خواستگارهای عجیبی مثل دیپلمه مغازهدار و نابینا و مطلقه برام پیدا میکردند و حتی وقتی میگفتم که نه میگفتند بیشتر فکر کن! یعنی از دید اونها برای من 27 ساله دیگه خیلی دیر شده بود و وقتش بود که به هر نحوی ازدواج کنم! من تصمیم گرفتم که به همسرجان بله بگم با اینکه فاصله بسیااااار زیاد فکریمون رو میدیدم و میدونستم. اما اون روزهای یه جورهایی با خودم لج کرده بودم. یادمه مامان و بابام با ذوق دنبال کارهای عقد بودند و هی این طرف و اون طرف واسه سفره عقد و سفارش چیزهای دیگه میرفتند و من حتی نا نداشتم که برم ببینم چی سفارش میدهند. شما بگون حتی یه کوچولو ذوق و شوق توی وجودم بود نبود. همش هم به خودم میگفتم اگه همه این کارها برای رسیدن به ف بود چقدر همه چیز عوض میشد.
اما بعد از همه اون اتفاقها، بعد از اینکه با همسرجان عقد کردیم و یکی دو ماه گذشت من با تمام وجودم همسرجان رو دوست داشتم. قلب ساده من که توی تمام عمرم به صورت رسمی به کسی سپرده نشده بود و به جز اون دلبستگی ساده و یکطرفه به هیچ کس دیگری سپرده نشده بود، یکدفعه از شدت عشقی که نسبت به اون پیدا کرده بودم مملو شده بود و یادمه که از این شدت عشق ترسیده بودم و گیج بودم. اما نشد که از این عشق سرشار بشیم. عوامل خیلی خیلی مختلفی وجود داشت. اما من در رأس همه همسرجان رو مقصر میدونم. اون ذهن و تربیت سنتیاش که میگه محبت رو به زن نشون نده که پررو میشه. غافل از اینکه این فرمول اگر هم جواب میداده واسه همون زن سنتی بوده که مفری به جز شوهرش نداشته و جز اون کسی توی زندگیاش نبوده نه زن مستقل و متکی به خود امروزی. عشق من به همسرجان همون اندازه که عظیم و نو و غیر قابل مهار بود، به همون سرعت هم دود شد و رفت هوا. الان حدود 5 سال و نیم از اون روزها میگذره و حس من به همسرجان خیلی کمرنگ شده. علتها دیگهای هم هست. اما اصل قضیه اینه که من این حال رو دوست ندارم. دلم میخواد بازهم گرم باشم نسبت بهش.
الان تمام عشق عالم توی قلبم نسبت به پسرک جمع شده. اما این خستگی روحی گاهی وقتها اینقدر زیاد میشه که حوصله اون رو هم ندارم. این خیلی آزارم می ده. فعلا همین.