روزهای تاریک من
اون چیزی که این روزها به عنوان یک ایرانی داریم تحمل میکنیم, به معنای واقعی کلمه خارج از توان و ظرفیت روحی یک انسان نرماله. من نمیخوام فکر کنم که این شرایط موندگاره. دلم نمیخواد حتی یک درصد هم به این موضوع فکر کنم. دلم میخواد امیدوار باشم که این قلهی مصیبتهای ماست و بعدش, قراره عقل و تدبیر و دانش جایگزین این هرج و مرج و بیعملی و بیعقلی و خرافات بشه.
از بین همهی بحرانها, بحران آب بیشترین وحشت را برای من ایجاد میکنه. سالهاست که من با این وحشت درگیرم. سعی کردم زندگیام را با شرایط بیآبی تطبیق بدم. سالهاست که از ظرف شستن متنفرم چون مصرف آب آزارم میده. سالهاست که سعی میکنم موقع حمام کردن حداقل آب را مصرف کنم. ماشینلباسشویی و ظرفشویی را قبل از اینکه تا حداکثر گنجایشش لود نشده روشن نکنم. دائم حواسم به مصرف پنهان آب باشه. ظرف بیدلیل چرک نکنم. لباسی که تمیزه را بیدلیل نشویم. وسواسی بازی در نیارم. روی نجس و پاکی حساس نباشم. الان شاید انطباق من با این شرایط سادهتر باشه اما باز هم من و فرزندانم داریم از این شرایط رنج میبریم و وحشت بزرگ اینه که این شرایط تا کجا میخواد بدتر بشه؟
قطع آب, قطع برق, وضعیت ورشکستهی مملکت که احساس میکنی همه جا کفگیر به ته دیگ خورده و همه چیز کلنگی شده. فشار اقتصادی وحشتناک که به هیچ کس اجازه کمر راست کردن نمیده. تحمل کردن همهی اینها واقعا خارج از توان یک انسان عادیه.
این روزها مسئلهی غ*زه هم روح و روانم را به شدت آزار میده. دلم نمیخواد هیچ بحث اعتقادی, سیاسی یا مذهبی را دنبال کنم. هر چیزی که بوده, هر مسیری که طی شده, هر اتفاقی که طی این سالها افتاده, الان منجر به شرایطی شده که قابل قبول نیست. این حجم از بیرحمی, این وضعیت غیرانسانی واقعا خارج از توان روحی منه. میدونم که گرسنگی و جنگ و آوارگی سالها در افریقا هم وجود داشته. اون همیشه از دید من ناشی از جهل بشر بوده و هیچ وقت کسی را ندیدم که از گرسنگی و مرگ کودکان افریقایی دفاع کنه و اون را اخلاقی بدونه. ولی این شرایط فعلی من را خیلی آزار میده. اینکه در بطن کار, نیروهای سیاسی و دولتها, این حق را برای اسرا*ئیل قائلند که این وضعیت را به وجود بیاره. افرادی هستند که به جد از این وضعیت دفاع میکنند. و نیروهای داخلی فلس*طین را عاملش میدونند. از نظر هر کسی من به هر نحوی عامل این وضعیت هست مهم نیست, بچهها نباید از سوءتغذیه بمیرند. وضعیت عجیبیه. دیروز توی اینستاگرام, داشتم استوریهایی را میدیدم که در اونها دختربچهی یازدهسالهای که از شدت سوءتغذیه چهرهاش تغییر کرده بود و نای حرف زدن نداشت برای غذا التماس میکرد یا کودک دوسالهای بشقاب را دستش گرفته بود و با گریهی ناامیدانه و التماسآمیز به پدرش برای غذا التماس میکرد و پدر میگفت که به خدا قسم چیزی در خانه نداریم و بعد استوری بعدی یک نفر برای تولد گربهاش یک کیک با غذاهای مورد علاقهاش درست کرده بود. کار اون آدم را تقبیح نمیکنم. این حق مسلمشه که شاد و رها زندگی کنه. اما بیشرفی و بیعدالتی دنیا را تقبیح میکنم. که در یک سو کودکی اینجور زجر بکشه و در یک طرف گربهای اینقدر خوشبخت باشه.
با خودم خیلی درگیرم. خیلی غمگین و بدانرژیام. این انرژی بد توی بقیه حوزهها هم داره پدرم را درمیاره. هی بد میارم!
واقعا دلم میخواد بخوابم و 5 سال بعد بیدار بشم...