دیشب همسرجان باید میرفت مأموریت. ساعت 12:30 شب بلیط داشت. پاشو که از در گذاشت بیرون، پسرک به مدت 20 دقیقه یک نفس گریه کرد که اواخرش هستیریک شده بود. هیچ رقمه هم کوتاه نمیاومد.
من داشتم از خستگی میمردم. در حالت عادی من ساعت 11 دیگه باتریام تمومه. حالا دیروز از صبح با کلی وعده و وعید و ناز خودم رو کشیدن از تخت اومدم بیرون. بعدش هم یه روز کاری پر از اعصاب خوردی با رئیس و همکارهایی که هرررررر کاری که انجام میدی و تحویل میدی، توش دنبال عیوب میگردن و پنج دقیقه نگذشته یه لیست بلند و بالا شامل کش اومدن عکس و بزرگ بودن فونت و جابهجا بودن کاما تحویلت میدن. بدون اینکه بگن دستت درد نکنه شیش ماه پدر صاحابت دراومده!
وقتی اومدم خونه از بس خسته بودم گفتم دو تا کنسرو لوبیا باز میکنیم میخوریم دیگه غذا نپختم. بعد همسرجان زنگ زد که میخوام مرغ بخرم. من هم یه آشپزخونه ترکیده داشتم. پاشدم آشپزخونه رو سر و سامون دادم. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم. یه سری ظرف چیدم تو ماشین و یه سری قابلمه و فیلان شستم. بعد همسرجان اومد با مرغها. دیدم مرغ تازه است گفتم بزار شب خوراک مرغ بپزم.
دیگه تا مرغها رو شستم پسرک اومد پایین و بعدش هم باباش گفت که ببریمش اصلاح. چند وقتی بود که موهاش افتضاح بود. تا من مرغها رو بزارم بپزه و چهارتا هویج روش خورد کنم کلی نق زد که ددر.
بردیمش اصلاح و تمام مسیر من کالسکه رو هل دادم. توی سلمونی هم با اینکه بار سومش بود و دفعات قبلی خیلی خوب و بدون اعتراض نشسته بود این بار تا نشست زد زیر گریه و یه گریه جانسوزی کرد که بیا و ببین. نگو مرتیکه دفعات قبل هم میترسیده اما جیکش در نمیاومده. دیگه آرومش کردیم و با لب و لوچه آویزون نشست و راحت اصلاح کرد. شکل آدمیزاد شد دوباره!
بعد دوباره برگشتیم و خونه و از یه جایی به بعد اومد بغل و خوب خسته شدم خیلی. تا رسیدیم رفتم سیبزمینی و رب ریختم توی مرغها و بعد دیدم نون نداریم. دوباره همسرجان بدبخت رو فرستادم بره نون بخره. تا من مرغها رو بستهبندی کنم همسرجان با نون اومد و برای صبحونه فردامون هم خاگینه درست کردم. دیگه شام خوردیم و کلی پسرک حرص داد. بعدش جمع کردم و بساط غذای فردا رو درست کردم و دیگه کمرم راست نمیشد و چشمهام باز.
خلاصه با همچین وضعیتی همسرجان ساعت 11:30 رفت و پسرک یه بند گریه و داد و بیداد و کتککاری کرد که بابای عزیزش رو میخواد. هرچی هم میخواستم باهاش حرف بزنم بدتر میکرد.
دیگه تا ساکتش کردم شد 12 بعد هم گفت تلویزیون روشن کنیم و بشینیم خندوانه ببینیم. یه کمی خندوانه دیدیم و هرکاریش کردم نیومد بخوابیم. گفتم خودم برم توی اتاق که اون هم بیاد. دراز کشیدن همان و ساعت 2 با صدای بلند تلویزیون بیدار شدن همان! خوابم برده بود و پسرک هم روی مبل تنهایی خوابیده بود!
گذاشتمش سرجاش و خوابیدم. صبح هم دوباره با اشک و خون خودم رو از تخت کشیدم بیرون.
پینوشت: این مامانهایی که همیشه از شادی و خوشی بچهداری مینویسن یا خیلی خوششانسند که بچه به اون سادگی گیرشون اومده و هیچ سختی ندارند یا اینکه دروغ میگن! ما که هر تغییر بسیار کوچک توی روال زندگی هم کلی مکافات داره برامون!
پینوشت 2: هیچ دوست ندارم که همیشه اینقدر خستهام. خیلی بیشتر از توانم دارم از خودم کار میکشم. شاید برای بعضی این کار اینقدر سخت نباشه که همزمان شاغل تماموقت باشند و خانهدار و بچهدار. اما برای من خیلی سخته. خارج از توانمه اکثر اوقات. اینهایی که میگن شاغلند و خونهاشون برق میزنه و رنگبهرنگ غذا و دسر و فیلان درست میکنند و همش هم شاد و خوشحالند و خوشاخلاق، یا سوخت جت دارند و توان هرکول یا اینکه دروغ میگن!
پینوشت 3: شدیدا و اورژانسی به یه انقلاب توی روابط عاطفیام با همسرجان احتیاج دارم. یه جایی وایسادم که دوست ندارم بگم کجاست.
پینوشت 4: دلم یه خونه میخواد که اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر خوب باشه که حس کنم میخوام تا آخر خونهام باشه. یه خونه دائمی و همیشگی. من تا حالا توی همچین خونهای زندگی نکردم. تا 9 سالگی توی مأموریت بودیم و خونه نداشتیم. از 9 تا 17 سالگی توی خونهای بودیم که بسیار بدمسیر بود و همش دلمون میخواست عوضش کنیم. از 17 تا 22 سالگی توی خونهای بودیم که پدرم اصرار داشت خراب کنه و بسازه. از 22 تا 24 سالگی توی خونهای مستأجر بودیم تا اون خونه ساخته بشه. از 24 تا 27 سالگی توی خونه تازه ساخته شده بودیم. اما من دوستش نداشتم. دلم میخواست برم مرکز استان زندگی کنم و به فکر ازدواج بودم. ازدواج که کردم فکر میکردم که آشیونهام رو پیدا کردم برای زندگی بلندمدت توش برنامه میریختم اما وقتی پسرک اومد به خاطر ترس از تنهایی و نیاز به کمک خانواده تصمیم گرفتم بیام نزدیک مامان اینا. تازه اتفاقاتی که برای پسرک توی اون خونه افتاد باعث شد اصلا ازش دلزده بشم. حالا هم که همسرجان میگه اینقدر اینجا (پیش مامان اینا) بمونیم تا بتونیم یه خونه بزرگتر بخریم و از اون خونه بریم. دلم یه خونه میخواد که هم بزرگتر باشه. هم جاش بهتر باشه. هم ارتفاع داشته باشه. در عین حال امکان اقامت برای سالها رو برام فراهم کنه. اما هنوز نمیتونم خونه آرزوهام رو تصور کنم.
پینوشت 5: میخوام ماشین بخرم! :)