بازگشت به برنامهنویسی
یادم نیست گفتم یا نه, دارم دوباره برنامهنویسی میخونم. به عنوان کسی که حدود6-7 سال حرفهای برنامهنویسی کرده شاید مسخره بیاد که دوباره از اول بخونی اما برنامهنویسی همین قدر فراره و تکنولوژی همین قدر بیرحم که منتظر تو نمیمونه و دائم در حال آپدیت شدن. یه دوره آموزشی پایتون گرفتم و دارم پایتون یاد میگیرم. البته که اصولش کاملا تکراریه اما خوب یک سری مفاهیم جدید داره که قبلا من باهاش آشنا نبودم. این دوره که تموم شه حتما یک دورهی پیشرفته هم میگیرم. هنوز ایدهای ندارم چکار میخوام بکنم اما واقعا توی این اوضاع افتضاح کاری که گیر افتادم, برام یه نجاتدهنده است. واقعا حالم را خوب کرده این کاری که دارم برای خودم میکنم و برنامهنویسی هم که همیشه عشقه. واقعا لذتی که من از برنامهنویسی میبرم از هیچ کار دیگهای نمیبرم. در یک مقاطعی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم بهم همین لذت را می داد. اما برنامهنویسی بهم احساس قدرت میده. احساس حل مسئله کردن و کنترل شرایط. گاهی وقتها خیلی پشیمون میشم که فیلدم را تغییر دادم. اما خوب اون موقع باید از اون محیط کاری میومدم بیرون و در عین حال یک تازه مادر بودم که واقعا فرصت یادگیری دائمی نداشت. شاید الان دوباره بتونم برگردم. نمیدونم.
دلیل تصمیمی که گرفتم مشورت با جناب GPT بود. من دوستش دارم و مشورت کردن باهاش بهم دید میده. مثل مشورت با یک مشاور هست. البته که چرت و پرت و حرف کلیشهای زیاد میزنه اما باعث میشه دید خودم باز بشه. لایههای فکرم را بیرون بریزم و ببینم که مشکل از کجاست و چه راه حلی وجود داره. به تفکر سیستماتیک کمک می کنه.
این روزها سعی میکنم به مسائل اقتصادی و سیاسی فکر نکنم. فکر کردن بهشون آدم را دیوانه میکنه. اینکه آخرش چی میشه؟ اینکه چند سال از زندگیمون گذشت سر این ماجرا!
دقیقا یادمه که سال اول دانشگاه بودم که ماجرای این قطعنامهها شروع شد. یک روز دانشجوها توی دانشگاه ما تحصن و سر وصدا کردند و یک چندتایی کولرآبی را فاصله سه-چهار طبقهای انداختند پایین.
کاملا شفاف توی ذهنم هست که یک پسری از اونها که موهاشون را فشن میزدند به اصطلاح اون روزها, نشسته بود روی پلههای دانشکده و با تمسخر نگاه میکرد به معترضین و داد میزد: انرژ*ی*هس*تهای, دویست تومن بستهای! به همین مسخرگی و بیمعنیای.
از اون روز 22 سال گذشته! فاکینگ 22 سال! و هنوز موضوع به همین مسخرگی و بیمعنیای ادامه داره و زندگی ما, جوونیمون, آرزوهامون هم گذشت. چند بار امید بستیم و ناامید شدیم؟ حسابش از دست من که در رفته. الان که رفتم بالای چهل سال, دیگه حس میکنم وقتشه تموم شه این ماجرا. بیشتر از نصف عمرم را درگیر این مزخرفات بودم. دلم میخواد یک زندگی معمولی داشته باشم. یک زندگی معمولی....