سلام
نمیدونم این دفعهی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختیهای ماههای آخر سال بود. اینجایی که هستم ماههای آخر سال سرم خیییلی شلوغ میشه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلالتر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدتها بود که حس میکردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق میانداختم. مامانم هی بهم میگفت صبر کن من بازنشسته میشم و از اول فروردین از پوشک میگیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد میکرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگیاش هم زده شده بود گفت که نمیخواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چراییاش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیسشون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطهی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمیخواست که با بازنشستگیاش امکان نقل مکان به شهر محل سکونت مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگینتر. اما من فکر میکنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار میکنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب میشه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمیخواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر میکردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگیاش با حال و هوای بچهاش تعیین میشه. نمی دونم بین همهی بحرانها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه میترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمههاش که همه جا دیده میشه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیبهای وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بیتقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا میترسید ازش و خودش رو نگه میداشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشینهای کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشینهاش تموم شده. حالا که بهش فکر میکنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعتهای متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین میخواست. ساعتهای متمادی چونه میزدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعتهای متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگهای نداره. و سختترین مرحلهاش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه میرفت و انگار خنجر توی قلب من فرو میکردند! و در کنار همهی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیهی یأس خودند که اینجوری که نمیشه، تا کی میخوای بهش باج بدی؟ چقدر میخوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیفکاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار میکنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگهای هم هست که به امید خدا سعی میکنم زود بیام و باز هم بنویسم.