دوباره بعد از شش ماه برگشتم.
از این مدل نوشتن واقعا دیگه خسته شدم. توی این روزهای قرنطینه دلم میخواست یه جایی داشته باشم که اتفاقات و افکارو فشارها را اونجا ثبت کنم اما وقتی به اینجا فکر میکردم و فکر میکردم که دوباره باید بیام کلی بنویسم انگار حسش نبود!
واقعا احساس میکنم که روزانهنویسی یه وقتهایی میتونه به دادم برسه و اینجوری سال و ماهی یک بار نوشتن واقعا مفید نیست.
خوب اگر بخواهم برای ثبت در تاریخ بنویسم، از حدود دهم اسفند سال 98 که دیگه همهگیری کرونا توی کشور تأیید شد، من موندم خونه و تا همین دهم خرداد دورکار بودم. تجربهی این دوره قرنطینه واقعا عجیب بود. اولش تا پایان تعطیلات عید خیلی هم خوب بود. من توی تمام مدت زندگی متأهلیام اینقدر احساس خانواده بودن را حس نکرده بودم . انقدر غذا نپخته بودم و بعد از مدتها تونستم کلی کارهای شیرینیپزی هم که واقعا عاشقانه دوست دارم انجام بدهم. کلی با هم دیگه فیلم دیدیم و تازه من بافتنی هم شروع کردم! هر چند که نظر همسرجان با من یکی نبود و اون تمام مدت از بابت اینکه نمیتونه بره خونهی پدر و مادرش غمگین و کلافه بود و دائم تلفن میزد و بعد از ناله و زاریهای مادرش عصبی و افسرده میشد. اما من سعی کردم از این فرصتی که شاید دیگه هیچ وقت توی زندگیمون پیش نیاد با خوشبینی استفاده کنم. راستش یه جاهایی اینقدر احساس خوبی داشتم و داشت بهم خوش میگذشت که دچار عذاب وجدان شدم که بابا یک عده دارند عزیزانشان را طی این مدت از دست میدهند تو چرا داره بهت خوش میگذره. البته یه مدتی استرس بیماری هم حسابی گرفتارمون کرده بود و شبها تا صبح خوابم نمیبرد و به نوبت تنفس بچهها و همسر را چک میکردم. من از اول خیلی نگران پدرم بودم چون چندین مشکل زمینهای هم دارند. در همون هفته آخر اسفند پدرم علائم تب کنترل نشونده، سرفه، بدندرد و سردرد داشت که احتمالا از برادرم بهش منتقل شده بود. برادرم که الان در شهر دیگهای زندگی میکنه و خانمش در عین اینکه علائم خفیف بیماری داشتند با بیاحتیاطی حوالی بیستم اسفند چند روزی را منزل پدر و مادرم بودند. بعد از اون که برگشتند خونهی خودشون برادرم تب و سرفه شدید و از دست دادن کامل حس بویایی داشت. همین شد که بیماری پدرم ما رو خیلی نگران کرد. همزمان خود من هم گلودرد، بدندرد، لرز، سردرد شدید داشتم و پسرک هم سرفههای شدید. همسرم هم بعد از ما سرفههای خشک داشت که با توجه به اینکه مجبور بود تا آخر اسفند با اون شرایط سخت و ترسناک تماموقت بره سر کار واقعا عصبی و خستهاش کرده بود. خدا رو شکر تا آخر هفته اول فروردین پدرم و بقیه خوب شدند اما بعدش پسرچه سرفههای شدیدی را شروع کرد که خیلی دوباره نگرانم کرد اما خدا رو شکر اون هم طی شد. بقیه روزها هم که به قرنطینه و بشوربساب گذشت.
حالا بدی ماجرا اینه که مطمئن نیستیم که بالاخره کرونا گرفتیم یا نه؟
اما اوضاع بعد از اتمام تعطیلات نوروز خیلی تغییر کرد. محل کارم به صورت رسمی کار را با شتاب و فشار بالا به صورت دورکاری شروع کردند که برای من با حضور بچهها خیلی سخت بود و من تمام طول روز استرس داشتم که به کارهایی که بهم محول کردند نمیرسم و تازه باید تا نیمههای شب بیدار میموندم تا اون کارها را انجام بدهم. همزمان درسهای پیشدبستانی پسرک هم بود که چون قبل از عید هیچ کاری بابتش نکرده بودند فشرده شروع کرده بودند وخیلی انرژیبر بود. تازههمسر هم باید تمام وقت میرفت سر کار و در نگهداری بچهها خیلی کمکی به من نمیکرد. بعدش هم که ماه رمضون شد قوز بالا قوز! یه روزهایی هم جلسه آنلاین داشتیم که باید عزا میگرفتم که بچهها را چکار کنم! خلاصه که از لحاظ فرسایش کاری واقعا ترجیح میدادم برگردم سر کار اما بعدازظهرها دیگه موبایل چک نکنم و بتونم در اختیار بچهها باشم. واقعا در این دوران در هر دو جبهه کار و خانه احساس ناکارآمدی میکردم. ماه رمضان را هم روزه نگرفتم. به دلایل گوناگون که مهمترینش تغییرات بنیادینی هست که ظرف این دو سه سال در عقاید مذهبیم ایجاد شده.
الان هم همش ته ذهنم نگران سال آینده و کلاس اولی بودن پسرک و احتمال بازنشدن مدارس و مجازی بودن تدریسها و ... هستم اما تمام تلاشم رو میکنم که این نگرانیها را به ته ذهنم برونم و بهشون فکر نکنم. واقعا این یک سال گذشته به هممون ثابت کرد که هیچ چیزی و شرایطی ثابت و پایدار نیست و روی هیچ داشتهای نمیتوانیم حساب کنیم. شاید تا سه ماه دیگه هزارتا اتفاق دیگه افتاد. والله!
معضل دیگه این روزها هم اضافه وزنی بود که بابت خونه نشینی و پختن غذاهای دلخواه و خوردن بستنیهای بسیار اضافه شد روی اضافهوزنهای قبلی! ولی سعی میکردم خیلی بهش فکر نکنم. خداییش توی قرنطینه بودن و رژیم بودن هیچ رقمه با هم سازگار نیست! ورزش هم یه مدت سعی کردم انجام بدهم اما با اتمام تعطیلات و شروع استرسهای کاری اون هم به ابدیت پیوست چون دیگه هر چی وقت خالی داشتم را باید فدای کار میکردم. اما به آینده امیدوارم. همین طور الکی.
توی این مدت سعی کردم پسرچه را از شیر ترک بدهم. بهترین اتفاق این بود که شیر شب را ترک کرد و خدا رو شکر الان از شب تا صبح میخوابه! اما هنوز کامل بیخیال شیر خوردن نشده و روزی دو تا سه بار میخوره. امیدوارم هر چه زودتر این برهه از زندگی هم بگذره و تمام بشه بدون گریه و اذیت شدن پسرچه.
فعلا همینقدر بسه چون خیلی خوابم میاد! :)
امیدوارم بتونم زود به زودتر بنویسم.
راستی اگر کسی هنوز اینجا رو میخونه برید یدونه کامنتی که برای پست پایین گذاشته شده را بخونید. من که خیلی شاد شدم. حتما شما هم شاد میشید یا اگر اهل این داستانهای مثبت اندیشی و اینها هستید شاید تونستید قدتون را بلند کنید!