آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۰ مطلب با موضوع «اافسردگی» ثبت شده است

خوب از آخرین باری که نوشتم خیلی بالا و پایین روحی داشتم.
یه حمله‌ی شدید افسردگی داشتم و احساساتی را تجربه کردم که فکر می‌کردم برای همیشه باهاشون کنار اومدم و حلشون کردم اما ظاهرا فقط رفتند اون پایین‌های ذهنم و هر وقتی که فرصت کنند حمله می‌کنند! در یک مورد دعوای خیلی بی‌پروایی هم با بابام داشتم که مدت‌ها بود سعی کرده بودم روابطم را باهاش تنظیم کنم و نگذارم که حرمت‌ها از بین بره که خوب نشد و یه عالمه حرف تلخ بهش زدم که دروغ نبود اما می‌شد که گفته نشه. خیلی فکر کردم که چی شد که این حس یاس و افسردگی شدید برگشت در حالی که حس می‌کردم که تونستم به صورت منطقی کنترلش کنم. 
راستش فکر می‌کنم یه دلیلش تلاش برای بازیابی تفریحات دوران جوانی بود! رفتم سراغ فیلم دیدن, هاردی که ایام مجردی داشتم و یه آرشیو فیلم بزرگ خودم با کلی زحمت روش درست کرده بودم و همه‌اش چشم‌اندازم این بود که در آینده با همسرم با هم می‌شینیم و فیلم می‌بینیم و نقد می‌کنیم و در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کنیم و ... و خوب چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد. از بعد از ازدواجم اون هارد افتاده بود یه گوشه و نه فیلمی ازش دیده شد و نه فیلمی به اون آرشیو اضافه شد. 
مرور دوباره اون آرزوها و امیدها, انگار که خاکستر را از روی یک خشم, یا غم کنار زد. اون تعادل شکننده که سعی کرده بودم به وجود بیارم را شکست و دوباره سقوط کردم توی جهنم بی انگیزگی و غم.
حوصله بچه‌ها را هم نداشتم. یک آخر هفته همسرم و بچه‌ها رفتند ولایت همسر جان و من سعی کردم توی خونه تنها باشم و کمی به حال خودم برسم که بعدش رفتم خونه مامانم اینا و با بابام بحثم شد و حالم بدتر شد.
البته شاید یک دلیلش هم به هم ریختن نظم خوابم بود. برای اینکه فیلم ببینم هم زمان خیلی کم داشتم و شب‌ها بیدار می‌موندم فیلم می‌دیدم یا توی اتوبوس در حین رفت و برگشت به محل کار و منجر شد که زمان تنفس و تفکر کم داشته باشم و این هم برای ذهنم من که نیاز به خلوت و سکوت داره خوب نبود.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم دوباره به ملال و یکنواختی خودم برگردم. 
این اتفاق از دو جنبه برام جای تامل داشت: یک اینکه فکر می‌کردم با تروماهای ذهنم کنار اومدم و حلشون کردم در حالی که اینجوری نیست. حل نشدند اما مدیریت شدند. البته که همچنان دارم دارو هم می‌خورم. دوم اینکه این نظمی که ساختم چقدر مهمه و باید حتما حفظش کنم اگر نه دوباره سقوط می‌کنم. منظورم نظم خواب, تمرکز روی کارهای اصلی (بچه‌ها - کارم - غذای منزل) و تفریح‌هایی که با این شرایط هماهنگ باشند (پادکست, اینستاگرام-کندی کراش!) هست و واقعا اگر بخوام یه چیز اساسی این وسط اضافه کنم که این نظم را به هم بزنه دوباره حال خوب پر می‌کشه می‌ره. 
تجربه دوباره‌ی افسردگی عمیق خیلی بد بود. اینکه دوباره حس می‌کردم هیچ چیزی حالم را خوب نمی‌کنه. دیگه هیچ وقت احساس شادی نخواهم داشت. دارم خودم را به زور می‌کشم. سر کار هیچ انگیزه‌ای نداشتم. دلم می‌خواست رئیسم را کتک بزنم و ازش متنفر بودم . حوصله‌ی هیچ کاری توی خونه را نداشتم و دلم نمی‌خواست غذا بپزم. تعامل با بچه‌ها برام خیلی سخت بود  و... وقتی دوباره به روال معمول برگشتم, یه دفعه مچ خودم را گرفتم که داشتم آواز می‌خوندم و آشپزی می‌کردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود و همه چیز به همون ملال‌انگیزی قبل بود, اما شیمی مغز من دوباره داشت گولم می‌زد که از انجام همین کارهای ملال‌انگیز خوشحالم! واقعا کسانی که افسرده هستند خیلی زندگی سختی دارند. واقعا تاریکی و سیاهی که آدم را در بر می‌گیره خیلی سخت و طاقت‌فرساست. وقتی توش غرق می‌شی واقعا انجام تمام این کارهایی که درمانشه (تحرک داشتن- پیاده‌روی - نظم خواب- پرت کردن حواس - پرداختن به کارهای مورد علاقه و...) خیلی سخته و انگار از توانت خارجه. اما خوب باید خودت را بکشونی واقعا و سعی کنی واقع‌بین باشی و از داخل اون مغز تاریکت فاصله بگیری و از دورتر به اوضاع نگاه کنی تا بتونی درستش کنی. خلاصه که به نظر من خیلی باید روح قوی داشته باشی تا بتونی از چاه افسردگی خودت را بالا بکشی. 
خلاصه که باز هم به این نتیجه رسیده بودم که برنامه‌های خوشحالی اینستاگرامی (فیلم دیدن و سفر رفتن و ...) برای همه جواب نمی‌ده. یه نکته دیگه اینکه دیدن فیلم‌ و سریال دیگه مثل قبل برام لذت‌بخش نیست. انگار پیر شدم دیگه برای این کار. شایدم مال اینه که این تفریحات وقتی کیف می‌ده که بتونی راجع بهشون با دیگران حرف بزنی. یعنی یه تفریح جمعیه بیشتر تا فردی. من که به دلیل شخصیت منزوی که دارم دوست و رفیقی اطرافم نیست که بتونم راجع به این‌ها باهاش حرف بزنم. اون موقعی هم که می‌دیدم به امید این بود که با همسر آینده‌ام حرف برای گفتن داشته باشم (می‌دونم تصورات مسخره‌ایه اما اینجوری بود دیگه) و می‌خواستم دانش دائره‌المعارفی که دوست دارم در مورد هر چیزی داشته باشم در مورد فیلم و سریال هم بالا بره. الان در این سن می‌بینم که این دانش‌های مسخره (اقیانوسی به عمق دو سانت) واقعا به درد نخوره! خیلی جاها نه تنها باعث نمی‌شه دیگران از تو خوششون بیاد, بلکه باعث می‌شه حس کنند تو خیلی داری فضل‌فروشی می‌کنی و گارد بگیرند علیه‌ات. 
نتیجه اینکه دیگه فیلم و سریال دیدن هم اونقدرها برام جذاب نیست. آرشیو فیلمم هم که مال 15 سال پیشه و دیگه دمده شده و فیلم‌های ترند الان که همه در موردش حرف می‌زنند توش نیستند. این هم یه ناامیدی دیگه! اما مهم نیست. 
دیگه اینکه این مدت یه دوره بیماری سخت را هم طی کردم و این آنفولانزای سخت را گرفتم با بدن‌درد و خستگی بی‌نهایت و سرفه و... اما الان دیگه خوبم. 
روابط با بابام هم تقریبا عادی شده. یه کمی با هم سرسنگین هستیم هنوز اما خوب دوباره دوست شدیم! 
خلاصه که سالی که دیگه داره تموم می‌شه سال نسبتا سختی بود. کارم, ارتباطاتم, مسائل مالی و کمی هم سلامتی همه چالش برانگیز بود. به دفعات احساس پیری کردم و فکر کنم دچار بحران میان‌سالی شدم.
از یک طرف توی کارم در سمت جدید ضمن اینکه خیلی چالش داشتم اما دیگه تقریبا جا افتادم و از استرسم خیلی کمتر شده و با آرامش بهتری می‌تونم کارها را هندل کنم. مدیرها بهم اعتماد دارند اما همکارهای خوبی ندارم. یا خیلی باهوش نیستند که بتونم حرف مشترکی باهاشون داشته باشم یا خیلی روابط خوبی با هم نداریم و کلا هم‌فاز نیستیم. سر کار عملا ارتباطی با کسی ندارم و این خوب نیست. با اینکه ذاتا تمایلی به این موضوع ندارم اما دوست دارم در سال جدید روی این موضوع کار کنم و یک کمی ارتباطات اجتماعی سر کارم بهبود بدم. (توی پرانتز بگم که چندان به این موضوع امیدوار نیستم, اما سعی خودم را می‌کنم.)
خیلی شدید دلم می‌خواد که در سال جدید ورزش کنم به هدف اینکه بدنم را یک کمی بسازم و از دردهای عضلانی و خشکی بدنم کم کنم. احساس قدرت اون مدتی که بدنسازی می‌کردم واقعا فراموش نشدنیه. دلم می‌خواد به اون روزها برگردم. واقعا دلم می‌خواد.
دلم می‌خواد روی رانندگیم کار کنم که دیگه اینقدر کار سخت و ثقیلی برام نباشه و همه جا بتونم برم.
دلم می‌خواد روی رابطه با بچه‌هام کار کنم و سعی کنم زمان‌های با کیفیت بیشتری باهاشون بگذرونم. اخیرا واقعا باهاشون ارتباطم خوب نبوده. 
باید روی اسپیکینگ زبانم کار کنم. برای سر کار واقعا لازم دارم که بتونم روون‌تر و درست‌تر حرف بزنم. 
دلم پول بیشتر می‌خواد (البته بیشتر از دلم می‌خواد, واقعا لازم دارم) که راهی براش به ذهنم نمی‌رسه! واقعا بیشتر از کار فعلیم نمی‌تونم کار دیگه‌ای داشته باشم.
دلم می‌خواد در سال جدید یه کمی به سلامتی و زیباییم بیشتر برسم. پوستم را بهتر کنم, دندونی که امسال از دست دادم را ایمپلنت کنم. لیزر برم! و دوبار تاکید می‌کنم که ورزش کنم!
و از همین الان می‌دونم که برای همه این کارها وقت کم خواهم داشت. ضمن اینکه یه پسرچه کلاس اولی هم خواهم داشت!
امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه. می‌دونم که سال سختی هست (خصوصا مالی) اما خوب امیدوارم حداقل از بعد سلامتی همگی خوب و سالم باشیم و در سلامت با فقر پیش رومون بسازیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۴۸
آذر دخت

خوب سریال فرار از زندان را تموم کردم. 
طی دو هفته کل 5 فصل را دیدم (البته دو فصلش کوتاه بود) و نتیجه این شد که فعلا قصد ندارم دوباره درگیر سریال دیگه ای بشم. البته که از فصل سه به بعد نگاه می‌کردم و در عین حال به خودم فحش می‌دادم. درست عین لاست که دیگه آخرهاش احساس می‌کردم نویسنده‌ها ما رو احمق گیر آوردن هر مزخرفی به خوردمون می‌دن, اینا هم انگار دیگه هر چی نشدنی بود آورده بودند تو داستان و مزخرفی نبود که بهش اضافه نکنند. یعنی صدرحمت به فیلم هندی! اما خوب سرگرم کننده بود. اما فعلا قصد ندارم ادامه بدم. شاید سیتکام مفرح ببینم. دو فصل از بیگ‌بنگ تئوری را ندیدم و شاید بذارم از اول ببینمش. البته که باز هم تجربه کردم که سریال دیدن چقدر روی راه افتادن مکالمه تاثیر داره. یعنی سوئیچ انگلیسی شدن تفکرت را می‌زنه.
این آخر هفته را صد در صد توی خونه خودم را بستری کردم و از خونه تکون نخوردم. بعضی وقت‌ها خونه درمانی لازم دارم. اگه خونه بدون حضور هیچ کس دیگه‌ای باشه و خودم تنها باشم که دیگه عالی می‌شه. اما این محقق نشد و بچه‌ها همش بودند. اما همین قدرش هم خوب بود.
یک سری از سال‌های زندگیم را انگار زندگی نکردم. خاطره‌هاش هم حتی محو شده برام. مثلا فاصله زمانی 22 تا 27 سالگی. این 5 سال معلوم نیست چرا اینقدر برام مبهمه. سال‌های خوبی هم نبود برام. با خانواده کنتاکت داشتم و اونها هم اصلا درکم نمی‌کردند. دائما احساس لوزر بودن داشتم. در حالی که سال‌های اوج بوده و باید زندگی می‌کردم. اما از دستشون دادم انگار. آرزوها و اهداف اون روزهام یادم هست. به هیچ کدومش نرسیدم. بعد از ازدواجم هم دوره‌های زیادی افسرده بودم. مثلا اون دو سال اول زندگی مشترک که پسرک نبود, خیلی خاطرات کمی ازشون تو ذهنم مونده. ذهنم قشنگ همه را پاک کرده انگار. 
یه کمی دچار یاس فلسفی شدم. حس می‌کنم زندگیم رسیده به تهش. دیگه این همه بدوبدو برای چیه؟ دیگه که نمی‌شه تجربه‌ی جدیدی داشت. چرا باید اینهمه برای زندگی جنگید و رنج کشید وقتی مدتش اینقدر کوتاهه؟ همه‌ی این هدف‌هایی که آدم برای زندگیش تعریف می‌کنه برای چیه؟ وقتی که توی هیچ برهه‌ای از زندگیت نمی‌تونی اون جوری که واقعا دلت می‌خواد زندگی کنی و همه‌اش درگیر محدودیت‌های گوناگونی! یه سری از اون چیزهایی که دلت می‌خواست داشته باشی را یک موقعی بهش می‌رسی که دیگه لذتی برات نداره. این همون بحران میان‌سالیه؟ نمی‌دونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۴
آذر دخت

این زمستون گرم و بی‌بارش امسال واقعا ترسناکه. خدا به داد تابستون برسه. باز هم بی‌آبی و بی‌برقی!
این روزها احساساتم خیلی متناقض و بالا پایینه. دلم می‌خواد اینجا بنویسم اما فکر می‌کنم هر کی بخونه می‌گه این چقدر غر می‌زنه و انرژی منفی می‌ده. اما خوب چه کنم. انرژی‌ام منفیه!
بعد از مدت‌ها مودم به شدت اومده پایینه و از دست فلوکستین هم کاری برنمیاد. افسردگی و اضطراب با شدت سرم خراب شدند. بعد از عفونت چشم, این دفعه یه عالمه تب‌خال زدم که حسابی زیبام کرده! پسرچه هم دوباره سریال تب, گرفتگی بینی و سرفه را به انضمام گوش‌درد شروع کرد. فکر کنم سرد نشدن هوای امسال توی این میزان بالای فعالیت ویروس‌ها تاثیر داره.
پسرک هم وارد فصل امتحانات شده. آقا این روش تقسیم چه کوفتیه که توی مدرسه‌ها یاد می‌دن؟! این چه روش احمقانه‌ایه دیگه؟ لقمه را ده بار دور سرشون می‌چرخونند! هر شب اعصاب خوردی داریم سر این روش. دیشب که وسط مشق نوشتنش رفتم یه آرامبخش خوردم که بتونم ادامه بدم. مشکل همیشگی دوست پیدا نکردن پسرک هم دوباره عود کرده و به طرز وسواس‌گونه‌ای دنبال دوست می‌گرده و اینقدر توی این موضوع کنه بازی در میاره که دوستهایی که پیدا کرده را هم از دست می‌ده. یک جای کار ایراد داره که من دقیقا نمی‌دونم کجاست.
سر کار اوضاع تعریفی نداره. به تبع مشکلات, انگیزه هم از دست رفته و خیلی سخت تمرکز می‌کنم دوباره.
اوضاع مالی سر کار هم خرابه و هر روز یه زمزمه‌ای از قطع شدن یکی از امکانات میاد. آخرین مورد سرویس‌های رفت و آمد بوده که خوب با توجه به محل کار ما که خارج از شهره, دسترسی برای امثال من خیلی سخت می‌شه اگر سرویس نباشه. 
خوب. این همه غر. خانم آذردخت نکته مثبت پیدا کن در روزهات....
پیدا نمی‌شه. البته حتما که هست اما من فعلا ذهنم تاریکه. بهتره برم تا بیشتر از این غر نزدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۸:۴۵
آذر دخت

امروز از اون روزهاست که نیاز دارم بنویسم.
البته اگر چیز دندونگیری برای خوندن پیدا می‌کردم هم اوکی بود و سرم را با خوندن گرم می‌کردم اما فعلا چیزی ندارم.
من ایام نوجوونی دفتر خاطرات می‌نوشتم. مفصل و زیاد. دو سه تایی سررسید پر از نوشته دارم. شاید چون هم‌صحبت نداشتم. با پدر و مادرم صمیمی نبودم, دوست هم‌فاز نداشتم و خواهر و برادرم هم فاصله سنی‌شون باهام خیلی زیاد بود.
الان هنوز هم همین‌طوره. البته رابطه‌ام با پدر و مادرم یک کمی بهبود پیدا کرده و باهاشون خیلی حرف می‌زنم. اما باز هم اون مکنونات عمیق قلبی‌ام را نمی‌تونم بگم و هر وقت هم می‌گم پشیمون می‌شم. دوست صمیمی ندارم, روی همسرجان هم که اصلا در این زمینه نمی‌شه حساب کرد. همچنان هم فاصله‌ام سنی‌ام با خواهر و برادرم زیاده. کلا توی همه‌ی زندگیم تنها بودم و هستم.
البته از تنهایی خیلی ناراضی نیستم دیگه. یعنی اینها گلایه نیست. اتفاقا خیلی هم با تنهایی خودم حال می‌کنم. خوب هم بلدم خودم را سرگرم کنم فقط بعضی وقت‌ها حرف‌هام سرریز می‌کنه که میارم اینجا.
چند روز پیش یک پادکستی گوش می‌دادم در مورد فلسفه ازدواج. کلیت موضوع برام جذابیت نداشت. یعنی موضوعش در مورد یک خانم فیلسوف بود که بابت تفکرات فلسفی در مورد ازدواج, همسرش و بچه‌هاش را ترک کرده بود تا با یکی از دانشجوهاش ازدواج کنه. در ادامه هم با همسر سابقش و بچه‌هاش و همسر جدیدش توی یک خونه زندگی می‌کرد! یک افتضاح مطلق. اما در نهایت آخرین جمله‌ی مقاله این بود که ازدواج برای این اختراع شده که به شما یاد بده که باید تا آخر عمر تنها باشید و این تنهایی را بپذیرید(نقل به مضمون). من این حرف را خیلی قبول دارم. یعنی در مورد من همین بوده. من تا قبل از اینکه ازدواج کنم, همیشه و همیشه از تنهاییم شاکی بودم. همش منتظر این بودم که یه همراه پیدا کنم که شریک زندگی‌ام بشه و من را از تنهایی دربیاره. همش برای خودم غصه می‌خوردم و احساس تاسف می‌کردم. تا اینکه ازدواج کردم (بگذریم از اینکه آیا انتخابم درست بود یا نه و اینکه الان اگر به اون روزها برگردم چکار می‌کنم). اما بعد از ازدواجم بود که هم خیلی تنهاتر شدم و هم با این تنهایی آشتی کردم. عمیقا به این موضوع ایمان آوردم که نجات‌دهنده در آیینه است. دیگه دست از گشتن به دنبال همراه برداشتم. خیلی از ارتباطاتی که فقط از ترس تنها بودن حفظشون کرده بودم و داشتم براش بیش از حد هزینه می‌کردم را قطع کردم و بعد در اوج تنهایی به احساس آرامش رسیدم و حتی گاهی احساس خوشبختی کردم. 
البته این مسیر به این آسونی و به این سرعت طی نشد. حداقل 7 سال اول ازدواجم بسیار رنج کشیدم. تا دوسالگی پسرچه بسیار غصه خوردم, گریه کردم, افسرده شدم, به خودکشی فکر کردم و در نهایت داروی ضدافسردگی خوردم. اما اونجا به آرامش رسیدم که با تنهایی صلح کردم و پذیرفتم که تنهایی بد نیست. 
یادمه که پدربزرگم, یک کمد دیواری توی خونه قدیمیشون داشت که یک جورهایی تنها فضای خصوصی‌اش توی خونه بود. توی در اون کمد با ماژیک این شهر معروف را نوشته بود:
دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد        سعادت آن کسی یابد که از تن‌ها بپرهیزد
اون زمان برام خیلی جالب بود این شعر و حفظش کردم. معنی‌اش را الان می‌فهمم. 
پدربزرگم وقتی 16 ساله بودم و در اوج سرکشی و زاویه داشتن من با خانواده فوت کرد. حیف شد که نتونستم زیاد باهاش حرف‌های جدی بزنم. فکر می‌کنم خیلی از گره‌های ذهنی‌ام و آسیب‌هایی که به صورت موروثی از خانواده خوردم با صحبت با اون حل می‌شد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۸:۳۷
آذر دخت

داره بیرون پنجره بارون میاد. یه بارون زیبا و یکنواخت و درست و حسابی. نه از اون بارون الکیای دو قطره‌ای که هی باید التماسش کنی بند نیاد و ادامه داشته باشه. من یادم رفته بود اینجور بارون را اصلا. شاید سال‌ها باشه که چند روز متوالی و پشت سر هم اینجا بارون نیومده بود و گل و شل ناشی از بارون اصلا معنی نداشت. فقط خاک و خاک و سرما و گرمای خشک و آلودگی هوا. بچه‌ها امسال کلی به خاطر آلودگی و سرما (که صیغه جدید بود نمی‌دونم از کجاشون درآورده بودن) کلی نرفتن مدرسه. واقعا بارندگی روی حال و احوال روحی و روانی آدم‌ها تاثیر داره. مطمئنم زمستون 57 خشکسالی بوده. مگه نمی‌گفتن به کوری چشم ش*اه زمستونم بهاره؟ 
فقط یه همچین بارونی اجازه‌ی کار کردن و تمرکز به آدم نمی‌ده. باید مثل فیلم‌ها کتاب بخونی و قهوه بخوری. اصلا نمی‌تونم روی کارم تمرکز کنم.
اینقدر امسال یخ زدم و قندیل بستم که آخر از دی*جی‌کا*لا یه هیتر کوچیک خریدم. محل کارمون سیستم سرمایش گرمایش را دو سه سالی هست که تعمیر نمی‌کنه. نمی‌دونم هدفشون چیه؟ آیا واقعا پول ندارن یا به قصد صرفه‌جویی در مصرف برقه. اگر فرض کنیم 10 درصد کارمندها هم مثل من هیتر بیارن سر کار آیا واقعا صرفه‌جویی می‌شه؟ خیلی سعی کردم sustainable باشم و سرما را تحمل کنم اما واقعا نمی‌شد. بدن درد گرفتم دیگه و خسته شدم بسکه با کاپشن و شالگردن بودم. 
برف و بارون زمستون امسال توی ولایت ما طی 10 سال گذشته بی‌سابقه است. به نظرتون چیپه که بیفتیم توی بازی اون طرفیا و مثل مزخرفات اونها بگیم که این نزول رحمت الهی مال برداشتن لچک‌هاست؟! اما دل آدم خنک می‌شه از گفتنش. 
دیروز داشتم فکر می‌کردم که واقعا مدیون فلوکسیتین هستم. این حال نصفه و نیمه روحی متعادل و این پرده‌ای که انگار از جلوی چشمم و احساسم کنار رفته رو بهش مدیونم. اصلا اگر این نبود با این اوضاع و احوال الان نمی‌تونستم دووم بیارم. سال 88 و سال 97 یادم هست که چه روزهایی را گذروندم. ماه پیش چند روزی یادم رفت بخورم. یهو دیدم ای بابا دوباره که بیابان را سراسر مه گرفته است! دوباره افکار سرزنشگر و موذی با قدرت هر چه تمامتر حمله کردند. چقدر خوبه وقتی نیستند این افکار. البته سطح اضطرابم بالا رفته و کیفیت خوابم پایین اومده که اون را یه جورهایی می‌تونم هندلش کنم. البته در شرایط نرمال. یه کمی سطح اضطراب می‌ره بالا بدنم به فریاد درمیاد. ماه پیش سر کار یه برنامه‌ی خیلی سنگین بهم محول کرده بودند که یه جورهایی بار اصلی مسئولیتش با من بود و خیلی استرس کشیدم. بعد هفته‌ی بعد که با خیال تموم شدن استرس‌ها اومدم سر کار و دیدم 20 تا نامه‌ی ددلاین دار توی کارتابلمه, یهو بدنم قاطی کرد. کمرم خشک شد, گوش‌درد عصبی شروع شد و خواب شبم به هم ریخت. یک هفته‌ی تمام کج‌کج راه مِی‌رفتم. تا اینکه نامه اصلی ها را رد کردم رفت و دوباره صاف شدم. 
این آگاهی به شرایط جسمی و روحی‌ام هم حاصل این دو سه سال اخیره. نمی‌دونم این هم اثر فلوکسیتینه یا اثر گذار ذهنی که این چند سال داشتم. چه دنیای عجیبیه این شیمی مغز. من این آرامش و کرختی و پذیرشی که حاصل دارو هست را دوست دارم. اما می‌دونم که از نظر خیلی‌ها این پذیرش احمقانه است. باید تلاش کرد, باید رشد کرد, باید دوید. اما من فعلا باهاش خوشحالم. دنبال رشد و تلاش زیاد نیستم الان. می‌خوام زندگی کنم. الان 15 ساله که درسم تموم شده و هنوز هیچ انگیزه‌ای برای ادامه تحصیل ندارم. فقط یه بار امتحان فوق‌لیسانس دادم همون 15 سال پیش. بعدش علیرغم اینکه همه‌ی دوستهام و دور و بریهام من جمله همسرجان فوق خوندن, من هیچ علاقه‌ای نداشتم هنوز. شاید بعدا وقتی بچه‌ها بزرگتر شدند. اما الان نه. 
فکر کردن به اوضاع اجتماعی و اقتصادی به نظرم الان بیهوده است. عنان کار از دست همه در رفته و این اوضاع را نمی‌شه جمعش کرد. از دست ما هم کاری بر نمی‌یاد جز اینکه بشینیم به نظاره و تماشا. البته این بی‌برنامگی مال ماست. اگر نه که اون وریا مطمئنم که کاملا با برنامه و حساب شده دارن کار را پیش می‌برن.
این مدت محیط کارمون تغییراتی کرده و چند نفری به تیم همکارهامون اضافه شدند که دوستشون دارم. کار کردن باهاشون فان و باحاله. یادم رفته بود همکار جوون داشتن چه حس و حالی داره. محیط کار قبلی خیل ایرادها داشت اما تیم همگی جوان و فرهیخته بودند و از این نظر لذت بخش بود کار کردن اونجا. البته همکارهای جدید حاشیه هم کم ندارند اما همون حاشیه‌ها هم فانه و یکنواختی و خمودگی را کم می‌کنه.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۴۶
آذر دخت

اینقدر این روزها حس‌های قوی متفاوت و مختلفی را دارم تجربه می‌کنم که احساس می‌کنم از شش جهت دارم متلاشی می‌شم.
شرایط این روزهای جامعه که دوباره بازگشت شرایط دردناک سال 88 را برام تداعی می‌کنه تحملش خیلی سخته. از 88 به بعد مکانیسم دفاعی من اجتناب و ناامیدی هست. الان هم با تمام وجودم دارم سعی می‌کنم که به این مکانیسم چنگ بزنم و این خیلی سخته. هر بار صدای محزون ش.روین را می‌شنوم بغض می‌کنم. برای تک تک بچه‌هایی که توی خیابون هستند نگرانم. به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که سال 88 از هم پاشید, استعدادهایی که به باد رفت. آدم‌هایی که نخواسته آواره شدند. غم و خشم و افسردگی و استیصال اون سالها. نه دلم می‌خواد خودم دوباره تکرارش کنم و نه دلم می‌خواد هیچ کسی دچار اون احساس ها بشه. اما چاره‌ای نیست. انگار سرنوشت ما همینه. دیدن عکس بچه‌هایی که از دست رفتند قلبم را مچاله می‌کنه. این را نمی‌فهمم که چطور برای یک سری گفتن اینکه این بچه‌ها فرضا خودک.شی کردند باعث آرامش می‌شه! یعنی زندگی توی کشوری که کودکانش اینقدر به استیصال برسند که در فاصله یک هفته چند نفرشون خود.کشی کنند آسونه؟ یعنی صرف اینکه فکر کنید این بچه‌ها کشته نشدند و خودشون را کشتند آرومتون می‌کنه؟!
من برام مسلمه که خارج از ایران هم کسی دلسوزانه به سرنوشت ما فکر نمی‌کنه. شرایط تمام کشورهایی که دخالت خارجی داشتند, خصوصا همین شرایط اخیر افغانستان واضح و مشخصه. من عمیقا معتقدم که ما نیاز به تغییر و اصلاح داریم و با این شرایط نمی‌شه سالم و درست زندگی کرد اما باید خرد و درایتی باشه که این تغییرات را در داخل مدیریت کنه که خوب نیست. این همه خشک‌مغزی و پوسیدگی, همه‌ی ما را به قهقرا می‌کشونه.
حدود یک ماه پیش یکدفعه و کاملا ناگهانی دخترخاله‌ی جوونم که یک پسر هشت ساله داشت, یکدفعه تشنج کرد, به کما رفت و مرگ مغزی شد. مشخص شد که یک تومور مغزی پیشرفته داشته که در این مدت به جز یک سری فراموشی مختصر که همه یه حساب استرس و افسردگی گذاشته بودنش هیچ علامتی نداشته و یک دختر پر انرژی, فعال و پرتلاش که یک جورهایی ستون اتکای مادرش و خانواده بود پر کشید و یک پسربچه‌ی بی‌مادر از خودش به جا گذاشت. من و این دخترخاله‌ام خیلی با هم خاطره‌ی مشترک داشتیم و از دست رفتنش واقعا اذیتم کرد. خیلی غصه خوردم و حس کردم واقعا مظلومانه از بین رفت و یک جورهایی در حقش بی‌توجهی شد. همه‌اش به آینده‌ی پسرش فکر می‌کنم و غصه می‌خورم. 

سرکار شدیدا تحت فشارم. همکار ارشدمون بدون هماهنگی قبلی رفته یک سال مرخصی بدون حقوق و یکدفعه همه‌ی کارها و مسئولیت‌هاش آوار شده روی سر من. با این بی‌انگیزگی شدیدی که با شرایط این روزها برام ایجاد شده باید همه‌ی تلاشم را بکنم که تمرکز کنم, کلی کار جدید یاد بگیرم, در حین یادگیری هم کورانی از کارهای خودم و اون همکار را هم همزمان هندل کنم. حالا وسط این شرایط رئیسمون هم عوض شد و یک جوان بسیاااااار پرشور رئیسمون شده که ایده‌های خلاقانه و پرسر و صداش پدر همه را درآورده! هی هی!

ح.راس.ت محل کارم بغل دفتر ماست و این مدت یه عالمه آدم را اح.ضار می‌کنند و ازشون تع.هد می‌گیرند و تهدیدشون می‌‌کنند و... دیدن این آدم‌ها خیلی اذیتم می‌کنه. از اون ور می‌بینم کسانی که یا ایران نیستند یا حتی در ایران هستند اما درکی از شرایط واقعی ندارند, دم از اعت.صاب می‌زنند یا بچه‌ها را تشویق می‌کنند که برن توی خیابون یا چی. واقعا اگر خود من به شخصه بخواهم اع.تصاب کنم, صرف نظر از تبعات شخصی که برای خودم داره (هم مالی و هم جانی) کار یک عالمه جوون لنگ می‌مونه که به نظر من این خیانته بهشون. همین جاست که آدم احساس می‌کنه اینقدر از لحاظ روانی فشار روش هست که می‌خواد سر به بیابون بذاره. حفظ انگیزه و تمرکز الان سخت‌ترین کاره برام. 
محافظت از بچه‌ها در مقابل این شرایط و اینکه نگذارم این شرایط تابسامان روشون تاثیر بگذاره هم یک چالش بزرگ دیگه است. دو سه شبه که توی کوچه‌ی ما هم ش.عار می‌دهند و خوب خیلیاش مناسب بچه‌ها نیست و ترس من اینه که پسرک ساده‌ی من بره توی مدرسه تکرارش کنه و خودش را به دردسر بندازه. 
جنگیدن با این ویروس‌های وحشی این روزها و مریضی‌های متناوب بچه‌ها هم شدیدا فرساینده شده و واقعا سخته تاب آوردنش.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۴:۵۰
آذر دخت

دایی خدا بیامرزم که آذر پارسال مرحوم شد، یه جمله‌ی معروف داشت می‌گفت هر کی تو پاییز نمیره، تا سال بعد نمی‌میره.
پدر شوهر بعد از حدود یک سال توی جا افتادن به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه. خیلی این یک سال آخر سختی کشید. من که هر بار می‌دیدمش دلم براش کباب می‌شد.
نگران این بودم که بچه‌ها برای فقدانش ناراحتی کنند اما خیلی راحت و سریع هر دوشون نبودنش را پذیرفتند. البته که خیلی با بچه‌ها ارتباط نزدیکی نداشت و این سه چهار سال اخیر به واسطه‌ی آلزایمر کاملا به حاشیه رفته بود حضورش اما خوب باز هم بچه‌ها حداقل هفته‌ای دو سه بار خونه‌شون می‌رفتند و میدیدنشون. اما خدا رو شکر بچه‌ها اصلا بی‌تابی نکردند. 
شرایط پدر شوهر را که می‌دیدم خیلی فکرهای فلسفی می‌کردم. چیستی و چرایی زندگی‌مون. اینکه چقدر این مدت کوتاه را می‌دویم و از اون لحظه‌ای که توش هستیم لذت نمی‌بریم. این که چقدر هفتاد هشتاد سال کوتاهه. یا در واقع ما چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم قراره عمر نوح کنیم و از همین عمر کوتاه هیچ لذتی نمی‌بریم. 
نتیچه‌گیری نهایی اینه برام که اگر بخوایم دنبال عدالت باشیم، توی نفس زندگی بشر اصلا عدالتی نیست. به یک نوزاد که نگاه می‌کنی که چه حرص و ولعی برای زنده بودن، زندگی کردن، خوردن و یاد گرفتن و کشف کردن و تجربه کردن داره و بعد پیش خودت فکر می‌کنی این همه حرص و تلاش و امید قراره صرف یه زندگی کوتاه بشه. جایی می‌خوندم که دلیل اینکه آدمی اینقدر به تولید مثل و بچه دار شدن متمایله، اینه که امیدواره بچه‌هاش مانع از زوالش بشن. یعنی بچه‌ها ادامه‌ی زندگی اون باشند و به جای اون زندگی کنند. مدتیه به مباحث زیست‌شناسی خیلی علاقه‌مند شدم. یعنی در نظر گرفتن نقش فیزیولوژی و طبیعت در رفتارهای بشر. به این نتیجه رسیدم که خیلی از رفتارهای ما علیرغم اینکه فکر می‌کنیم آگاهانه و از روی تمدن هست، عملا دست اون طبیعت حیوانی ما هست. 
هر چی سنم می‌ره بالاتر، به فلسفه هم بیشتر علاقه‌مند می‌شم. اخیرا یک دو تا کتاب هم در حیطه ی روانشناسی اگزیستانسیالیسم خوندم و حس می‌کنم اگر مطالعه‌ی عمیقی در این حیطه بکنم، جواب خیلی از سوالهام را که قبلا در قالب دین و مذهب دنبال جوابشون می‌گشتم پیدا می‌کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۵
آذر دخت

وقتهایی که بعد از مدتی می‌رم سراغ وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و در حال و هوای نویسنده‌هاشون قرار می‌گیرم, دلم هوای نوشتن می‌کنه.
حس خیلی جالبیه. روزنگارهای ترانه از واشنگتن, پرژین از کردستان, فروغ و آشتی از تهران و... طوری من را باخودش همراه می‌کنه که برای یه مدتی انگار توی اون حال و هوا دارم زندگی می‌کنم. خصوصا الان که حال و هوا جاهای مختلف دنیا خیلی با هم دیگه فرق می‌کنه. آدم‌هایی که الان هنوز هم وبلاگ می‌نویسند و راهی اینستاگرام نشدند را خیلی دوست دارم. آدمهایی که نوشتنشون فقط برای نفس نوشتنه نه دیده شدن. 
زندگی من هم در جریانه. همچنان فلوکسیتین می‌خورم برای سرپا موندن. روی مودم تاثیر خوبی گذاشته, حوصله‌ام بیشتر شده و کمتر از کوره در می‌رم. یه هاله‌ی بی‌حسی هم دورم کشیده که علیرغم تمام مصیبت‌های جاری در این روزها, احساس بی‌حسی می‌کنم. اما آستانه‌ی اصطرابم رفته بالا. یعنی کوچکترین مسئله‌ای می‌تونه شدیدا مصطربم کنه و شب‌ها بی‌خواب بشم و تپش قلب بگیرم. 
البته الان مسائلی که باهاش دست به گریبان هستیم خیلی هم کوچیک نیست‌ها. از اوضاع افتضاح کرونا که این همه آدم را گرفتار خودش کرده و هیچ چشم‌انداز مثبتی هم به اتمامش نیست بگیر, تا اوضاع اقتصادی فلج که آدم را وادار می‌کنه فقط به گذروندن زندگی روزمره دلخوش باشه و هیچ چشم‌اندازی برای خودش متصور نباشه, تا اوضاع سیاسی کشور و جهان که هیچ بوی بهبودی ازش به مشام نمی‌رسه و آدم حس می‌کنه هر روز داریم 10 سال به عقب برمی‌گردیم بگیر تا مسائل سر کار. 
رئیسمون که خداییش توی این دوران کرونا خیلی با ما کنار اومد و همراه بود, استعفا داده و به زودی عوض می‌شه. ضمن اینکه مدیریت کلان محل کار هم حتما با تعویض دولت تغییر می‌کنه که نمی‌دونیم چطوری می‌شه. همکار ارشدمون که بیشترین سابقه را داره اینجا و روی خیلی از موارد مسلطه هم قهر کرده و می‌گه که می‌خواد استعفا بده. بعد از اون من بیشترین سابقه را دارم اینجا و اگر اون بره من سیبل همه‌ی کارها می‌شم که اصلا آمادگی روحی و روانی‌اش را ندارم. به خصوص که مدارس هم باز نخواهند شد و باز هم آنلاین خواهند بود و من نمی‌دونم با پسرک و پسرچه باید چکار کنم. البته تجربه‌ی پارسال را دارم که چقدر استرس پیش از موعد کشیدم و بعد به موقع که شد, کل سال تحصیلی را کج‌دار و مریز طی کردیم. اما خوب رفتن رئیس اصلا خوب نیست. نمی‌دونم. شاید هم بهتر شد.
این روزها بیشتر وقتم با پسرک و پسرچه طی می‌شه. دوتاشون به هم و به من خیلی وابسته شدند. تمام زحماتی که برای مستقل کردن اینها کشیدیم توی دوران کرونا به باد رفت. پسرک همچنان سطح بیش از اندازه بالایی از استرس داره که نتونستیم بهش فائق بیاییم. می‌دونم که نیاز به درمان دارویی داره اما همسرجان مخالفه و خود نفس مخالفت اون هم کار رو سخت تر می‌کنه. نگران آینده‌اش هستم و دائم فکرهای ناراحت کننده‌ای در مورد سرنوشتش به ذهنم می‌رسه. تمام تلاشم را می‌کنم که از هر راهی هست کمکش کنم. اما حقیقتش اینه که خودم هم حالم خوب نیست و بعضی وقت‌ها از دستم در می‌ره. اگر کرونای لعنتی نبود, یه کلاس ورزشی (که البته اصلا علاقه‌ای بهش نداره و باید به زور فرستادش) می‌تونست کمک‌کننده باشه که خوب نمی‌شه. هفته‌ای یک بار کلاس موسیقی و دوبار کلاس زبان داریم که اون هم با سختی دنبال می‌شه همچنان من باید هلش بدم. 
پسرچه هم که دوران اوج لجبازی را داره طی می‌کنه, از غذا خوردن و جیش کردن بگیر تا خوابیدن و بازی کردن. برای همه کاری باید باهاش چونه زد و صبر و حوصله به خرج داد. 
خودم تمرکزم را گذاشتم روی رژیم و ورزش. نتیجه نسبتا بد نبوده. از فروردین تا الان رژیمم و خوب یه کمی خسته شدم و ازش تخطی می‌کنم. اما سعی می‌کنم رعایت کنم. در عوض سعی می‌کنم پیاده‌روی و ورزش را منظم داشته باشم. برای اولین بار توی عمرم تغییرات بدنم در اثر ورزش را حس می‌کنم. پاهام ماهیچه‌ای شده و خیلی باهاش حال مِی‌کنم. 
از طرف محل کار برای واکسن معرفی شدیم و در آستانه‌ی لغو دورکاری و بازگشت ساعت کاری به روال معمول هستیم که خوب خبر خوبی برای من نیست اصلا. دارم سعی می‌کنم توی ذهنم برای حفظ تحرک و رژیم و همچنین بازگشت به دوران آموزش آنلاین آماده می‌شم. فعلا زمان ورزش‌های مقاومتی را آوردم پایین. دوره‌ی آنلاینی که گرفته بودم خیلی موثر بود اما اجراش برام خیلی طول می‌کشید چون حرکت‌ها را بدون تفکیک پیشرفته و مبتدی به صورت فیلم توی واتزاپ می‌فرستاد و باید یه دور قبلش می‌دیدم و نوشته‌ها و صوت‌ها رو گوش می‌دادم و بعد دوباره در حین اجرا هم هی چک می‌کردم که نتیجه‌اش می‌شد یک ساعت و نیم ورزش که خوب خیلی وقت‌گیر بود. حالا یه سری ورزش هیت از قبل داشتم که نیم ساعت طول می‌کشه. یه هفته‌ای هست اونها رو شروع کردم ببینم موثر هست یا نه. اوایل خیلی بدن‌درد داشتم و یک ماهی هم کمرم خشک شده بود و دولا دولا راه می‌رفتم. اما از رو نرفتم و الان خیلی بهترم. امیدوارم در طوفان‌های پاییز آینده هم بتونم ادامه بدم. واقعا لاغری برام درجه دوم اهمیته الان . ورزش باعث می‌شه اضطرابم کم بشه و حالم بهتر بشه. بعد از مدت‌ها از دیدن تصادفی خودم توی شیشه یا آینه بدم نمی‌یاد و تازه قربون صدقه خودم هم می‌رم. لذت گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست در طول پیاده‌روی‌های بسیاااااار طولانی هم خیلی برام عمیقه. مدتی بود مطالعه که یکی از بزرگترین لذت‌هام بود به صورت کتابی و فیزیکی محدود شده بود. حالا با کتاب‌های صوتی یه در جدید به روم باز شده و خیلی خوبه. کتاب فیزیکی هم دارم با رنج و مشقت در جستجوی زمان از دست رفته را می‌خونم. چون محبورم. می‌فهمید؟ مجبوووور.
یه کمی احساس عذاب وجدان دارم از این وقتی که به خودم اختصاص می‌دم. دلم می‌خواد این وقتم هم با بچه‌ها یه طوری شیر می‌شد. به خصوص که پسرک هم از پارسال شروع کرده به چاق شدن و یه کمی هم نگران بلوغ زودرس درش هستم. یکی دو بار با خودم بردمش پیاده‌روی (هم پیاده و هم با دوچرخه) اما حضور اون باعث شد نتونم روی سرعت خودم تمرکز کنم و عملا پیاده‌روی من بی‌فایده بود خودش هم خسته می‌شد. پسرچه هم خوب باید با کالسکه بیاد و خیلی نق می‌زنه بین راه هی آب می‌خواد و خوراکی و...
شاید هم نباید عذاب وجدان بگیرم از اینکه روزی دو ساعت وقت برای خودم بذارم.
اما خوب از آون مادر ایده‌آل که توی ذهن خودم دارم خیلی دور شدم. خیلی وقته نه یه بازی درست و حسابی با بچه‌ها کردم, نه یک کتاب درست و حسابی براشون خوندم. نمی‌دونم شاید هم حق دارم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۸
آذر دخت

چرا مطمئن بودم که بعد از عید یه پست اینجا گذاشتم؟
خوب، همان‌طور که گفتم من یا وقتی حالم خیلی خوبه اینجا می‌نویسم و وقتی که حالم خیلی بده. خوشبختانه امروز روز خوبم هست.
خوب، بذار فکر کنم ببینم توی این چهار ماه چی گذشت؟
مهمترین و بهترین اتفاق این بود که کلاس اول پسرک تمام شد. خدایا شکرت واقعا. خیلی سخت بود مدیریت کلاس اولی و پسرچه و کار و دورکاری و همه‌ی این ماجراها. خدا رو شکر پسرک باسواد شد. یه کمی توی ریاضی مشکل داره که انشالله حل می‌شه.
پسرچه هم سه ساله شده و در اوج دوران لجبازی و یکدندگی هست و واقعا مدارا کردن باهاش سخته. اما خوب شیرین و پرحرف و باهوشه.
پسرک هم که بزرگ شده. من واقعا نمی‌دونستم اما توی هفت سالگی واقعا یک مرحله از بلوغ عقلی و جسمی انگار اتفاق می‌افته. خیلی تغییر کرده و واقعا باید مراقب رفتار و گفتارمون باهاش باشیم.

من همچنان داروی ضدافسردگی می‌خورم و مدتی هست که بهترم خدا رو شکر.
از فروردین دیگه از شدت چاقی خودم به خشم اومدم و تصمیم گرفتم یه اقدام اساسی بکنم. رژیم لیمومی را گرفتم. خوب همون طور که در موردش می‌گفتند نکات غیرعلمی زیادی داره و واقعا حجم پروتئنینی که می‌ده کم هست. اما خوب، من چاره‌ای نداشتم و واقعا نیاز داشتم که یک نفر بهم بگه که چی بخورم و چقدر بخورم و خودم توان برنامه‌ریزی و رعایت کردن نداشتم. 
سعی می‌کنم روزی یک ساعت پیاده‌روی برم که با گرمای هوا چالش‌انگیز شده برام. یه دوره‌ی آنلاین بدنسازی هم برداشتم که نسبتا خوبه. فقط این کمردرد که دیگه تقریبا همیشگی شده آزارم می‌ده.
دیگر ماجراهای این مدت هم گرما و بی‌آبی و انتخابات بود که واقعا حرفی در موردشون ندارم. 
خوب که فکر می‌کنم می‌بینم امروز هم روز نوشتن نبود. حسش نیست. خوابم میاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۰
آذر دخت

خوب نمی دونم کار عاقلانه‌ای هست که دوباره بنویسم یا نه.
اصولا من در دو حالت یاد اینجا می‌افتم. یا حالم خیلی خوب باشه یا خیلی بد. خوب الان در یکی از پایین‌ترین حال و احوال از نظر روحی هستم و اصلا حال خوبی ندارم. واسه همین یاد اینجا افتادم.
خوب، از آخرین بار که نوشتم خیلی اتفاقات افتاده، از توی فامیل ۴ نفر را از دست دادیم که عزیزترین و جوان‌ترینشون دایی نازنینم بود که به خاطر کرونا از دست رفت. دوران بیماری و بستری شدنش و بعد درگذشتش سخت‌ترین دورانمون بود. 
خودمون توی آبان خانوادگی کرونا گرفتیم و این دفعه دیگه مطمئن هستیم که گرفتیم و هندل کردن چهار تفر بیمار بدون کمک خیلی سخت بود. تجربه‌ی عجیبی بود. من به ترتیب بدن درد خفیف، سردرد شدید، خارش پوستی و از دست رفتن بویایی داشتم. پسرچه تب کرد و تا یه مدتی هی می گفت این بوی چیه؟! پسرک یه کمی لرز کرد و کمی سرفه. و همسر همون علایم من را به همراه درگیری خفیف ریه. خانواده همسر هم همه مبتلا شدند و خدا رو شکر به سلامت گذروندند. اما پدر شوهر بعد از درگیری دچار یک شیب تند در آلزایمرش شد و الان خیلی اوضاعش خوب نیست. 
از توی شهریور هم که درگیر مدرسه‌ی پسرک بودیم. با توجه به شرایط کاری من و عشق خودش به مدرسه رفتن، اولش اصرار داشتیم که اگر کلاس‌ها حضوری برگزار شد بره که خوب اصرار اشتباهی بود. البته خوب من نمی‌دونستم که توی پاییز دوباره شرایط قرنطینه‌ای می شه و دورکاری برقرار می شه و خوب همین استرس که با سرکار رفتن تمام وقت من درس خوندن اون قراره چطوری باشه خیلی برام نگران کننده بود. استرسی که اون دوران ما و پسرک تحمل کردیم غیرقابل وصف بود و عملا باعث داغون شدن روحیه‌ی خودمون و اون شد و یه مدتی دچار حملات اضطرابی شده بود و مجبور شدیم براش دارو شروع کنیم. دوران سختی بود که تقریبا گذشت. به آنلاین درس خوندن هم عادت کرد و عادت کردیم. الان دوستهاش مثل همکلاسی‌های خودم هستند و خیلی بامزه است طی کردن این مسیر همراه اونها. البته محل کارم هم خیلی باهام همراهی کرد و هم سر جریان دورکاری و هم سر جریان کرونا گرفتنمون خیلی باهام کنار اومدند. اما راستش الان از نظر روحی برای سر کار اومدن بی‌انگیزه‌ترینم. واقعا بعد از این اوضاع یه ریکاوری روحی مفصل نیاز دارم. 
پسرچه را هم کامل از شیر گرفتم. هر چند که هنوز هر چند وقت یک بار فیلش یاد هندوستان می‌کنه اما خوب تموم شد دیگه. حالا فاز بعدی از پوشک گرفتن هست که خوب نیاز به یک اوضاع روحی استیبل داره که شاید عید برم تو کارش.
اتفاق مهم دیگه اینکه عمه شدم و داداشم صاحب یک پسر کوچولو بامزه شد که خیلی دوستش دارم. 
دیگه اینکه ماشینم را فروختم، ماشین همسر را عوض کردیم و کلی ضرر کردیم در فرآیند تعویض که مهم نیست. 
دیگه اینکه در اثر الکل کاری گوشیم عید خراب شده بود که عوضش کردم و هفته پیش پسرچه زدش زمین تاچش شکست و رفته تعمیر و گفتند اگر تعمیر بشه ۳ میلیون خرجشه.
برای فراهم کردن مقدمات تحصیل در منزل آقای پسرک هم حدود ۱۰ میلیون هزینه کامپیوتر و میز و صندلی شد که فدای سرش اما خوب چقدر همه چیز گرون و اافسرده کننده است و چقدر حقوق های ما پیش مخارجمون مسخره است. 
خلاصه که همه چیز دست به دست هم دادند که من داون باشم و برای اولین بار در عمرم شروع کردم به خوردن داروی ضد افسردگی. اوایل خیلی خوب اثر کرد و واقعا حالم خیلی بهتر شده بود اما جدیدا دوباره ریختم به هم و فکر کنم باید قرصم را عوض کنم. 
یه مدت هم که سرگرم انتخابات امریکا و حواشی‌اش بودیم که اونم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد برای ما. سرگرمی بعدی هم انتخابات خودمونه که ببینیم دوباره چه معجزه‌ای می‌خوان برامون رو کنند.
باز هم شکر که جسممون تا حدودی سلامته. زنده موندیم لااقل. انشالله که این روزهای سخت می‌گذره. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۱۴
آذر دخت