کتاب گودی
این چند وقت داشتم کتاب گودی (The Lowland) از جومپا لاهیری رو میخوندم.
کتاب گیرایی بود. مثل همهی کتابهای لاهیری. لاهیری داستانگوی خوبیه. اما حسی که موقع خوندن نوشتههاش همیشه به من دست میده اینه که خیلی سینمایی مینویسه. یعنی خیلی هالیوودی. درست شبیه حسی که موقع خوندن کتابهای خالد حسینی به آدم دست میده. نمیدونم اتفاقیه یا اینکه تمام نویسندههای با بکگراند مهاجری اینجوریند. منظورم از هالیوودی نوشتن اینه که تمام المانهایی که بشه از توی فصلهای کتاب سکانسهای هالیوودی در آورد را داره. به عنوان مثال حتما دو سه تا صحنه معا×شقه داره که نبودنش به کتاب صدمهای نمیزنه اما جزء لاینفک فیلمهای هالیوود هست.
نکتهی دیگهای که توی تمام کتابهای لاهیری هست اینه که هندیها (مشخصا بنگالیها) رو آدمهای بسیار خونسرد و بیاحساسی تصویر میکنه. این برای من عجیبه چون ما همش میگیم شرقیها احساساتیترند. یا مثلا شما فیلمها هندی رو ببینین! چیزی که آدم ازش برداشت نمیکنه بیاحساسیه! اما توی این کتاب هم مثل همنام، خیلی جاها شما حس میکنی که چقدر این آدمها سرد و سنگدل. چقدر بیاحساساند و بیهیجان!
کلا کتاب خیلی خیلی شبیه همنام هست. اصلا یه جاهایی من حس میکردم دوباره دارم اون رو میخونم. به خصوص جاهایی که شخصیت زن داستان تازه وارد امریکا شده و باردار هم هست و با شوهرش احساس غریبگی میکنه و جدا از هم میخوابند و ...
مثل همنام فصلهای داستان به صورت تصادفی و متناوب از دیدگاه شخصیتهای مختلف روایت میشه جاهایی که انتظارش رو نداری اتفاقات ضربهمانند وارد داستان میشه. اینجا هم نسل دوم مهاجر سرگشته و آسیبدیده و ناراحته. نمیدونم چقدر این دیدگاه رو میشه تعمیم داد. نسل دوم مهاجر ایرانی که اینجوری به نظر نمییان. شاید چون ایرانیها راحتتر میتونند توی فرهنگ غربی حل بشن.
و تفاوتهایی که با قبلی داره یکی اینه که برعکس شخصیت مادر گوگول توی کتاب همنام، شخصیت زن گودی، از آنچه که هست فرار میکنه. همهی نمادهایی که از سرزمین مادری آورده رو دور میریزه. ساریهاش رو قیچی میکنه. موهای بلندش رو پسرونه کوتاه میکنه و از خانوادهاش فرار میکنه. اول فکر کردم میخواد به عنوان یه عارضه مهاجرت به این موضوع اشاره کنه اما آخر کتاب میگه که تمام این فرارها برای رهایی از عذاب وجدانه. نکته بارز دیگه وارد کردن حجم زیادی تاریخ و فلسفه توی کتابه. داستان کتاب در بستر یه حادثه تاریخی توی هند و بنگال غربی (قیام ناکسالباری) اتفاق میافته که من هیچی در موردش نشنیده بودم و نمیدونستم این هجم از خشونت توی تاریخ هند اتفاق افتاده. در مورد تاریخ هند همش روی قیام صلحطلبانه و مقاومت منفی گاندی صحبت میشه و من نمیدونستم که کمونیسم توی هند هم داستان درست کرده بوده. شخصیت اصلی زن کتاب هم فلسفه میخونه و خوب یه سری فصلها تأملات فلسفی داره. وقت نکردم برم ببینم آیا خود لاهیری هم مطالعات فلسفی داشته یا نه.
در کل من همنام رو بیشتر دوست داشتم. نمیدونم. شاید اگه اول این رو خونده بودم این رو بیشتر دوست داشتم؟ نه. همنام بهتر بود. وقتی اومد توی زمان حال قابل باورتر بود و منطقیتر. کلا اون بهتر بود.
ترجمه امیرمهدی حقیقت هم طبق معمول خیلی خوب بود. خیلی روون و بدون سکته و خوندنی. خیلی مترجم خوبیه آقای حقیقت.
چیزی که در ادامه مینویسم مال بخش 4 از فصل 4 کتابه. من دوستش داشتم. توی ذهنم موند. وقتی میخوام یه گزیده از کتاب انتخاب کنم معمولا اونجایی که توی ذهنم مونده رو مینویسم. در ضمن خیلی هم داستان رو لو نمیده.
در چهارسالگی، بلا خاطره پیدا کرده بود. کلمهی دیروز به دایرهی کلماتش وارد شده بود. با این که معناش تعمیم یافته بود و مترادف هر چیزی بود که دیگر نبود. همهی گدشتهی سپری شده، بدون هیچ نظم خاصی در یک کلمه جمع شده بود.
به انگلیسی میگفت؛ میگفت Yesterday. به انگلیسی بود که گذشته فقط یکطرفه بود؛ در بنگالی، ‘‘کال‘‘ کلمهای بود که برای ’’دیروز‘‘ به کار میرفت، همینطور برای ’’فردا‘‘. به بنگالی، آدم نیازمند صفت یا صرف فعل بود تا فرق بین چیزی را که اتفاق افتاده بود با چیزی که بعداَ اتفاق میافتاد مشخص کند.
زمان برای بلا در خلاف جهت جریان داشت. گاهی میگفت روز بعد از دیروز.
اسم بلا هم، که اسم یک گل بود، اگر کمی متفاوت تلفظ میشد، خودش کلمهای بود برای یک مقطع زمانی، بخشی از روز. شاکال بلا معنیاش صبح بود؛ بیکل بلا بعدازظهر؛ راتریر بلا شب.
دیروزٍ بلا ظرفی بود برای هر چیزی که در ذهنش ذخیره شده بود. هر جور تجربه یا احساسی که قبلاً آمده بود. حافظهاش کوتاه بود و محتویاتش محدود. بیتوالی زمانی، چیده شده به تصادف.
جوری بود که یک روز به گوری که داشت گره سمجی از موهای پرپشت او را با شانه صاف میکرد گفت: میخوام موهام کوتاه باشه، مثل دیروز.
موهای بلا چند ماه پیشش کوتاه بود. اولش گوری همین را به او گفت. توضیح داد که بیشتر از یک روز طول میکشد که مو دوباره بلند شود. به بلا گفت که چندین و چندتا دیروز قبل، و نه فقط یک دیروز، موهایش کوتاه بوده.
ولی برای بلا سه ماه پیش و دیروز یکی بود.
چون گوری حرفش را قبول نکرده بود، از دست گوری عصبانی شد. توی ذوقش خورد و انگار که ابری سیاه صورتش را پوشاند. نه از گوری نه از اودایان هیچ رد واضحی توی صورتش نبود. چطور بود که پیشانیاش اندکی محدب بود و کنچ چشمهاش کمی تو بود؟ جای چشمهاش خاص بود. گوری میدید پوست عسلیزنگ خودش چقدر با پوست روشنتر بلا فرق دارد - پوستی کرمرنگ که از مادرشوهرش گرفته بود.
یک روز وقتی گوری کاپشن نو تن بلا کرد، بلا پرسید اون یکی کاپشنم کو؟ داشتند راهی مدرسه میشدند.
-کودوم؟
-اون زده، مال دیروز.
درست بود، بهار پارسال کاپشن زردی داشت با کلاه لبهخز که الان دیگر برایش زیادی کوچک شده بود و داده بودندش به کلیسای دانشگاه که لباس کهنه برای خیریه میگرفت.
-اون کاپشن پارسال بود. اندازه سه سالگیت.
-من دیروز سه سالم بود.
گوری منتظر بود که بلا توی راهرو اینقدر اینور و آنور رژه نرود و آرام بایستد تا او بتواند دستهاش را توی آستینهای کاپشن کند که بعدش راه بیفتند. وقتی بلا زیر بار نرفت گوری شانههاش را گفت.
-دردم اومد. تو منو درد آوردی.
-بلا، باید بجنبیم.
حالا کپشن تنش بود اما زیپش بسته نبود. بلا میخواست زیپ را بالا بکشد. تلاش کشدار و ناشیانهاش برای بستن زیپ داشت تأخیرشان را بیشتر میکرد. بعد از لحظهای، گوری طاقتش تاق شد و انگشتهای بلا را زد کنار.
-بابا میذداره من خودم ببندم.
-بابات الان اینجا نیست.
زیپ را تا زیر گلوی بلا بالا کشید. شاید کمی محکمتر از چیزی که بایست. زیپ نزدیک بود پوست بلا را بگیرد. بابت بیطاقتیاش خودش را سرزنش کرد. فکر کرد معنای چیزی را که همین الان گفته بود، دخترش کی تمام و کمال میفهمد.
گودی (the lowland) صص 182-181
جومپا لاهیری
مترجم امیرمهدی حقیقت
نشر ماهی