وای که چقدر من این روزها سرم شلوغه! اصلا وقت سر خاروندن که ندارم. بعد تازه بدیش اینه که هر چقدر هم کار میکنی باز هم کار هست و از حجمش کم نمیشه. برای ذهن من که عادتش به کارهای پروژهای مهندسی در قالب فعالیتهای کوچک شکسته شده است و عادت داره که یه فعالیت رو انجام بده، به اتمام برسونه و بره سراغ کار بعدی، عادت کردن به این کارهای روتین دفتری خیلی سخته. کارهایی که هیچ وقت تمومی ندارند و تازه هی زاد و ولد هم میکنند!
×××××××××××××××××××××
چند روز پیش یکی از دوستهای صمیمیم من رو توی گروه بچههای زمان دانشگاه اد کرد. راستش من بچههای زمان دانشگاهمون رو خیلی دوست نداشتم. به نظرم خیلی سطحی و بیمزه بودند (هم دخترها منظورم هست و هم پسرها). البته یه چندتاییشون بودند که ازشون بدم نمیاومد اما خوب اونها توی این گروهه نیستند اصلا و عنان اختیار این گروه هم به دست همون سردمداران بیمزگی و ابتذال هست. چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که اینها هنوز از اون دوران عبور نکردند! هنوز هم به همون شیوههای خودشون ادامه میدهند. هنوز فکر و ذکرشون نخ دادن به همدیگه است و پز دادن و قپی اومدن و کلاس گذاشتن! با وجود اینکه اکثرشون الان متأهلند و بعضا بچه هم دارند! دوران دانشگاه برای من خیلی دوره. انگار سالها پیش بوده! بعد رفتارها و کارهایی که اون موقع به نظر من مبتذل و سطحی بوده الان ببین چه جوریه به نظرم! اما اونها چرا عبور نکردند از اون دوران؟ یعنی توی تموم این 8 - 9 سالی که از فارغالتحصیلی ما گذشته اونها کسای دیگری رو توی زندگیشون پیدا نکردند که براش کلاس بزارن؟! یه جورهایی دلم براشون سوخت. راستش چند سال پیش من به این نتیجه رسیده بودم که من زیادی خشک رفتار کردم توی دوران دانشگاه و اگر من هم مثلا توی اکیپهای اونها بودم بیشتر جوونی کرده بودم و بهم خوش گذشته بود. یعنی پیش خودم فکر میکردم اگر به اون دوران برمیگشتم جور دیگهای رفتار میکردم. اما الان که اونها رو میبینم، از همینی که الان خودم هستم خیلی راضیترم. من برام قابل درک نیست که یه آدم 31-32 ساله هنوز راه خودش رو پیدا نکرده باشه و هنوز گیج بزنه. اگر خودم در جایگاه اونها بودم قطعا آدم خوشحالی نبودم. البته که روحیات آدمها با هم فرق میکنه و این نظر منه و شاید اونها خیلی هم از شرایط فعلیشون راضی باشند. به نظر من این خیلی مهمه که آدمها بتونند به موقع خودش از یک برهه خاص از زندگیشون عبور کنند و توش نمونند.
××××××××××××××××××××××
پسرک این روزها بدقلقیهای عجیب و غریبی میکنه. فکر میکنم به سنش ربط داشته باشه و در عین حال به اینکه من فرصت و توانش رو ندارم که وقت کافی صرفش کنم. همسرجان هم متأسفانه تمام کارهای اشتباهی که توی صفحات روانشناسی کودکی که دنبال میکنم والدین ازشون منع شدند رو تکرار میکنه. کاملا واضح و مشخص لج به لج پسرک میذاره و راه به راه تهدید به کتک زدن. پسرک هم دیگه یه جورهایی قبولش نداره و این بیشتر همسرجان رو اذیت میکنه. و نکته دردناک ماجرا اینه که اون ذرهای هم در رفتار خودش ایراد نمیبینه و وقتی واکنشهای پسرک رو میبینه بلافاصله من رو متهم میکنه که پسرک رو لوس کردم.
حقیقت اینه که تفاوت فرهنگی و تفاوت توی دیدگاهها وقتی بحث فقط بین زن و شوهره قابل چشمپوشی و نادیده گرفته اما وقتی بحث به تربیت بچه و نحوه رفتار با بچه میرسه میتونه خیلی طاقتفرسا و آسیبزننده باشه.
نوع تربیت خانواده همسر خیلی از دید من ایراد داره. برادر بزرگ همسرجان، از روش سلبی استفاده میکنه. توی خونهشون نه کامپیوتر دارند، نه بچههاش (که یکیشون امسال کنکوریه) موبایل دارند و نه هیچ ابزار تفریحی. واقعا من موندم که این بچه چجوری در کنار هم سن و سالاش میگذرونه. امسال هم که کنکور داره دائما جلوی اقوام و فامیل داره از درسنخون بودنش حرف میزنه و اینکه میخواد ببردش توی اداره خودشون به عنوان آبدارچی استخدامش کنه. اینقدر هم باهاش یکی به دو کرده که بچه ول کرده و رفته خونه پدربزرگ مادریش و گفته نمییام خونه.
برادر بعدیش که دکتر هم هست و ماشالله درآمد ماهیانهاش خدا تومنه، عید امسال جلوی همه میگه که من دلم نمییاد فرش گرون قیمتی که دارم رو پهن کنم چون بچههام آدم نیستند و فرش رو خراب میکنند! حالا پسر بزرگش سال دیگه دیپلم میگیره! آیا این رفتار کار درستی است؟! آخه آدم اگه یه وسیلهای میخره اول باید واسه آسایش بچهاش باشه. مگه آدم از دنیا چی میخواد جز آرامش و راحتی بچهاش؟!
برادر بعدی دو تا دختر داره که یکی از یکی خجالتیترند و کوچیکه با اینکه 6 سالشه هنوز به محض ورود به یه محیط شلوغ (محیط خانوادگی که همه رو میشناسه فقط شلوغه) دامن مامانش رو میچسبه و از ته دل زار میزنه.
برادر بعدی انقدر مثل همسرجان لج به لج پسر بزرگش گذاشته که پسرش دیو شده! یعنی هر کاری که بخوای انجام بده رو باید برعکسش رو بهش بگی. شدیدا لجباز و یک دنده و با اینکه امسال کلاس چهارمه هنوز هم لجبازی شدید داره.
همهی جاریهای من هم از دست رفتار همسرهاشون با بچهها کلافهاند.
×××××××××××××××××××××××××
این مدت پستهای صفحه Humans of New York خیلی دلخراش و ناراحتکننده بود. پستها از یک بیمارستان تخصصی سرطان کودکان توی امریکا بود. با اینکه والدین بچههای مبتلا به سرطان اونجا خیلی از دردهایی که والدین ایرانی باهاش دست به گریبان هستند مثل فقر و نبود دارو به دلیل تحریم و در دسترس نبودن آخرین ابزار و تکنیکها را تجربه نمیکنند ولی باز دنیا دنیا غم و اضطراب بود که توی چشمهاشون موج میزد. خیلی ناراحتکننده بود و من دائم به خودم میگفتم که نباید اینها رو بخونم اما دست خودم نبود. دلم میخواد یه دعای محال بکنم. اینکه هیچ بچهای مریض نشه. کاش میشد.
×××××××××××××××××××××××××××
خیلی دلم میخواد یه کار ملموس و خوب بکنم. یه کاری که بازخوردش برام آنی باشه. یه کاری که بهم انرژی مثبت بده. کار الانم از این نظر ارضام نمیکنه. چون مراجعینم یه مشت آدم شکمسیر هستند با ماهی بالای 5- 6 میلیون درآمد که همهی نگرانیشون دیر شدن نامهشون به فلان سفارت و صادر نشدن ویزای فلان کشور خارجی یا دیرفرستادن پول برای بچههای مفتخور خارجنشینشونه! همش هم خدا رو شکر دو قورت و نیمشون باقیه! چقدر من مراجعینم رو دوست دارم! بهبه! کارمند نمونهام اصلا!
×××××××××××××××××××××××××××
چقدر هوا گرمه ای خدا. توی اردیبهشت رسیدیم به 35 درجه! خدا تیر و مرداد رو به خیر کنه!
×××××××××××××××××××××××××××××
کانال VahidOnline توی تلگرام رو پیدا کردم. چه حس خوبی داشت مثل برگشتن به دوران خوش گودر بود. یادش به خیر!