تولد همسرجان
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۲۰ ق.ظ
هفته پیش تولد همسر جان بود. همسر جان من یک عادت خیلی بدی داره که وقتی که یک مناسبتی در پیشه از قبلش حسابی استرس میگیره که چی بخرم و چیکارکنم. بعد اگه بخواد هدیهای هم بخره از دو ماه قبلش باید فکرش رو بکنه. مثلاً تولد امسال من که بود از دو ماه قبل هی میگفت بریم یه چیزی بخریم. بریم یه چیزی بخریم. یه روز هم منو زوری برداشت برد هدیه بخرم. بعد خودش هم پول نداشت پول هدیه را خودم دادم و بیست روز بعد ریخت به حسابم. آخه این شد هدیه؟! از این لوستر میشه؟ تازه کیک رو هم به اصرار خودم خرید اگر نه میگفت خودت بپز! هر چقدر هم آدم گنده شده باشه خوب دوست داره که یه کوچولو سورپرایز بشه! الان من مطمئنم تعطیلات عید که تموم شد و ذهنش آزاد شد، میره به فکر کادوی روز مادر و پدر و دوباره ما داستان داریم.
از اون طرف پارسال من واسه تولدش خودم برنامهریزی کردم و یه روز که شیفت بود گفتم دارم با دوستم میرم بیرون که اون خرید کنه. در حالی که خودم تنها رفتم که براش هدیه بخرم. گذشته از اینکه چقدر بهونهگیری کرد که به تو چه که دوستت خرید داره و خودتو خسته میکنی و بی من رفتی بیرون و اینا ... تا یه مدتی هم سر پیرهن شلواری که براش خریده بودم بهونهگیری میکرد و بعد از گدشت یک سال حالا اینقدر دوستشون داره که همش اونا رو میپوشه. برای تولدش هم خودم کیک درست کردم و سورپرایزش کردم. اما خلاصه اون جوری که انتظارش رو داشتم استقبال نکرد.
با نتیجهگیری از این دو مطلب من امسال تصمیم گرفتم که من هم سورپرایزش نکنم. عین خودش از یه ماه زودتر گفتم بیا بریم واسه تولدت یه جفت کفش بخریم. رفتیم و خریدیم و کارت من هم خراب شده بود و نصف پول کادو را خودش داد و بعد هم نگرفت!
واسه خود شب تولد هم برنامه ریختم که به خرج من بریم یه رستوران به قول خارجیها فنسی و حالشو ببریم.
شب تولد که قرار بود بریم رستوران من رسیدم خونه. اول یه زنگ زدم ببینم این همسرجان دل بزرگ از سر کار راه افتاده یا نه که یه وقت هوس نکنه تا 7 سر کار بمونه که گفت تو راهم و من پرسیدم نزدیکی که گفت نه. سریع برنج برای غذای فرد ا گذاشتم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و داشتم سالاد درست میکردم واسه غذای فردا که همسرجان رسید. خوب من هنوز به خودم نرسیده بودم و چیتان پیتان را گذاشته بودم بعد از نماز. همسر جان اومدن در حالی که یه جعبه کوچولو شیرینی تر خریده بودن به مناسبت تولد خودشون. من اول یه غر ملایمی زدم که ما رژیم هستیم و اگرنه من خودم برات کیک میخریدم بعد هم رفتم چایی گذاشتم که با کیک بخوریم. در این حین همسر جان هم هی غر زدن و بهونه گرفتن که چرا دم خر درازه و چرا در گنجه بازه و اینا. من اولش نفهمیدم چی شده و چرا غر میزنه که یه دفعه در جواب من که گفتم نمیدونستم شیرینی میخری اگر نه چایی را زودتر میگذاشتم، گفت : تو که هیچ کاری نکردی. ناسلامتی تولد منه امشب و چون زنگ زدی و گفتی که کجایی من فکر کردم برام سورپرایز تدارک دیدی. دوزاری کج بنده افتاد که همسرجان مثل پارسال انتظار سورپرایز شدن داشته و میخواسته امشب کادوی مضاعف و برنامه و جشتی به راه باشه که خوب نبوده.
یه کمی بهش مهربونی کردم و بعد هم آماده شدیم و رفتیم رستوران و یه 50 - 60 تومنی پیاده شدیم و خوشحال و خندان برگشتیم خونه. بعدش هم همسرجان فرمودن که چرا برای رستوران خوشجلانس کردی و برای من نکرده بودی که فکر کردم حق داشت اما خوب کار داشتم دیگه!
فردا شبش یهویی بهش شیفت دادن. عصر زنگ زد گفت من میرم شیفت و شب ساعت 10 میام. من هم به ذهنم زد که براش یه سورپرایزی جور کنم. گفتم خودم کیک میپزم و براش شمع میزارم چون امسال هم 30امین سال تولدش بود گفتم شمعش خوشگل میشه. از سر کار که اومدم با یه مکافاتی دور و بر خونه رو گشتم تا شمع پیدا کردم. آرد هم کم داشتم که اونم رفتم خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه. زود بساط
این کیک شف طیبه
را علم کردم و تو یه قالب آفتابگردون پختمش. برای فردا هم باید نهار درست میکردم که دست به کار اون هم شدم و تا ساعت 10 کاملاً یه لنگه پا وایساده بودم. کیکه هم نزدیک بود بچسبه و از توی قالب برنمیگشت که آه از نهادم بلند شد اما یه کمی که خنکتر شد با کمک یه چاقو سالم برگشت خدا رو شکر. ساعت 10 کیک آماده بود. نهار فردا هم آماده و توی ظرفها بود. خونه جمع و جور شده و ظرفها هم شسته شده بود. چای سبز هم دم شده بود. من هم چراغها را خاموش کردم و فندک را گذاشتم دم دستم. به سختی با خواب مبارزه کردم. تا همسر جان در پارکینگ را باز کرد و ماشین را گذاشت تو و در رو بست من هم شمعها رو روشن کردم و نشستم منتظر. دیگه اومد تو و سورپرایز شد و البته گفت که نکنه به خاطر حرف دیشب من این کارو کردی و من منظوری نداشتم که من هم تکذیب کردم اما در واقع به همون دلیل بود و فهمیدم که همسر جان درسته که علاقهای به سورپرایز کردن نداره اما علاقه وافری به سورپرایز شدن داره!
کیک هم خوب شده بود خدا رو شکر. فقط به نظر من شیرینیش زیاد بود که همون طور که توی دستورش هم گفته اگه خواستم دفعه دیگه بپزم 50 گرم شکرش را کم میکنم اما بافتش خیلی خوب و عالی از کار دراومد. همسر جان هم که عاشق شیرینی زیاده میگفت خیلی عالی شده اما من هر دفعه یه تیکهاش را میخوردم شکرک میزدم! همهاش را خودش خورد.
۹۱/۱۲/۱۲