فرصتهای طلایی روزهای اول ازدواج
دیروز نمیدونم چم بود که هی میخواستم تریپ غمناک بردارم! دوره طوفان هورمونی این ماه هم رد شده بود و خیلی ربطی به اون نداشت.
بعد داشتم آرشیو یه وبلاگی رو میخوندم که داشت با یه افسردگی شدید دست و پنجه نرم میکرد و خوب من به انرژی لابهلای سطرهای وبلاگها معتقدم. یعنی یه عالمه انرژی منفی از وبلاگه بهم منتقل شد.
بعدش هم دارم یه کتابی میخونم از فریبا کلهر به اسم «شوهر عزیز من». کتابه اولش اصلا جذاب به نظر نمیاومد. یعنی از این مدلهای جریان سیال ذهن و پیچیده نویسی و رفت و برگشت زمانی هست که یه کمی سخته ارتباط برقرار کردن باهاش. اما از وسطهاش خیلی جذاب شد. یعنی کلا حس میکنم قلم اول و وسطش یک کمی با هم فرق میکنه و اون قسمتهای وسطش که شروع میکنه به قصهگویی خیلی جذابتره.
ماجراهای این کتاب هم یه کمی من رو یاد خودم میاندازه. یعنی یاد اوایل ازدواج خودم و حسی که نسبت به اون موقعها دارم. حس اینکه یه زمانهایی هست که اگه از دست برن دیگه نمیشه جبرانشون کرد و یه خاطرههایی که دیگه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشن.
خلاصه که خوندن کتابه هم مزید بر علت شد که بنده حسابی گریه لازم بشم.
دیروز به مناسبت روز زن گذشته یه جشن گذاشته بودند توی محل کار مخصوص خانمها که بنده نرفتم چون حسش رو نداشتم. بعدش هم وقتی از سرویس پیاده شدم رفتم یه پیادهروی طولانی که خوب مطابق معمول که آدم حالش خوش نیست هی هم بلاهای عجیب و غریب سرش مییاد دو سه تا آدم بیخودی سر راهم پیدا شدند و یکی از این بچههای کار بهم کنه شد که بدتر حالم رو گرفت.
اومدم خونه و غذا رو آماده کردم و نشستم چند تا فصل از کتابه رو خوندم و بعد نشستم یه شکم سیر گریه کردم. به حدی که چشمام باد کرد اندازه گلابی!
بعدش حالم بهتر بود که همسرجان اومد با یه عالمه خیار و گوجه و اینکه رئیسمون فردا نوبتش بود که صبحانه بیاره. بعد گفتم من ماشین ندارم من هم گفتم که من میارم. اونوقت همیشه اینها آش و هلیم از این چیزها میگیرن واسه صبحانه این دفعه همسرجان خواستند تنوع بدند. خلاصه که شستن و خشک کردن و خیار و گوجهها دست من رو بوسید و من هم راستش خیییللللی زورم گرفت که بابت نوبت یه نفر دیگه من باید وایستم بشورم و خشک کنم. حالا خواستی پاچهخواری بکنی دیگه تنوع دادنت چی بود! من همین شام درست کردن و بعد صبحانه و نهار سه نفر رو آماده کردن هر روزه کلی انرژی ازم میبره دیگه میخوام همکارهای همسر کوفت بخورن که من براشون خیار و گوجه بشورم!!!
خلاصه که دلگرفتگی عصر و یادآوری خاطرات بسیار شاد!! اوایل ازدواج دست به دست هم داد که حسابی خوش اخلاق بشم یه کمی همسرجان رو شستشو بدم! بعدش هم خوب شدم!
پینوشت: فریبا کلهر نویسنده خوبیه. من در دوران نوجوانی کتابهای کودک و نوجوانش رو خونده بودم و اونها رو دوست داشتم (هوشمندان سیاره اوراک و مرد سبز شش هزار ساله و سالومه و خرگوشش و ....) اما این اولین کتاب ژانر بزرگسالش بود که خوندم. البته من هنوز به آخر کتاب نرسیدم اما همین که توی این برهوت داستان ایرانی خوب و استخوندار بتونی 20 صفحه داستان پرجاذبه بخونی خودش خیلیه.
پینوشت 2: قدر ماههای اول ازدواج رو بدونید. خاطرات و حرفهای اون موقع هییییچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشه. هیییییچ وقت. چه خوبها و چه بدها. فرصتهای اون موقع هم هیچ وقت تکرار نمیشه.
پینوشت 3: خوش به حال اونهایی که عشق رو تجربه کردند. خوش به حال اونهایی که عاشق شدند و عاشقی کردند و با عشقشون ازدواج کردند و عاشق موندند سالیان سال در کنارش زندگی کردند. خیلی غمگینم که چنین تجربهای تو زندگیام نداشتم. خیلی. اما اصلا چند نفر چنین شانسی داشتند؟
پینوشت 4: بعد از اون حال بد عصر، چلوندن پسرک توی بغلم خیلی حالم رو خوب کرد (هر چند که سی ثانیه هم نشد مدتی که بهم اجازه این کار رو داد). خدا همه بچهها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه و دامن همه منتظران رو هم سبز کنه و پسرک من رو هم در پناه خودش حفظ کنه. اگه نداشتمش زندگی برام خیلی سخت بود.
پینوشت 5: دلم برای بچههای کار خیلی میسوزه و در عین حال دلم هم نمیخواد هیچی پول بهشون بدم. دیروزیه وقتی دید ازش چیزی نمیخرم چون دم یه قنادی بودیم گفت برام شیرینی بخر اما اعصاب توی قنادی رفتن و خریدن رو هم نداشتم. در ضمن یه کمی هم پررو بود به نظرم. من فقط نگران میزان خشمی هستم که این بچهها توی دلشون ذخیره میکنند از رفتار امثال ماها. کاش کمتر از این برخوردها داشتیم باهاشون. من همیشه سعی میکنم که خیلی مهربون باشم باهاشون و اگه خوراکی چیزی داشته باشم همراهم بهشون میدم اما خوب همیشه که آدم سرحال نیست. خیلی وقتها آدم حوصله بچه خودش رو هم نداره. خیلیهاشون هم بیادبند و اگه چیزی ازشون نخری فحش میدن! تازگیها توی شهر ما خیلی زیاد شدند. من دلم برای اون بچههایی که با داروی خوابآور میخوابونشون و اونها هم یه جوری با صورتهای رنگپریده میخوابن انگار که مردند خیلی کبابه. همش ذهنم میره پیش اینکه این بچهها چه سرنوشتی دارند. زمانی که باید مشغول بازی و شیطنت و یادگیری باشند رو توی خواب مصنوعی طی میکنند. خیلیهاشون هم بچههای دزدیده شده هستند. چقدر سرنوشت آدمها با هم فرق میکنه.
بسیار زیبا می نویسید.