درگذشت پدرشوهر
دایی خدا بیامرزم که آذر پارسال مرحوم شد، یه جملهی معروف داشت میگفت هر کی تو پاییز نمیره، تا سال بعد نمیمیره.
پدر شوهر بعد از حدود یک سال توی جا افتادن به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه. خیلی این یک سال آخر سختی کشید. من که هر بار میدیدمش دلم براش کباب میشد.
نگران این بودم که بچهها برای فقدانش ناراحتی کنند اما خیلی راحت و سریع هر دوشون نبودنش را پذیرفتند. البته که خیلی با بچهها ارتباط نزدیکی نداشت و این سه چهار سال اخیر به واسطهی آلزایمر کاملا به حاشیه رفته بود حضورش اما خوب باز هم بچهها حداقل هفتهای دو سه بار خونهشون میرفتند و میدیدنشون. اما خدا رو شکر بچهها اصلا بیتابی نکردند.
شرایط پدر شوهر را که میدیدم خیلی فکرهای فلسفی میکردم. چیستی و چرایی زندگیمون. اینکه چقدر این مدت کوتاه را میدویم و از اون لحظهای که توش هستیم لذت نمیبریم. این که چقدر هفتاد هشتاد سال کوتاهه. یا در واقع ما چقدر سادهایم که فکر میکنیم قراره عمر نوح کنیم و از همین عمر کوتاه هیچ لذتی نمیبریم.
نتیچهگیری نهایی اینه برام که اگر بخوایم دنبال عدالت باشیم، توی نفس زندگی بشر اصلا عدالتی نیست. به یک نوزاد که نگاه میکنی که چه حرص و ولعی برای زنده بودن، زندگی کردن، خوردن و یاد گرفتن و کشف کردن و تجربه کردن داره و بعد پیش خودت فکر میکنی این همه حرص و تلاش و امید قراره صرف یه زندگی کوتاه بشه. جایی میخوندم که دلیل اینکه آدمی اینقدر به تولید مثل و بچه دار شدن متمایله، اینه که امیدواره بچههاش مانع از زوالش بشن. یعنی بچهها ادامهی زندگی اون باشند و به جای اون زندگی کنند. مدتیه به مباحث زیستشناسی خیلی علاقهمند شدم. یعنی در نظر گرفتن نقش فیزیولوژی و طبیعت در رفتارهای بشر. به این نتیجه رسیدم که خیلی از رفتارهای ما علیرغم اینکه فکر میکنیم آگاهانه و از روی تمدن هست، عملا دست اون طبیعت حیوانی ما هست.
هر چی سنم میره بالاتر، به فلسفه هم بیشتر علاقهمند میشم. اخیرا یک دو تا کتاب هم در حیطه ی روانشناسی اگزیستانسیالیسم خوندم و حس میکنم اگر مطالعهی عمیقی در این حیطه بکنم، جواب خیلی از سوالهام را که قبلا در قالب دین و مذهب دنبال جوابشون میگشتم پیدا میکنم.
روحشان شاد. منهمچنان میخونم تون ها