تجربهی عملی دروغهای کوچک بزرگ!
بیشترین سطح تفریح شخصی این روزهام کتاب صوتیه. خیلی وقته که کتاب متنی نخوندم و دائم توی اپهای کتابخوان دنبال کتابهای صوتی جذابم.
آخرین کتابی که گوش دادم "دروغهای کوچک بزرگ" بود. شنیدم که سریالش هم ساخته شده. البته بنده آخرین آپدیت سریال دیدنم فصل ۹ بیگبنگ تئوری بوده و از دنیای سریال خیلی دورم.
در مورد "دروغهای..." داستان جذاب بود. تحلیل روانشناسی که روی آدمها سوار شده بود هم خیلی خوب بود. اما متاسفانه فصلهای آخرش مثل کلید اسرار شد و همهی آدم بدها به سزای اعمالشون رسیدند و آدم خوبها رستگار شدند. خوب زندگی به من ثابت کرده که در حقیقت هیچ وقت اوضاع اینجوری نیست. اما نکتهی قابل توجه برام فضایی بود که از مدرسه و روابط والدین و احساس والدین نسبت به مادران شاغل، مادران تک والد و کلا درامای زندگی همکلاسیها بود. ما امسال یک همچین فضایی را تقریبا تجربه کردیم. من توی دو سال اول مدرسهی پسرک که همزمان با کرونا و دورکاری خودم و به تبعش داشتن وقت بیشتر بود، سعی کردم با همکلاسیهای پسرک و مادرانشون ارتباط برقرار کنم. یک جمعی که حس میکردم فیس و افادهشون از همه کمتره و در ضمن حاضر بودند که توی ایام کرونا برای بچهها برنامه ی فضای باز ترتیب بدهیم را انتخاب کردم و باهاشون همراه شدم. و خوب، در انتخاب خودم ریدم! :)
دوستی با اونها هم به پسرک ضربه زد و هم به خودم. یکی از مادرها به وضوح از اینکه من شاغل بودم عصبانی بود. در ظاهر چیزی نشون نمیداد اما من کاملا حس میکردم که با این موضوع مشکل داره. و بعد در همگی به صورت تیمی شروع کردند به دردسر درست کردن.
چیزی که من متوجه شدم این بود که پسر همون خانم، یک سری رفتارهای عجیب داره و بعد پسرک خنگ و سادهی من هم به تبع رفتارهای عجیب اون توی دردسر میافته. اون خانم بسیار مذهبی و حزباللهی بود. دخترش را سال آخر دبیرستان شوهر داد. از اونها بود که تشت گل برای آقایی میآورد به نظرم. من با هیچ کدوم این مسائل مشکلی نداشتم. اما وقتهایی که هم را میدیدیم با اصرار میخواست ثابت کنه که شاغل بودن مادر اشتباهه. خودش قبلا شاغل بوده و حالا دیگه سر کار نمیرفت و چند بار گفت که ذات ما زنها لطیفه و برای کار کردن نیست و از این حرفها. من هیچ تعصب خاصی روی کار کردنم ندارم. همیشه هم گفتم اگر وضعیت مالی مون به صورتی بود که سطح زندگی اون جوری که دوست دارم تامین میشد و از اون مهمتر همسرم آدمی بود که مطمئن بودم با تامین هزینههای مدنظرم مشکلی نداره کار نمیکردم. اما خوب، الان انتخابم اینه و خصوصا توی اون ایام فشار مضاعفی را واقعا تحمل میکردم که تعادل بین کار و درس و زندگی را برقرار کنم. این درحالی بود که علیرغم خانهدار بودن ایشون، پسر خودش جزو ضعیفترین بچههای کلاس از نظر درسی بود و مشخص بود که این ضعف هم در اثر عدم رسیدگی به تکالیفش توی خونه و بیتوجهی والدین هست.
من از یک جایی به بعد احساس کردم که ادامه این ارتباط نه به نفع منه و نه اونها علاقه چندانی دارند که من توی جمعشون باشم. ضمن اینکه دوباره تماموقت برگشتیم سر کار و فرصتم خیلی کمتر شد. در نتیجه ارتباطم را محدود کردم. تنها نکتهای که بود این بود که رفت و آمد پسرک را با یکی از اعضای این گروه هماهنگ کرده بودیم. صبحها ما میرسوندیمشون، ظهرها اونها برمیگردوندند.
همین موضوع مشکلساز شد. همون خانم فوقالذکر علیرغم اینکه مسیرش اصلا با ما هماهنگ نبود، خودش را وارد این فرآیند رفت و آمد کرد و در یکی از روزهایی که بدون اینکه من اطلاع داشته باشم ایشون داشت بچهها را میرسوند، پسرک توی ماشین گفته بود "اسکول" :))
این کلمه شد یک بحران بزرگ. پسرک متهم شد به اینکه فحش میده و دوستهاش بایکوتش کردند و باهاش حرف نمیزدند و علیهش تیمسازی کرده بودند. سعی کردم موضوع را حل کنم و زنگ زدم به اون مادری که با ما رفت و آمد را تقسیم کرده بود و عذرخواهی کردم (خاک تو سرم واقعا!)
ولی موضوع ادامه پیدا کردم. پسر اون کسی که رفت و آمد را با هم تقسیم کرده بودیم شروع کرد به قلدری برای پسرک. خوراکیهاش را میگرفت و میگفت اگه بهم ندی باهات قهر میکنم. پولش را میگرفت. پسرک هم یک سری خصوصیات مهرطلبی داره متاسفانه و برای اینکه دوست صمیمی داشته باشه حاضره هر کاری بکنه. در ادامه پسر اون خانم فوقالذکر یک حرکت ناشایست نشون بچهها داده بود و گفته بود که اگر این کار را بکنید پلیس دستگیرتون میکنه. پسرک اسکول من هم هیجانزده رفته بود به همه گفته بود که آره یک حرکتی هست که اگر بکنید پلیس دستگیرتون میکنه (انگشت اغتشاش را به هم نشون داده بودند). پسرک توی مدرسه بابت این موضوع تذکر گرفته بود.
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه زنگ زده بود به همسرجان و گفته بود باید فوری شما را ببینیم و پسرتون یک سری الفاظ بسیار ناشایست به کار برده، چندین مادر تماس گرفتند و گفتند یا بچهی ما را جابهجا کنید یا پسرک را و ما حاضر نیستیم حتی یک روز دیگه با پسرک توی یک کلاس باشه بچهمون. همسرجان نزدیک بود سکته کنه. زنگ زده بود به من و تقریبا گریه میکرد.
من با مدیر مدرسه تماس گرفتم. گفت که یک مادر تماس گرفته و یک تیم از مادرها هم حضوری اومدند و اعتراض کردند. سرحساب که شدم تیمی که حضوری رفته بودند همگی گروه دوستان گرامی بودند! مدیر گفت اینها گفتند که این بچه پدر و مادرش شاغلند. معلوم نیست روزها کجا میره. پیش پدربزرگ مادربزرگشه که خوب اونها معلوم نیست چه حرفهایی بهش یاد میدن. یعنی از اطلاعاتی که در اثر دوستی مشترک با هم داشتی کمال سوءاستفاده را کرده بودند. ازم پرسید پای ماهواره میشینه؟ گفت موبایل خیلی دستشه؟ روزها کجا میره. من بهش گفتم که دیسیپلینی که پدر و مادر من دارند توی زندگی و طرز صحبت کردنشون بسیار بسیار تمیزتر و مقرراتی تر از خود ماست. خود من این صحبتهایی که شما میگی را توی دانشگاه شنیدم و اصلا مواجههای با این مسائل نداشتم. پسرک اگر از گوشی و تلویزیون استفاده کنه کاملا با نظارته. گوشی اختصاصی نداره. از گوشی من و پدرش استفاده میکنه و من روزانه محتوای سرچها و چیزهایی که استفاده کرده را چک میکنم.
زنگ زدم به سردسته گروه که بسیار ادعای صمیمیت با من میکرد. ایشون یک مادر بسیار مستبد و استرسی بود که بچهاش ازش میترسید واقعا. متوجه شدم که بچهی ایشون ادعا کرده که پسرک یک فحش جنسی بهش یاد داده. چیزی که هزار سال ممکن نیست پسرک گفته باشه. من علیرغم اینکه مطمئن بودم همچین حرفی در دایره واژگان پسرک وجود نداره، تمام تلاشم را کردم که اگر بلده از زیرزبونش بکشم بیرون. اما واقعا و تحت هیچ عنوانی بلد نبود این حرف را. ایشون گفت من تمام زندگیام را صرف این بچه کردم میبرم میارمش که در معرض این مسائل نباشه و حالا دارم از غصه میمیرم که بچهام این حرف را یاد گرفته. بهش گفتم من صددرصد مطمئنم که پسرم همچین حرفی نزده اما محض احتیاط شما به بچهات بگو دیگه با بچهی من حرف نزنه، خودتون هم تمومش کنید این ماجرا را. باهاش تند شدم. گفتم کشش ندید این موضوع را.
سال قبل عین همین رفتار را با یک بچه که پدر نداشت و یک سری سوءرفتار داشت اجرا کردند. نتیجه این شد که بچه را اول کلاسش را جابهجا کردند و بعد هم اصلا از مدرسه اخراجش کردند. من از حرفهای پسرک متوجه شدم که بچههای اینها تیم شده بودند و اون بچه را اذیت میکردند تا صداش دربیاد و یک کار ناهنجار بکنه و بعد شکایتش را به دفتر میکردند.
روز بعدش من و همسرجان رفتیم مدرسه. مفصل با مدیر صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که پسرک بچه رهایی نیست. کاملا خودمون روش نظارت داریم و شاغل بودن من منجر به بیادبی اون نشده. بهش گفتم نگذارید تابلوی سال قبل دوباره تکرار بشه. شما در قبال روح و روان این بچهها مسئولید.
با معلمش هم صحبت کردم و گفتم که حس میکنم اینها دارند برای بچه قلدری میکنند و چند تا نمونهاش را هم بهش گفتم. قول داد حواسش باشه به پسرک.
رفت و آمد مشترک پسرک با اون بچه را لغو کردم. کلی سختی کشیدیم تا براش سرویس پیدا شد. تا مدتها همسرجان مجبور بود از کارش بزنه برای رفت و آمد پسرک. از گروه دوستی هم که باهاشون داشتم لفت دادم. ارتباطم را کامل قطع کردم.
آزار و اذیتها و حرف و نقلها قطع شد و در ادامه سال پسرک با آرامش نسبی درس خوند. مشخصا همه چیز از این جمع مادرهایی که دنبال بچههاشون میاومدند و توی حیاط مدرسه تجمع میکردند سرچشمه گرفته بود.
تجربه بسیار بدی بود. هم برای خودم و هم برای پسرک. تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت وارد روابط صمیمانه با والدین همکلاسیها نشم. خوشحالم که زود وارد عمل شدم و پسرک را تنها نگذاشتم. اگر والدین خودم بودند اهمیتی نمیدادند و موضوع طولانی میشد.
روابط بین انسانی خیلی پیچیده و خطرناکه. آدم باید خیلی مراقب باشه.