در نیمه دوم پاییز 1402 چه گذشت؟
خوب خوب خوب، خانم آذردخت بالاخره همت کرد بیاد اینجا بنویسه.
خدا میدونه که چقدر نوشتن اینجا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که میتونستم منظم بنویسم. اما خوب نمیشه. بذار ببینم چرا نمیشه.
از لیست پزشکی که اون دفعه ردیف کردم فقط تونستم پسرک را فوق تخصص غدد اطفال ببرم که خدا رو شکر بحث بلوغ زودرس را رد کرد اما گفت که باید ۱۵ کیلو وزن کم کنه :) بشهی کپل مامانشه!
مشکل اصلی پسرک هلههوله خوردنه که داریم سعی میکنیم کمش کنیم. البته اگر من بتونم از پس همسرجان بر بیام. خونهای که به صورت روتین توش چیپس و پفک و بستنی باشه، کنترل کردن سالمخوری بچهها سخته. البته الان که فکرش را میکنم آخرین نفری که چیپس و بستنی خریده خودم بودم!
سریال بیماریهای ویروسی امسال همچنان ادامه داره. اواسط آذر باید یک ماموریت میرفتم به شهری که برادرجان ساکنه و همزمان شده بود با تعطیلیهای آلودگی هوا. این شد که دستهجمعی رفتیم با مامان اینها. مسافرت کوچولوی خوبی بود جای همگی خالی. اما از وقتی برگشتیم به صورت سریالی همگی مریض شدیم. پسرچه که دوباره تب بالا و بیحالی و بیاشتهایی به مدت یک هفته. این بار پسرک هم مریض شد و تب کرد. خودم هم مریض شدم اما خوب اینقدر سرکار شلوغ بودم که وقت نداشتم بیافتم. کجدار و مریز پیش رفتم. تازه پسرچه که مریض شد، بیخوابی شبانه هم به مریضی خودم اضافه شد و یک هفتهی دشواری داشتم. بعدش هم که برای آخر آذر و شب یلدا با ترافیک رفت و آمد مواجه بودیم و شب یلدا دو جا رفتیم و فردا ظهرش هم دوجا. خدا را شکر. وقتی یاد دو سال پیش میافتم و کرونا و مسائلش این روزها مثل رویا بود برامون. البته که هیچ چیز مثل اون روزها نیست. خانواده ما که با کرونا خیلی تغییر کرد که اکثرش هم ناخوشایند بود. ولی خوب زندگیه دیگه!
حالا این هفته بعد از یلدا هم یه مدل جدید ویروس گرفتم که چشمهام حسابی قرمز و ملتهب شده و دائم آبریزش و مشکلات فراوان. خلاصه که اگر این دو سه تا پست اخیرم را بررسی کنید اندازه یه کلینیک فوق تخصصی ازش مشکلات و بیماری در میاد!
راستی اول آذر هم ناغافل تصمیم گرفتم به مناسبت نزدیک شدن به چهل سالگی بر یکی از بزرگترین ترسهام غلبه کنم و مهمانی بدون برنامهریزی زیاد بدم. من که کلا مرض برنامهریزی بیش از حد دارم اما خوب در مورد مهمان دعوت کردن و مهمانی دادن هم بیش از حد محافظهکارم و اگه همهجای خونه تمیز و مرتب نباشه دوست ندارم مهمان دعوت کنم. که خوب با وضعیت الان خونهی ما با دو تا بچه عملا امکانپذیر نیست. یادمه یک بار اوایل ازدواجم، قرار بود فامیلهای همسرجان برای یک مدت خیلی کوتاه مثلا نیم ساعته بیان خونمون. بعد من از سر کارم مرخصی گرفتم زودتر و با هزار بدبختی خودم را رسوندم خونه که فقط راهروی جلوی آشپزخونه را تی بزنم که برق بزنه! خلاصه، یهویی ظرف دو سه روز تصمیم گرفتم که تولد بگیرم برای خودم و بعد قرار شد تولد پسرک که طبق معمول طاقت نداشت تا تاریخ تولدش صبر کنه و پسر برادرم که تولدش گذشته بود اما ما ندیده بودیمش را هم همون زمان بگیریم. اول قرار بود فقط مامانم اینا و داداشم اینا باشند و بعدش هم کم کم مادر شوهر و مادربزرگم هم اضافه شد. اما خوب من تونستم و یک روزه خونه را سابیدم و تازه همهی غذاها را هم خودم درست کردم. راضیام از خودم. البته که همسرجان خیلی کمک کرد بهم و طبق استانداردهای من مشکلات زیادی وجود داشت مثلا گاز بسیار کثیف بود و نشد تمیزش کنم، تراس به قدری افتضاح بود که پرده را کشیدم و اولتیماتوم دادم کسی حق نداره پرده را باز کنه و یکی دو تا از کمدها را هم مثل کمد آقای ووپی پر کردم از وسایل، تازه برنجم هم بینمک شد! اما خوب قورباغهای بود که قورت داده شد. باشد که از بعد از چهل سالگی بیشتر مهمونی بدم که بچههام خیلی مهمون دوست دارند و به خاطر این اخلاق من از رفت و آمد باز شدند.
سر کار همچنان اوضاع نامساعده. باورم نمیشه پارسال این موقع چقدر سرخوش بودیم و همون آدمها امسال میخوان سایه همدیگر را با تیر بزنند. دیشب یه قسمت از سریال سرزمین مادری را میدیدم که مرحوم پورحسینی توش یه جمله با این مفهوم میگفت که توی ایران تا دلت بخواد آدم غرغروی بیعمل فراوونه. واقعا راست میگه. یعنی واقعا درک نمیکنم این همکارهایی که از صبح تا عصر دور هم میشینند و فقط و فقط غر میزنند و از بدبختی مینالند و به زمین و زمان فحش میدهند. خب آخرش که چی؟! این همه انرژی منفی را میخواهید چکار کنید؟ من سعی میکنم از این جور جمعها دوری کنم چون واقعا میزان انرژی که دارم خیلی محدوده و حس میکنم با این مباحث واقعا تحلیل میره.
اوضاع هوا و آلودگیهای پیدرپی از خیلی غمانگیزه. فکر کنم اگر کوروش الان بود، برای دوری مملکت از هوای آلوده در کنار دشمن، خشکسالی و دروغ دعا میکرد.
همچنان ورزش نمی کنم و همچنان چاقم! البته که دوران معجزه هم گذشته و قرار نیست تا حرکتی نزدم اتفاقی بیافته.
سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" سروش صحت را خیلی دوست داشتم. حس کردم که واقعا براش وقت صرف کردند و برای مخاطب ارزش قائل بودند. البته باید از ژانر سروش صحت خوشتون بیاد تا بپسندیدش. مثلا بابای من که کلا خیلی خیلی جدیه خوشش نیومد ازش. کلا بابام زندگی را سخت میگیره خیلی.
گوشیم تصمیم گرفته سالی یک بار حوالی تولدم خراب بشه و کادوهای تولدم را به فنا بده. من ازش راضیام هنوز یعنی نیازهای من را خوب برآورده میکنه اما این راه به راه خراب شدنش خیلی تو مخه. تا الان اندازه قیمت خریدش خرج تعمیرش کردم. البته با قیمتهای لوازم الکترونیک باید ببوسمش و روی چشمم بگذارمش. اینقده دلم یه سامسونگ S23 اولترا میخواد! حیف که پول ندارم! تازه دلم یه تبلت خیلی خوب سامسونگ یا سرفیس و همچنین یک ساعت هوشمند خفن سامسونگ هم میخواد. و همچنان پول ندارم. تازه یک مشکل جدید هم پیدا کردم که با جضور بچهها جرئت ندارم برای خودم خرچ کنم! عین هووهای بسیار خشن مراقب پول خرج کردن من هستند!
امسال تولد مادرم و روز مادر خیلی به هم نزدیک شده. دلم میخواست یه هدیه ویژه براش بخرم مثلا طلا. به خصوص که خیلی زحمت بچههای من را میکشه. اما خوب اوضاع مالی بسیار نامساعده با توچه به وام و قرضهایی که برای ماشین گرفتم. نهایتا یک ساک سفری جمع و جور براش خریدم. امیدوارم خوشش بیاد.