آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۵۳ مطلب با موضوع «پسرک» ثبت شده است

امروز اول دی ماه است. چند سالیه که آخر پاییز و اول زمستان معادل شده با آلودگی هوا و انواع و اقسام ویروس‌های عجیب و غریب. امسال هم بی‌نصیب نیستیم از این دو مورد. هوا که خیلی بده و ویروس‌ها هم که دارند غوغا می‌کنند.
دلم می‌خواست روز تولد پسرکم براش بنویسم. اما نشد. تولدش امسال پنج‌شنبه بود. هر چند که من دوست دارم 25 ام آذر را تولدش حساب کنم اما چه کنم که ساعت 5 دقیقه بامداد 26ام به دنیا اومده! (ماجرای 8ام و 9ام خودم تکرار شده!)
امسال تولدش رو در حضور عمو و مامان برزگ و دایی بابا گرفتیم. یعنی مامان بزرگم خودش برنامه ریخت و همه رو دعوت کرد!
راستش پسرکم توی مهمونی‌ها و در حضور دیگران خیلی بدقلق می‌شه. من دلم می‌خواست تولدش بین خودمون و بی سر و صدا برگزار بشه که به اون و به خودمون خوش بگذره اما خوب نشد. کلی حرص خوردم سر تهیه هدیه و کیک و مقدمات. خوب من سرم خیلی شلوغ بود. هفته قبلش خودم حسابی مریض بودم. عمو هم که از خارجه آمده بود و به رفت و آمدها مشغول بودیم. خلاصه که خیلی به سختی تونستم اون جیزی که مد نظر خودم بود رو براش پیدا کنم. تازه از هدیه خودم فارغ شده بودم که همسرجان گفت حالا که در حضور دیگرانه باید یه کادوی حسابی بهش بدیم و یه فکری بکن و یه چیزی بخر! ای بابا!
خلاصه که کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم براش چادر بازی بخرم. اون رو هم خریدم. بعد صبح پنج‌شنبه که قرار بود همسرجان براش کیک بخره هی زنگ می‌زد که فلان چیز رو داره قناده. فلان مدل رو نداره. من هی بهش می‌گفتم بابا بخر یه چیزی مهم نیست. اما یک ساعت بعد زنگ زد که من شمع خریدم اما کیک نه! کلی از کوره در رفتم که خوب حالا شمع رو بزاریم رو کله‌مون! کیک رو می‌خریدی دیگه! این همه قنادی از یکی دیگه!
البته این حرص‌ها با یه ماجرای دیگه هم ترکیب شده بود. اون هم اینکه قرار بود مهمان‌ها عصر از ساعت 5 به بعد بیان اما یهو مامان‌بزرگم اعلام کرده بود که ما می‌خوایم از صبح بیاییم. نکته ماجرا اونجاست که مامان من که سر کاره. حالا پنج‌شنبه رو مرخصی گرفته بود که یه کمی به خونه برسه. خوب این روزها ما واقعا وقت نمی‌کنیم درست و حسابی به خونه‌هامون برسیم. یعنی نه وقتش هست. نه پسرک من می‌ذاره و نه ویروس‌ها توانش رو برامون باقی می‌گذارند. بعد اینکه قرار باشه مهمون‌هایی که قراره بعد از 7 سال بیان خونه آدم یهو با یه خونه ترکیده مواجه بشند اصلا خوب نیست. مامان بنده خدا داشت با سرعت جت خونه رو تمیز می‌کرد و از اون طرف بابا هم سعی می‌کرد تا وقتی که بتون کله مهمون‌ها رو به تاق بکوبه تا برای مامان وقت بخره. خلاصه که با مکافات تونست تا 3 با حربه رستوران بردن و اینها سرشون رو گرم کنه تا مامان یه ترتیبی به وضع خونه بده. خونه ما هم که کر و کثیف باقی موند و قرار شد مهمونها همون بالا خونه مامان اینها پذیرایی بشند.
خلاصه که خدا رو شکر تولد دو سالگی پسرک برگزار شد. امسال یه کوچولو بیشتر درک داشت در مورد تولد. شمعش رو فوت می‌کرد و دست می‌زد (البته از آتیشش می‌ترسید!) برای کادوها ذوق می‌کرد به خصوص ماشین‌ها (برعکس پارسال که مات و مبهوت بهشون نگاه می‌کرد) و یه ذره توی گرفتن عکس و فیلم بیشتر همکاری کرد.
خوب بود. خدا رو شکر. پسرکم دو ساله شد! چه راه درازی و چه مدت کوتاهی! یه جور پارادوکسه. وقتی به ریز ریز ماجراهای این دو سال فکر می‌کنم به نظرم خیلی دور و دراز و طولانی می‌یاد و وقتی به کلیت ماجرا فکر می‌کنم به نظرم خیلی کوتاه می‌یاد.
پسرم نور قلب منه. خیلی دوستش دارم و الان می‌شه گفت تنها بهونه من برای چنگ زدن به زندگیه. امیدوارم که خدا تمام بچه‌ها رو در پناه خودش صحیح و سالم نگه داره و در کنارش پسرک من رو هم برام حفظ کنه با تن سالم و روان شاد و سرحال. ان‌شالله.
پی‌نوشت: اگر بخوام لیست آرزوهای این روزهام رو بنویسم در صدر همه تموم شدن این کار ددلاین دار لعنتیه که خیلی وقته گرفتارشم.
دوم از همه یه خواب سیر و راحت (ترجیحا قرص خواب‌آور خورده باشم که خوابم سنگین بشه و هی از خواب بیدار نشم.) سوم هم یه تفریح بی‌دغدغه و گردش سر صبر (ترجیحا بدون حضور پسرک! اما جایی باشه که من خیالم راحت باشه مثلا پیش مامان اینها)
من به همین ها راضیم به خدا!
پی‌نوشت 2: این روزها فقط حس می‌کنم که دارم بدنم رو به زور وادار می‌کنم که همه انتظاراتی رو که ازش دارم انجام بده. واقعا به یه استراحت و مرخصی حسابی نیاز دارم. واقعا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۸
آذر دخت

امروز خونه ام. دوباره فصل هجوم ویروس ها شد و پسرک ما هم مبتلا. مامان و داداش هم گرفتند ایضا همکارم سر کار. طبق اطلاعات پزشکی که پس از مدت ها برنامه های پزشکی تلویزیون نگاه کردن کسب کردم، توی این فصل از سال فقط ویروس آنفولانزای فصل هست که فعال می شه و در نتیجه این یکی رو میشد با واکسن آنفولانزا جلوش رو گرفت. این رو می نویسم که انشالله سال دیگه یادم باشه و واکسن رو حداقل به پسرک بزنم و از سرماخوردگی خفیفی که با زدن واکسن می گیره نترسم.

************************

حالم خوش نیست زیاد. دوباره حس می کنم یه چیزی به خودم بدهکارم. برای تولدم هیچ کار جالبی برای خودم نکردم. همسرجان که طبق معمول با بی برنامه ترین حالت ممکن عمل کرد و عصر روز نهم با یه ماساژور و یه بلوز توی کیسه پلاستیکی اومد خونه. بلوزش خوب بود اما ماساژور اصلا به کارم نمی یاد چون خودش خیلی سنگینه و دست هرکول می خواد که بلندش کنه و در ضمن با این فضولی که من فعلا توی خونه دارم و حتی دستشویی رو هم می خواد خودش به جای من بره من نمی دونم کی ممکنه بتونم با ماساژور کار کنم بدون اینکه سردرد عصبی بگیرم. اگر همچین فرصتی دست بده هم من ترجیح می دهم وقتم رو صرف کارهای بسیار مهمتر موجود توی لیست دور و درازم بکنم!

حالا دلم می خواد یه هدیه خوب و حسابی برای خودم بخرم. دارم هنوز بهش فکر می کنم. دوباره توی پول خرج کردن خسیس شدم. باید یادم بیفته که برای چی دارم پول در میارم. باید یادم به خودم بیفته.

********************

خیلی دلم می خواد دوباره یه رژیم سفت و سخت بگیرم. خیلی. اما رژیم گرفتن و گرسنگی کشیدن اعصاب و انرژی می خواد که فعلا ندارم.

**********************

عموم داره بعد از 7 سال از کانادا می یاد ایران و 20 روز هم می مونه. فعلا هم بابای ما سر از پا نمی شناسه و کل برنامه ریزی خانواده را به فنا داده من جمله بعدازظهرها که پسرک من رو از مهد میاره. چهارشنبه باهاش حسابی بحثم شد. من اصلا درک نمی کنم چرا آدم باید برنامه نزدیکان خودش رو فدای کسانی بکنه که سالی یه تلفن هم برای حال و احوال به آدم نمی زنند. دارند میان قدمشون به چشم. اما اینکه ما کار و بار زندگی رو قربانی گردش و تفریح اونها بکنیم خیلی زور داره. بابا هم طبق معمول جبهه گرفته که شما اصلا با خانواده من لجید! انگار مثلا ما برای خانواده مامان تخم دوزرده می کنیم! گور بابای همشون! والله! کدومشون دو گرم بار از روی دوش ما برداشتند که حالا ما براشون کاری بکنیم. خدا شاهده هیچ کدوم تا حالا نه مالا و نه جانا و نه احساسا هیییییچ کاری واسه ما نکرده اند. حالا هم تنها انتظار ما ازشون اینه که شر بهمون نرسونند! والله!

***************************

دلم می خواد writing و speakingام رو توی انگلیسی تقویت کنم. سرکار خیلی بهشون نیاز دارم. فعلا از سطح reading و listening ام راضی ام. اما از اون دو تا نه. نمی دونم راهکار درستش چیه. یه مدتی یه کلاس می رفتم که کتاب 504 رو درس می داد اما در کنار اون یه روش خیلی جالبی داشت که وادارمون می کرد با کلمه های هر درس جمله بسازیم و یه متن خلاق بنویسیم با استفاده از همون کلمات. خیلی مفید بود. اما می دونم که دیگه برگزار نمی شه به اون شکل و من هم وقتش رو ندارم. اون موقع مجرد بودم که اون کلاس رو می رفتم. حالا یه سرم و هزار سودا. دارم دنبال راه حل خوب می گردم.

**************************

دلم می خواد اینقدر ذهنم تخلیه بشه و افکارم منظم باشه که اینجا پست های موضوع دار بنویسم نه مثل این پست تخلیه افکار. اما فعلا که امکانش نیست.

****************************

عمرم داره از دستم میره. دلم می خواد از این نیروی جوانی که دارم حداکثر استفاده رو ببرم. توی این کلاس آلمانی که می رم قشنگ حس می کنم که چقدر توان یادگیری و تمرکزم به نسبت چند سال قبل تحلیل رفته. مطمئنم که چند سال بعد از الان هم اوضاع خرابتر میشه. باید تا می تونم از فرصت استفاده کنم.

*************************

چهارشنبه که اربعین بود همسرجان تنها رفت ولایتشون برای پخت شله زرد. از آخرین باری که رفتیم ولایت همسرجان، یعنی واسه تاسوعا و عاشورا، ظاهرا عروسها یک سری اعمال ناشایست انجام دادند که مادر همسرجان فعلا ویزای ولایت را برامون باطل کرده و گفته که هیچ کدوم از عروسها حق ندارند پاشون را اینجا بگذارند. ای داد و بیداد. چه سعادتی از ما دریغ شد! خلاصه که برای اربعین فقط همسرجان من و برادر شماره یک، دو تا قندعسل مامان، رفتند بدون همسرهاشون. این هم یه دوره ای هست و دوباره روادیدمون با شکوه و جلال صادر می شه، نگران نیستم!

**************************

آخیش. جدی یه نفس راحت کشیدم یه کمی این فکرها تخلیه شد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
آذر دخت

آخرین روزهای تابستان به بیماری خودم و پسرک گذشت. اولش خودم مریض شدم. بدن درد، تب و لرز و دل‌پیچه و مشکلات گوارشی. بیست و چهار ساعت به صورت مداوم لرز می‌کردم و در عین حال خیس عرق بودم. تمام نگرانی‌ام مبتلا نشدن پسرک بود. به این ترتیب شنبه 28 شهریور را توی خانه گذراندم. شنبه شب ساعت ده شب در آرامش خوابیده بودیم (البته اگر دل‌پیچه‌های گاه و بیگاه را فاکتور بگیریم) و با خوش خیالی فکر می‌کردم پسرک چیزیش نشد با صدای تنفس عجیب و غریب پسرک بیدار شدم. پسرکی که ساعتی 10 و نیم صحیح و سالم خوابیده بود ساعت 2 و نیم با تنفس خس‌خسی عجیب و غریب بیدار شده بود و داشت با زحمت فراوان شیر می‌خورد! ساعت 6 صبح هم تب کرد! اون روز باید حتما می‌رفتم سر کار چون شنبه نرفته بودم. همسرجان موند پیش پسرک. با همسرجان تماس داشتم و همش می‌گفت خوبه فقط یه کمی نفسش خس خس می‌کنه. اما عصر که رفتم خونه با شرایط خیلی بدی روبرو شدم! نفس پسرک خیییلی صدا می‌کرد و مثل بیماران آسمی تنگی نفس داشت. تب داشت و به زحمت نفس می‌کشید. بردیمش دکتر و گفت کروپ (خروسک) شدیدی گرفته. احتمال داره امشب به بیمارستان نیاز پیدا کنه. یک آمپول دگزامتازون بزنید، بخور سرد بزارید و 10 تا آمپول آدرنالین توش بریزید و مراقبت کنید که بخور دقیقا توی صورتش باشه. اون شب و شب‌های بعدش به مدت چهار شب خیلی سخت گذشت. پسرک خیییلی سخت نفس می‌کشید. از بخور متنفر بود و می‌خواست بره یه جایی بخوابه که بخور نباشه. برای بار دوم آمپول زد و حسابی با مامان قهر کرد که آمپول رو بهش زده بود! یکشنبه رو همسرجان موند پیشش. دوشنبه رو مامان و سه‌شنبه و چهارشنبه رو خودم. موردی که هست توی محل کار جدید با مرخصی گرفتن مخالفتی نمی‌کنند اما در حین اینکه مرخصی هستی به نظر می‌رسه که کارهات خیلی عقبه و تا دو هفته حسابی پدرت در می‌یاد چون یک دنیا کار روی سرت خراب می‌شه. نمی‌دونم چه حکمتی هم هست که مثلا دو ماهه منتظری یک کاری انجام بشه و دائم پیگیری می‌کنی و اون کار انجام نمی‌شه. بعدش همون روزی که نیستی اون کار به سرانجام می‌رسه و حلاوت انجام شدنش نصیب یه نفر دیگه می‌شه! دو سه مورد از کارهای نیمه‌کاره هم توی همون دو سه روزی که نبودم انجام شده بود!
در این بین خودم هم دومرتبه سرما خوردم و این بار گلودرد بسیار شدید و گریپ. شاید سال‌ها بود چنین سرماخوردگی‌های عجیبی نداشتم. پسرک تا پنج‌شنبه که عید قربان بود همچنان خس‌خس می‌کرد و تازه روز عید سرفه‌ها شروع شده بود. روز عید قرار بود بریم خونه مامان بابای همسرجان تا هم قربونی بکنند و شب هم اونجا بمونیم. اما اولا که تازه خونه‌شون رو رنگ زده بودند و هم سرفه‌های پسرجان بدتر شد و هم گلودرد خودم. ثانیا اینکه من متنفرم از اینکه وقتی بچه‌ام مریضه توی یک جمعی باشم. چون میزان دخالت‌ها و تز دادن‌ها و نچ‌نچ کردن‌ها از حالت عادی هزار برابر بیشتر می‌شه. دائم یکی برای بچه آدم تجویزهای گوناگون می‌کنه و بعد نفر بعدی می‌گه چرا این رو بهش دادی این سم بود براش! خلاصه که همون چهار پنج ساعتی که اونجا بودیم حسابی اعصابم خط‌خطی شد. در کنار صبح که همسرجان اصلا درک نمی‌کرد که بعد از یک هفته که پسرک نه خودش خوابیده و نه گذاشته من بخوابم حالا یه ذره خواب صبحگاهی برامون لازمه. خلاصه صابون اخم و تخم‌های بعدی مادر همسرجان رو به بدن مالیدم و با حالتی شبیه دعوا به همسرجان گفتم که ما شب نمی‌تونیم بمونیم. آخه مشکل اینجا بود که توی حالت‌ها عادی که پسرک سالم بود و مشکلی نداشت و تازه من خودم براش غذا برده بودم مامان همسرجان هم براش غذای مخصوص می‌پخت. اینبار که خود غذا آبگوشت بود و از راه تماس‌های روزی چندبار با پسرش هم خبر داشت که بچه من یک هفته سرفه و گلودرد داره یه آبگوشتی پخته بود پر از ادویه و حتی نکرده بودند یه سیب‌زمینی پای آبگوشت بندازن واسه پسرک من. خلاصه که بچه دو قاشق از غذا به زور خورد و بعدش سرفه‌هاش تحریک شد و دیگه وای و ووی همه دراومد. بعد مامان همسرجان می‌گه وای این چی خورده اینجوری سرفه می‌کنه. من گفتم سرما خورده! می‌گه نه یه چیزی خورده که به سینه‌اش ریخته! چی بهش دادی؟! ای داد بیداد! برادر دکتر همسرجان هم اصرار که این گلوش چرک داره و باید آنتی‌بیوتیک بخوره. در حالی که من مطمئن بودم که این اصلا عفونتی نداره و سرفه اصلا عمقی نیست. خلاصه که این اعصاب‌خوردی رو هم داشتیم.
خلاصه شب برگشتیم خونه و تا فرداش با یه عالمه خوابیدن و استراحت پسرک یه کمی بهتر شده بود. یک هفته آتش‌بس داشتیم البته همچنان شب بد خوابیدنش ادامه داشت و توی شب چندبار بیدار می‌شد و می‌گفت بریم توی تخت بخوابیم بعد دوباره می‌گفت برگردیم بیرون بخوابیم و اینها. در طول این هفته هم من هفته وحشتناکی سر کار داشتم. از نظر حجم کاری و از نظر حساس شدن رئیس و گیردادن متناوب.
تا پنج‌شنبه 8 مهر. یعنی یک هفته سلامتی داشتیم. من مامان اینها را دعوت کردم پایین به صرف پیراشکی مرغ و قارچ که بابا مدت‌ها بود هوس کرده بود. پسرک از صبح اشتهاش تعطیل شده بود و این زنگ خطر بدی بود. از عصر هم یهو تب کرد. در طول شب تبش حسابی بالا رفت به طوری که استامینوفن اصلا جوابگو نبود و بچه همین‌طور تب‌دار دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد! متنفرم از لحظه‌های اینجوری که بچه‌ام با چشم‌های تب‌دار بهم نگاه می‌کنه!
بهش بروفن دادم و ساعت یک و نیم شب یه عرق سردی کرد و تبش برید و خوابید اما من از ترسم تا ساعت سه و نیم خوابم نبرد و دائم چکش می‌کردم. چون بیماری قبلیش هنوز ادامه داشت شک کردیم که تبش مال عفونت باشه و آنتی‌بیوتیک رو شروع کردیم. جمعه خیلی حالش بد بود. خیلی بی‌قرار و بداخلاق نه می‌خوابید و نه بازی می‌کرد. خودش هم نمی‌دونست چکار می‌خواد بکنه! خلاصه جمعه که عید غدیر بود و همه خونه پدربزرگم جمع بودند دوباره من و همسرجان خونه بودیم و با توجه به بی‌خوابی شب قبل و بداخلاقی و بی‌حوصلگی حسابی به هم گیر می‌دادیم! ضمن اینکه همسرجان با حالت طلبکارانه مدعی بودند که باید تجویزات برادرشون رو انجام می‌دادیم. تبش همچنان ادامه داشت و از طرف‌های شب بدنش دونه زد. شب هم که از بسکه گریه کرد و بی‌قرار بود نه خودش خوابید و نه گذاشت ما بخوابیم. چون درگیری کاری من زیاد بود بازهم همسرجان موند پیشش. عصر دوباره بردیمش دکتر. خانم دکتر می‌گفت این بچه کجا می‌ره با کی ارتباط داره که این مریضی‌های عجیب رو می‌گیره؟! گفت این دفعه‌ای اسم مریضیش هست دست پا و دهان! توی این نواحی بدنش جوش‌های دردناک می‌زنه. توی دهنش رو نگاه کرد و گفت پر از جوش و زخمه. برای همین هیچی نمی‌خوره و بیقراری می‌کنه. گفت آنتی‌بیوتیک لازم نداره و فقط باید صبر کنیم تا دوره‌اش طی بشه. خدا رو شکر تبش قطع شده اما جوش‌ها سرجاشون هستند و اصلا هم چیزی نمی‌خوره.
علیرغم همه اینها بدقلقی‌های همسرجان همچنان ادامه داشت. وقتی پسرک سرفه می‌کنه می‌گه آخه این سرفه‌ها آنتی‌بیوتیک نمی‌خواد! می‌گم دکتر گفته نه. باید دوره‌اش طی بشه. می‌گه پس من و این بچه باید زجر بکشیم که دوره‌اش طی بشه؟!!! انگار من دارم خیلی حال می‌کنم با مریضی بچه‌ام! بعضی وقت‌ها از اینکه باید این همه انرژی صرف کنم برای چیزهای به این بدیهی و بحث‌های به این بیهودگی انجام بدم واقعا خسته و فرسوده می‌شم. خلاصه که یه دعوای مفصل هم با همسرجان کردیم سر این مسئله!

بله آخر تابستان و اوایل پاییز خود را اینگونه گذراندیم!

پی‌نوشت: برچسته‌ترین نکته‌ای که این روزها ذهنم رو درگیر خودش کرده اینه که آیا در کل سر کار رفتن من با این همه فشار روحی برای خودم و مریضی و سختی برای پسرکم ارزشش رو داره یا نه. دوباره پاییز و زمستون شد و این درگیری‌های فلسفی من شروع شد.

پی‌نوشت دو: تا یکی دو سال پیش عاشق پاییز و زمستون و زود تاریک شدن هوا و هوای ابری و سرما و خنکی و بارون و اینها بودم. امسال اما همه اینها برام اضطراب ایجاد می‌کنه. بچه‌داری در زمستون و پاییز خیلی سخته. قربون تابستون و گرمای طاقت‌فرساش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰
آذر دخت