آخر تابستان و اوایل پاییز خود را چگونه گذرانید؟
آخرین روزهای تابستان به بیماری خودم و پسرک گذشت. اولش خودم مریض شدم. بدن درد، تب و لرز و دلپیچه و مشکلات گوارشی. بیست و چهار ساعت به صورت مداوم لرز میکردم و در عین حال خیس عرق بودم. تمام نگرانیام مبتلا نشدن پسرک بود. به این ترتیب شنبه 28 شهریور را توی خانه گذراندم. شنبه شب ساعت ده شب در آرامش خوابیده بودیم (البته اگر دلپیچههای گاه و بیگاه را فاکتور بگیریم) و با خوش خیالی فکر میکردم پسرک چیزیش نشد با صدای تنفس عجیب و غریب پسرک بیدار شدم. پسرکی که ساعتی 10 و نیم صحیح و سالم خوابیده بود ساعت 2 و نیم با تنفس خسخسی عجیب و غریب بیدار شده بود و داشت با زحمت فراوان شیر میخورد! ساعت 6 صبح هم تب کرد! اون روز باید حتما میرفتم سر کار چون شنبه نرفته بودم. همسرجان موند پیش پسرک. با همسرجان تماس داشتم و همش میگفت خوبه فقط یه کمی نفسش خس خس میکنه. اما عصر که رفتم خونه با شرایط خیلی بدی روبرو شدم! نفس پسرک خیییلی صدا میکرد و مثل بیماران آسمی تنگی نفس داشت. تب داشت و به زحمت نفس میکشید. بردیمش دکتر و گفت کروپ (خروسک) شدیدی گرفته. احتمال داره امشب به بیمارستان نیاز پیدا کنه. یک آمپول دگزامتازون بزنید، بخور سرد بزارید و 10 تا آمپول آدرنالین توش بریزید و مراقبت کنید که بخور دقیقا توی صورتش باشه. اون شب و شبهای بعدش به مدت چهار شب خیلی سخت گذشت. پسرک خیییلی سخت نفس میکشید. از بخور متنفر بود و میخواست بره یه جایی بخوابه که بخور نباشه. برای بار دوم آمپول زد و حسابی با مامان قهر کرد که آمپول رو بهش زده بود! یکشنبه رو همسرجان موند پیشش. دوشنبه رو مامان و سهشنبه و چهارشنبه رو خودم. موردی که هست توی محل کار جدید با مرخصی گرفتن مخالفتی نمیکنند اما در حین اینکه مرخصی هستی به نظر میرسه که کارهات خیلی عقبه و تا دو هفته حسابی پدرت در مییاد چون یک دنیا کار روی سرت خراب میشه. نمیدونم چه حکمتی هم هست که مثلا دو ماهه منتظری یک کاری انجام بشه و دائم پیگیری میکنی و اون کار انجام نمیشه. بعدش همون روزی که نیستی اون کار به سرانجام میرسه و حلاوت انجام شدنش نصیب یه نفر دیگه میشه! دو سه مورد از کارهای نیمهکاره هم توی همون دو سه روزی که نبودم انجام شده بود!
در این بین خودم هم دومرتبه سرما خوردم و این بار گلودرد بسیار شدید و گریپ. شاید سالها بود چنین سرماخوردگیهای عجیبی نداشتم. پسرک تا پنجشنبه که عید قربان بود همچنان خسخس میکرد و تازه روز عید سرفهها شروع شده بود. روز عید قرار بود بریم خونه مامان بابای همسرجان تا هم قربونی بکنند و شب هم اونجا بمونیم. اما اولا که تازه خونهشون رو رنگ زده بودند و هم سرفههای پسرجان بدتر شد و هم گلودرد خودم. ثانیا اینکه من متنفرم از اینکه وقتی بچهام مریضه توی یک جمعی باشم. چون میزان دخالتها و تز دادنها و نچنچ کردنها از حالت عادی هزار برابر بیشتر میشه. دائم یکی برای بچه آدم تجویزهای گوناگون میکنه و بعد نفر بعدی میگه چرا این رو بهش دادی این سم بود براش! خلاصه که همون چهار پنج ساعتی که اونجا بودیم حسابی اعصابم خطخطی شد. در کنار صبح که همسرجان اصلا درک نمیکرد که بعد از یک هفته که پسرک نه خودش خوابیده و نه گذاشته من بخوابم حالا یه ذره خواب صبحگاهی برامون لازمه. خلاصه صابون اخم و تخمهای بعدی مادر همسرجان رو به بدن مالیدم و با حالتی شبیه دعوا به همسرجان گفتم که ما شب نمیتونیم بمونیم. آخه مشکل اینجا بود که توی حالتها عادی که پسرک سالم بود و مشکلی نداشت و تازه من خودم براش غذا برده بودم مامان همسرجان هم براش غذای مخصوص میپخت. اینبار که خود غذا آبگوشت بود و از راه تماسهای روزی چندبار با پسرش هم خبر داشت که بچه من یک هفته سرفه و گلودرد داره یه آبگوشتی پخته بود پر از ادویه و حتی نکرده بودند یه سیبزمینی پای آبگوشت بندازن واسه پسرک من. خلاصه که بچه دو قاشق از غذا به زور خورد و بعدش سرفههاش تحریک شد و دیگه وای و ووی همه دراومد. بعد مامان همسرجان میگه وای این چی خورده اینجوری سرفه میکنه. من گفتم سرما خورده! میگه نه یه چیزی خورده که به سینهاش ریخته! چی بهش دادی؟! ای داد بیداد! برادر دکتر همسرجان هم اصرار که این گلوش چرک داره و باید آنتیبیوتیک بخوره. در حالی که من مطمئن بودم که این اصلا عفونتی نداره و سرفه اصلا عمقی نیست. خلاصه که این اعصابخوردی رو هم داشتیم.
خلاصه شب برگشتیم خونه و تا فرداش با یه عالمه خوابیدن و استراحت پسرک یه کمی بهتر شده بود. یک هفته آتشبس داشتیم البته همچنان شب بد خوابیدنش ادامه داشت و توی شب چندبار بیدار میشد و میگفت بریم توی تخت بخوابیم بعد دوباره میگفت برگردیم بیرون بخوابیم و اینها. در طول این هفته هم من هفته وحشتناکی سر کار داشتم. از نظر حجم کاری و از نظر حساس شدن رئیس و گیردادن متناوب.
تا پنجشنبه 8 مهر. یعنی یک هفته سلامتی داشتیم. من مامان اینها را دعوت کردم پایین به صرف پیراشکی مرغ و قارچ که بابا مدتها بود هوس کرده بود. پسرک از صبح اشتهاش تعطیل شده بود و این زنگ خطر بدی بود. از عصر هم یهو تب کرد. در طول شب تبش حسابی بالا رفت به طوری که استامینوفن اصلا جوابگو نبود و بچه همینطور تبدار دراز کشیده بود و خوابش نمیبرد! متنفرم از لحظههای اینجوری که بچهام با چشمهای تبدار بهم نگاه میکنه!
بهش بروفن دادم و ساعت یک و نیم شب یه عرق سردی کرد و تبش برید و خوابید اما من از ترسم تا ساعت سه و نیم خوابم نبرد و دائم چکش میکردم. چون بیماری قبلیش هنوز ادامه داشت شک کردیم که تبش مال عفونت باشه و آنتیبیوتیک رو شروع کردیم. جمعه خیلی حالش بد بود. خیلی بیقرار و بداخلاق نه میخوابید و نه بازی میکرد. خودش هم نمیدونست چکار میخواد بکنه! خلاصه جمعه که عید غدیر بود و همه خونه پدربزرگم جمع بودند دوباره من و همسرجان خونه بودیم و با توجه به بیخوابی شب قبل و بداخلاقی و بیحوصلگی حسابی به هم گیر میدادیم! ضمن اینکه همسرجان با حالت طلبکارانه مدعی بودند که باید تجویزات برادرشون رو انجام میدادیم. تبش همچنان ادامه داشت و از طرفهای شب بدنش دونه زد. شب هم که از بسکه گریه کرد و بیقرار بود نه خودش خوابید و نه گذاشت ما بخوابیم. چون درگیری کاری من زیاد بود بازهم همسرجان موند پیشش. عصر دوباره بردیمش دکتر. خانم دکتر میگفت این بچه کجا میره با کی ارتباط داره که این مریضیهای عجیب رو میگیره؟! گفت این دفعهای اسم مریضیش هست دست پا و دهان! توی این نواحی بدنش جوشهای دردناک میزنه. توی دهنش رو نگاه کرد و گفت پر از جوش و زخمه. برای همین هیچی نمیخوره و بیقراری میکنه. گفت آنتیبیوتیک لازم نداره و فقط باید صبر کنیم تا دورهاش طی بشه. خدا رو شکر تبش قطع شده اما جوشها سرجاشون هستند و اصلا هم چیزی نمیخوره.
علیرغم همه اینها بدقلقیهای همسرجان همچنان ادامه داشت. وقتی پسرک سرفه میکنه میگه آخه این سرفهها آنتیبیوتیک نمیخواد! میگم دکتر گفته نه. باید دورهاش طی بشه. میگه پس من و این بچه باید زجر بکشیم که دورهاش طی بشه؟!!! انگار من دارم خیلی حال میکنم با مریضی بچهام! بعضی وقتها از اینکه باید این همه انرژی صرف کنم برای چیزهای به این بدیهی و بحثهای به این بیهودگی انجام بدم واقعا خسته و فرسوده میشم. خلاصه که یه دعوای مفصل هم با همسرجان کردیم سر این مسئله!
بله آخر تابستان و اوایل پاییز خود را اینگونه گذراندیم!
پینوشت: برچستهترین نکتهای که این روزها ذهنم رو درگیر خودش کرده اینه که آیا در کل سر کار رفتن من با این همه فشار روحی برای خودم و مریضی و سختی برای پسرکم ارزشش رو داره یا نه. دوباره پاییز و زمستون شد و این درگیریهای فلسفی من شروع شد.
پینوشت دو: تا یکی دو سال پیش عاشق پاییز و زمستون و زود تاریک شدن هوا و هوای ابری و سرما و خنکی و بارون و اینها بودم. امسال اما همه اینها برام اضطراب ایجاد میکنه. بچهداری در زمستون و پاییز خیلی سخته. قربون تابستون و گرمای طاقتفرساش!