همیشه شروعهای دوباره برای من سخت و ثقیل بوده. درست به اندازه اولینها.
نوشتن دوباره در اینجا هم همینطوره. علیرغم اینکه اینجا خوانندهای نداره ظاهراً اما خوب خود آدم به این فکر میکنه که اگه چند سال دیگه بخوای برگردی و بخونی چی نوشتی باید واضح بنویسی و درست بنویسی. دلم میخواد اینجا حس و حال روزهایی که درش مینویسم رو داشته باشه. اما خودسانسوری نمیزاره. میترسم همه حقایق رو بنویسم و بعد اونها بشن خنجری برای روحم!
شروع دوباره اینجا هم میشه بعد از نوروز 92. اینقدر طولش دادم نوشتن را که فروردین دیگه داره تموم میشه! برای اینکه بدونم از چی باید بنویسم مجبور شدم پستهای قبلی را بخونم تا یادم بیاد چه انتظاری از تعطیلات داشتم!
فکر میکردم امسال بیشتر خوش بگذره. سال پیش رفتم سر کار تعطیلات رو و چون سرویس نبود و اتوبوسرانی هم فکر میکنه فقط باید به مدارس سرویس بده پس اعیاد لازم نیست خیلی منظم باشه و تاکسی ها هم که صبح علیالطلوع خوابند، خیلی سختی کشیدم تا خودم را به سر کار رسوندم. فکر میکردم که امسال که نمیرس سر کار بهتره. در حالی که با کمال تعجب میبینم که از پارسال خاطرات خیلی بهتری دارم. مثلاً اون روزی که نهار نخوردم تا 3 و نیم و بعد همسر اومد دنبالم رفتیم جوجه خوردیم یا اتوبوس سواری توی هوای بهاری. اما امسال همش به مهمونی گذشت که خیلی کسل کننده بود با آدمهای تکراری و غذاهای تکراری. چند روزش هم که با استرس مهمونی خودم به قوم شوهر گذشت و بلافاصله بعد از مهمونی هم که خواستم یه نفس راحت بکشم سرما خوردم سرما خوردنی! که یک 24 ساعت کامل تب و لرز میکردم. خلاصه که از اون همه برنامه که برای خودم ریخته بودم که الان اصلاً دلم نمیخواد برم دو تا پست پایینتر رو بخونم هیچ کدوم را انجام ندادم.
شیرینی درست کردم البته که بد نشد. هفتسین هم درست کردم که بسیار زیبا شد اما به زیبایی هرچه تمامتر یادم رفت ازش عکس بگیرم. سبزه هم آخرش همون سبزه درازه را کوتاهش کردم و تبدیل به یک سری ساقه دراز شد که بد نبود. اون سبزه دومی هم اصلا سبز نشد!
رژیم و ورزش و پیادهروی هم که به درک واصل شد و اندام بنده هم بسیار در طول عید زیبا بود! و بعد از عید وقتی شلوارهامو پوشیدم با تنگی عجیب و غریبی مواجه شدم! من واقعاً فکر میکنم یه بلایی سر سوخت و ساز بدنم اومده. چون به محض اینکه ورزش و پیادهروی را قطع میکنم به طرز عجیبی به سرعت وزنم میره بالا. یعنی این بدن من اصلاً هیچی از انرژی که بهش میرسه را به خودی خود مصرف نمیکنه و حتماً من باید کلی ورزش کنم و پیادهروی تا این دو مثقال کالری بسوزونه.
روز اول عید که رفته بودیم خونه مامان اینا بنده رفتم روی تردمیل. من وقتی ازدواج نکرده بودم هفته ای سه بار میرفتم تقریباً. نه اینکه بدوم اما با سرعت 5 یا 5ونیم روش راه میرم برای حدود نیم ساعت. چون مدتها بود نرفته بودم تمام عضلات پام به طرز وحشتناکی گرفت. جالبه که من روزانه پیادهروی زیاد میکردم اما خیلی وقت بود که روی تردمیل نرفته بود. حالا یعنی اینقدر این دوتا با هم فرق میکنه و عضلاتی که درگیر میشه اینقدر متفاوته؟!
خلاصه اینکه تمام عید من مثل چلاقا بودم و هر نشست و برخواستی برام به منزله عذاب الیم بود.
مهمونی هم فقط به خاندان همسری دادم و مامان اینا نیومدن هنوز. برای اونا هم تارتلت پیتزا گوشت و قارچ پزوندم با مرغ مکزیکی و الویه و سوپ. با دوتا ژله آکواریوم و یه ژله آفتابگردون و سالاد کلم. همه چی خدا رو شکر خیلی خوب شده بود. از بس همه جا برنج و مرغ و خورش بود همه استقبال کردن از غذاها. برای من هم پختنش خیلی راحتتر بود. هنوز صاف کردن برنج برای 20 نفر برام کابوسه! اما توی اینجور غذاها تسلطم بیشتره و تازه خیلی از چیزاش رو میشه از روز قبل انجام داد. مثلا من مرغها و سبزیجات مرغ مکزیکی را از روز قبل پختم. نونهای تارتلت رو هم از روز قبل پختم. الویه و ژلهها و سالاد رو هم همینطور. روز مهمونی فقط سوپ را پختم، مواد پیتزا را آماده کردم و توی نون ها ریختم و مرغ مکزیکی را هم با هم قاطی کردم. خلاصه که استرسم خیلی پایین بود. فقط مامان و بابای همسری از صبح اومدند خونه ما که برای اونها هم آبگوشت ماهیچه پختم به سفارش همسری. بقیه شب اومدند. خدا رو شکر همه چی خوب برگزار شد. مامان و بابای همسری هم تا فردا صبح خونه ما بودند وبعدش هم رفتند شهرشون. 15 فروردین هم دوباره اومدند خونه ما صبحونه و نهار اونجا بودند و بعد همگی رفتیم یه ییلاقی اطراف شهرمون. اونم خوب بود و واسه نهار هم شویدباقالی با ماهیچه درست کردم که اونم خوب شد. خلاصه بابای همسری حسابی از کدبانوگریام ذوق کرده بود و هی تعریفم رو میکرد که من نگرانم نکنه خصومت مادر همسری را برانگیزم!
دیگه اینکه امسال بعد از سالها رفت و آمدهای خانواده مامان دوباره برقرار شده بود و همین هم عید ما رو حسابی شلوغ کرده بود. یعنی بعد از دو سال و 4 ماه تازه دو تا از خالههام منو پاگشا کردن! اونم تو مهمونی عید! جلالخالق! همه جا هم غذاها تکراری. یعنی چند دفعه ما مرغ و پلوشویدباقالی و ماهی و الویه و سالاد ماکارونی خورده باشیم خوبه؟ همون رفت و آمد نبود بهتر بود! حداقل تناسب انداممون حفظ میشد! این خاندان مادر من هم برای خودشون داستانیاند که اگه حسش بود بعداً میگم.
خلاصه عید گذشت و روی دست ما اضافه وزن فراوان به جا گذاشت و غصه از اینکه توی تعطیلات هیچ کاری نکردم! جدی چیکار کردم توی تعطیلات؟
دوشنبه 28 اسفند ادامه خونه تکونی شامل آشپزخونه
سه شنبه 29 اسفند ادامه خونه تکونی به همراه همسرجان شامل جارو و گردگیری و سرویسها و ساخت هفتسین
چهارشنبه 30 اسفند حمام و تحویل سال و پیش به سوی خونه مامان اینا
پنجشنبه1 فروردین خونه مادربزرگ پدری برای دیدن و خونه مادربزرگ مادری برای نهار شام خونه بودیم یه مدل شیرینی پختم که خوب نشد و سوخت و کلی غصهدار شدم.
جمعه و شنبه 2 و 3 فروردین خونه مامان بابای همسری تا عصر 3 فروردین شام سه فروردین خونه بودیم دو مدل شیرینی پختم که بدک نشد و همسری شیفت داشت
یکشنبه 4 فروردین همسری سر کار بود من یه مدل شیرینی پختم که خوب شد و شبش خونه برادر بزرگ همسری
دوشنبه 5 فروردین همسری سر کار بود و شبش خونه خاله بزرگه که همسری کلی غرغر کرد بابت اومدن و بعدم گفت سال دیگه نمییایم چون راهشون دوره و غذاشون بدمزه!!!!
سهشنبه 6 فروردین همسری سر کار بود عصرش رفتیم با مادر همسری خونه دو تا از دخترخالههای مادر همسری که خیلی پیر و مریض بودن و اونجا مادر همسری اعلام کرد که اینا از این ماه دیگه جلو**گیری نمیکنن!!!!!!!! یعنی همسری در این حد اطلاعات ریز رو در اختیار مادرش میذاره! و اونم وظیفه خودش میدونه که همه جا اعلام کنه!!!! همون شب معلوم شد که پنجشنبه خونه ماست چون دوتا برادر بزرگتر همسری هیچ رقمه زیربار مهمونی نمیرفتن و همسری من هم عاشق مهمونی دادن! راستش منم دلم برای شیرینیهایی که پخته بودم میسوخت اگر نه رسماً میتونستم از زیرش در برم! هرچند که مادر همسری روز دوم که خونشون بودیم میگفت که شما اول همه مهمونی بدین چون اون برادر همسری که تهرانه تا حالا خونه شما نیومده. خوب منم نرفتم تا حالا خونه اونا. منم چون هنوز شیرینی نپخته بودم گفتم اگه اجازه بدین ما یه کمی برنامهمون عقبتر باشه. که خوب اونا هم برگشتن تهران.
چهارشنبه 7 فروردین در حال تدارک مهمانی عصرش خونه دایی وسطی
پنجشنبه 8 فروردین از صبح مامان و بابای همسری اومدن. وقتی اومدن و منم در استرس مهمانی. که خدا رو شکر به سلامتی برگزار شد.
جمعه 9 فروردین مهمونی مامانم بود به خانوادش. خیلی به مامان و بابای همسری اصرار کردیم (هم من و هم مامانم) که اونها هم بیان اما گفتن ما میریم شهرمون. از شبش گلوم درد میکرد. صبح ساعت شیش بلند شدم صبحانه آماده کردم و اونا خوردن و رفتن و همسری هم رفت حموم و ما هم رفتیم خونه مامان اینا. اونجا هم هر چند مامان کلی کاراش رو کرده بود اما بازم کلی کار دیگه باید انجام میدادیم و خلاصه خیلی خسته شدم. مهمونا 30 نفر بودند. نهار به خوبی برگزار شد یه سفره بزرگ انداخته بودیم و فقط واسه اونهایی که پاشون درد میکنه میز رو آماده کرده بودیم که هیچ کدوم حاضر نشدن بیان پشت میز بشینند و ما خانواده میزبان مجبور شدیم بشینیم پشت میز و خلاصه نفهمیدیم سر سفره چی گذشت! میگم که این خانواده مامان من داستان دارند! از عصر همون روز حالم خیلی بد شد و در حین بودن مهمونا رفتم خوابیدم. بعد از شام رفتیم خونه خودمون. همسری شیفت شب بود
شنبه 10 فروردین خونه بودم و در حال تب و لرز زیر پتو. همسری هم سر کار بود و سرماخوردگیش شروع شده بود. عصرش شیفت بود. شیفتش مال فردا بود که عوضش کرده بود برای شنبه چون قرار بود داداشش یکشنبه مهمونی بده. اما زد زیرش و مهمونی کنسل شد. فقط خستگی و مریضیش موند برای همسری و تنهایی 24 ساعتهاش موند برای من.
یکشنبه 11 فروردین خونه بودیم کامل. یادم نیست چیکار کردیم. فکر کنم کلاً کاری نکردیم. همسری رفت سر کار و بعدش اومد خونه و خیلی خسته بود و مریض. ظهر زنگ زد که دوستم زنگ زده واسه احوالپرسی و منم زوری دعوتش کردم واسه 4شنبه شب شام. منم کلی باش بداخلاقی کردم که من با خانم این دوستت ارتباط برقرار نمیکنم و حالم خوب نیست و حوصله مهمون ندارم و میخواستم یه روز واسه خودم باشم و اینا.... الان خیلی پشیمونم بابات غرغرام. اما خوب اون روز مریض بودم!
دوشنبه 12 فروردین نهار مهمون بودیم خونه خاله سومی. یکی از اونایی که تازه پاگشا کرده بودمون. عصرش مامان اینا اومدن خونه ما که فردا سیزده به در پیش هم باشیم.
سه شنبه 13 فروردین همسری از صبح شیفت بود تا 2 بعدازظهر. ساعت شش بلند شدیم و همسری رفت صبحونه آش گرفت و خوردیم و دیگه هم نخوابیدیم. مامان آش رشته پخت خونه ما با شامی. وسایل آش رشته را با خودش آورده بود. بابا اصرار داشت بریم بیرون اما از اونجایی که خودش خیلی خوش سفر و خوش پیکنیک نیست ما گفتیم نه. تا عصر کلی بداخلاقی کرد و بعدش گفت بدندرد گرفتم و نمیتونم بشینم و پاشم. خلاصه که خیلی نق نق کرد. ظهر همسری اومد و یه ذره خوابیدیم و عصر رفتیم پارک یه کمی و بستنی خوردیم. بابا تا عصر بداخلاق بود. شبش رفتیم دنبال خرید واسه فردا که دوست همسری میاد و بعد اومدیم خونه را جمع و جور کردیم. داشتم آماده میشدم کرم کارامل درست کنم واسه فردا که دوست همسری زنگ زد که فکر کنم خانمم پاش شکسته و شاید فردا نیایم! همسری گفت فکر کنم الکی میگه. اما من میگم اگه میخواست بهونه جور کنه چیزای بهتری بود!
چهارشنبه 14 فروردین دوست همسری تا ظهر خبر نداد که میان یا نه. موبایلشم خاموش بود. خلاصه که حسابی دستمون را گذاشت توی پوست گردو. من فقط لوازم لازانیا را آماده کردم که اگه اومدنی شدند لازانیا بپزم و کباب هم از بیرون بگیریم. خلاصه ظهر گفت نمییایم و منم لازانیا را برای خودمون درست کردم. دیگه تو خونه بودیم.
پنجشنبه 15 فروردین صبح ساعت 6 و نیم از زنگ تلفن مامان همسری 10 ضرب از جا پریدم که میگفت ما داریم میرسیم ترمینال! طوری پریدم که همسری تا دو ساعت هی میگفتم بمیرم الهی از جا بد پریدی (دور از جونش) مامان بابای همسری اومدن و صبحونه خوردن و همسری علیرغم خواهش من گفت باید برم سر کار و من و اونا توی خونه بودیم. نهار پلوشویدباقالی با ماهیچه پخته بودم و مامان همسری با خودش کوکوسبزی پخته بود و آورده بود. عصرش راه افتادیم به سمت ییلاقی که ویلا داشتیم توش.
جمعه 16 فروردین تا عصر در ییلاق به سر بردیم و عصر راه افتادیم به سمت شهر خودمون و برای شام هم خونه خاله دومی مهمون بودیم. شب اومدیم خسته و کوفته بعد از 18 روز تعطیلی آماده بشیم برای رفتن سر کار!
اینم از تعطیلات هی هی!