حرف زیادی ندارم بزنم. این روزها سریع و پشت سر هم میگذره. همسرجان یه روز درمیون شیفت داره و عملاً همدیگه رو نمیبینیم. یه عالمه کار روی هم تلنبار شده که نمیرسیم انجام بدیم. خونه به هم ریخته است و من خسته و از پس نظم و ترتیب دادن بهش برنمییام. شبها خیلی خستهام و همهاش روی مبل خوابم میبره. ساعت کاریام زیاده. اگه تا ساعت دو بودیم خیلی خوب بود. خیلی.
مادربزرگ پدریام دو روزه که توی سیسییو بیمارستانی که همسرجان میره بستریه. البته توی یه اتاق پستسیسییو. قبلاً هم گفتم که ماجرای مادربزرگ پدریام خیلی مفصله و یه بار باید در موردش بنویسم. اما خوب خلاصه اینه که راستش من اصلاً هیچ احساس نزدیکی یا محبت مادربزرگ و نوهای نسبت به این مادربزرگم ندارم و مطمئنم که اون هم نسبت به من همینطوره. هر چی که هست از طرف من عذاب وجدانه و احساس گناه و از طرف اون توقع. مادربزرگم بین نوههای دختری و پسری خیلی فرق قائل میشد و میشه. همونطور که بین فرزندانش قائل میشه. در مورد پسرها فقط انتظار داره بدون ابراز هیچ محبتی و در مورد تنها دخترش فقط سرویسدهی است بدون هیچ انتظاری. هر چند که در نهایت با عمهام هم دائماً میونهشون شکرآبه و عمهجان هم چندان دل خوشی از مادرش نداره. مادربزرگم در دوران جوانی پدر و مادرم خیلی ظلم کرده. به هر دوشون. مادر و پدر من حدوداً دو سال توی یک خونهی با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی میکردند و مادر من همیشه از از اون دوسال به عنوان روزهای کابوسوار یاد میکنه. خاطراتی که تعریف میکنه خیلی دردناک و ناراحتکننده است. پدرم هم شاید هیچ وقت مستقیم چیزی نگه چون به هر حال پای مادرش در میونه اما همیشه اذعان میکنه که دوران جوانیاش و اول ازدواجش سختترین و تلخترین دوران زندگیاش بوده. همه اینها باعث شده که پدر و مادر من از همون ابتدا تصمیم بگیرند که یک زندگی صددرصد مستقل داشته باشند و حتیالامکان دور از خانوادههاشون. دلیل اینکه دارن توی یک شهرستان دور از مرکز استان زندگی میکنند و علیرغم اصرارهای من و برادرم حاضر نیستند به اومدن به شهر ما (که خونه من و مادربزرگها و خالهها و داییها همه اینجاست) فکر هم بکنند تمایل به دور بودن از خانواده و آزارهاست (به قول معروف مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!). خوب تا اینجای کار که به پدر و مادرم مربوطه اما خود من هم تجربههای تلخی از برخوردهای مادربزگم داشتم. و همه اینها باعث میشه که اون احساس مادربزرگ و نوهای بینمون شکل نگیره. مادربزرگ من الان خیلی تنهاست. عموم که بیشتر از 30 ساله که خارج از کشور زندگی میکنه و عمهام هم سه چهار سالی هست که به خارج نقل مکان کرده. پدر و مادرم هم که توی این شهر نیستند. در واقع تنها فامیل درجه اولی که مادربزرگ من توی این شهر داره منم. اما خوب! نمیدونم چی بگم. خیلی وقتها خودم هم خودم رو سرزنش میکنم اما نمیتونم ببخشمش. هنوز هم هر بار که میریم خونه مادربزرگم و اون به مادرم بیاحترامی میکنه (در حالی که مادر من نهایت احترام رو به مادربزگم میزاره، نمیگم خیل صمیمانه و یا مثل دختر خودش، چون این چیزیه که خود مادربزرگم راه نمیده اما به عنوان یک عروس تا به حال از گل نازکتر به مادربزرگم نگفته) من برام خیلی سخته. مادر من تموم زندگیاش رو به پای ما بچههاش ریخته. اگر کسی محبت من رو میخواد باید احترام و محبت مادرم رو نگه داره و مادربزرگم متأسفانه اصلاً اینطور نیست و من از این بابت نمیتونم ببخشمش. اون عمداً موقع سلام و علیک، موقع پذیرایی یا سر سفره مادر من رو نادیده میگیره و به نحوی رفتار میکنه انگار وجود خارجی نداره. و این برای من خیلی سخته. برای همین نمیتونم باهاش احساس صمیمیت داشته باشم. این چند روز هم خاله و دخترخاله پدرم توی بیمارستان همراه مادربزرگم بودند. خوب من شرایطم خاصه. ولی اگر باردار نبودم هم فکر نمیکنم میرفتم اونجا. اما خوب با همه اینها وجدانم یه کمی معذبه. مطمئنم کسی که داره از بیرون به این موضوع نگاه میکنه (شمایی که احیاناً دارید این مطلب رو میخونید) حق رو به من نمیده. اما خوب من به خودم حق میدم. من باید با احساس تحقیر و تبعیض و بیمحبتی که 20 و چند سال از طرف مادربزرگم دریافت کردم بجنگم و این اصلاً راحت نیست. نمیشه آدمها اون موقع که سرحال و سر پا هستند هر رفتاری که دوست داشته باشند انجام بدهند و به محض اینکه افتاده و زمینگیر شدند انتظار و توقع محبت و حمایت داشته باشند. محبته که محبت مییاره. این نظر منه. دیشب رفتیم ملاقات مادربزرگم. البته توی سیسییو که ملاقات معنی نداره اما خوب، همسرجان اومد و به خاطر اون ما رو راه دادند. یه کمی نشستیم و اومدیم. موقع خداحافظی مادربزرگ طبق معمول گریه کرد که من کسی رو ندارم و تنهام. خوب باز هم عذاب وجدان سراغم اومده. اما....