عید غدیر هم طی شد. خوب بود. بعد از یک هفته سخت، تعطیلی دلچسبی بود.
تمام پنجشنبه به مهمونی گذشت. صبحش خونه پدربزرگ مادریام مهمون بودیم برای نهار. پدربزرگ مادری من سید هستند و هر سال یه مهمونی پرجمعیت دارند. ما که ظهر رفتیم به لطف همسرجان و مادرش. پدربزرگ من خیلی حساسه به اینکه توی مهمونیها به موقع بری و اصرار داره که نهار هم همیشه رأس ساعت 12 خورده بشه. و خوب ما 30 نفر آدم را کاشتیم چون مادر همسرجان اصرار داشت که بره سر مزار پدر خدابیامرزش و همسرجان هم اصرار داشت که بره. از چند روز قبل هم شروع کرد به بدقلقی که من نمییام و اصلاً چرا زنگ نزدند ما رو دعوت نکردند و به مامانت اینا گفتن. بهش میگفتم بابا روز عید غدیر همه دنبال یه سید میگرددندکه برند دیدنیاش و مهمونی روز غدیر بابابزرگ اصلاً دعوتی نیست و تو محفلی که 20 تا سید توش هست رو میخوای ول کنی بری کجا. بعدش گیر داد که چرا مامانبزرگت به تو زنگ نمیزنه حالت رو بپرسه. خوب مامانبزرگ من رسم نداره به نوهها زنگ بزنه. اولاً که خیلی مسنه و یه عالمه مریضی داره. ثانیاً 14-15 تا نوه و نتیجه داره و دیگه یادش نمیمونه. تازه من هم زنگ نمیزنم حال مادربزرگم رو بپرسم! البته من هیچ حساسیتی نشون ندادم. بهش گفتم اگر هم نمیخوای نمیریم، من اصراری ندارم. از قبل هم میدونستم که داستان داریم. راستش شنیده بودم که این پدربزرگ خدابیامرز همسر جان (قبل از ازدواج ما فوت کردند) هر سال روز عید غدیر یه مهمونی برپا میکرده و با اینکه سید نبوده اما اصرار داشته که همه باید مهمونی خونه من بیان حتی اگر خونه اقوام سید مهمون باشند و عیدی هم میداده و خلاصه یه عالمه دلخوری و مشکلات ایجاد میکرده و حالا مادر همسرجان هم اصرار داره که سنت حسنه پدر خدابیامرزش رو ادامه بده. راستش من یاد اونروز میافتم که احمدی**نژاد شال سبز انداخت گردنش گفت منم سیدم! خلاصه بالاخره همسرجان خودش رضایت داد که روز عید بریم مهمونی اما پاشد با مامانش و داداشش رفت سر مزار پدربزرگش و تازه ساعت دوازده اومد خونه. تا اومدیم بریم خونه بابابزرگ ساعت شد 12 و نیم. راستش من اسم این رفتار رو غیر از لجبازی چیز دیگهای نمیتونم بزارم اما خوب کاریاش نمیشه کرد. خلاصه ما رفتیم و همونطور که گفتم نزدیک 30 نفر آدم منتظر ما بودند و کلی هم متلک شنیدیم که شما اگر بچهدار بودید چه ساعتی میخواستید بیایید و... که من زیرسبیلی در کردم. همسرجان هم که تا عصر کلی قیافه گرفت که زیاد توجهی بهش نکردم! اما خوش گذشت. پدربزرگ یه گوسفند نذر کرده بود واسه چند تا اتفاق بدی که اخیر افتاده بود. واسه عمل آبمروارید مادربزرگ و واسه لکه مشکوک به سرطانی که روی صورت خودش ایجاد شده بود و واسه عمل کوچک پسردایی کوچیکه و... گوسفند رو آبگوشت کرده بودند و جاتون سبز خیلی چسبید.
تا عصر اونجا بودیم و شب پیش به سوی خونه مادربزرگ پدری. اونجا هم بد نبود. فقط برعکس خونه پدربزرگ مادری خیلی ساکت و سوت و کور بود. چون تمام خواهر برادرهای پدرم (یه خواهر و دو برادر) خارج از کشور زندگی میکنند و کلاً مهمونیها کوچیک و جمع و جوره. اونجا هم برای شام بودیم و دیگه ساعت 12 رفتیم خونهی خودمون. دیگه اینقدر پاهام از نشستن زیاد ورم کرده بود که توی کفشهام نمیرفت. خیلی خیلی هم خسته بودم. عوضش مثل خرس خوابیدم. توی شب هر بار که بیدار میشدم واسه دنده به دنده شدن حس میکردم که دارم از خستگی میمیرم و دوباره تپ میخوابیدم. خیلیییی خوابش چسبید. اما متأسفانه نمازمون هم قضا شد!
جمعه یه عقد دعوت داشتیم از اقوام دور همسرجان. پسرِ پسرخاله مادر همسرجان! البته شب عید هم عقد پسردایی همسرجان بود که خیلی مختصر گرفته بودند و فقط مادر همسرجان دعوت بود اما این یکی مفصل بود و چون کار و بار پدر عروس و دوماد حسابی کوکه و توی کار طلا هستند عقد بزرگی هم بود. اما من اصلاً حالش رو نداشتم که برم. لباس داشتم که اندازه باشه و بتونم بپوشم اما خوب هیچ کدوم از انگشترهام اندازهام نبود (چه بهانه مهمی!) و همینطور کفشهام و در ضمن حال آرایشگاه رفتن هم نداشتم و تازه عقد هم از ساعت دو بود که خیلی بدموقع بود. مادر همسرجان اصرار داشت که بریم اما خدا رو شکر همسرجان خودش هم خیلی حالش رو نداشت و خلاصه ما نرفتیم. عصرش هم رفتیم دیدن مادر همسرجان خونه جاری بزرگه و ماجراهای دو تا عقد رو شنیدیم و شب اومدیم خونه. تعطیلات به همین سرعت تموم شد. اما خوب بود. خدا رو شکر.
نینی جان هم خوبه اما تازگیها شبها موقع خواب با عصبانیت به مثا*نه من لگد میزنه که یه کمی دردناکه. ولی در کل نینی خوبیه. یه کمی هم تقصیر منه که زیاد میشینم در طول روز و حتماً اون رو اذیت میکنم. امیدوارم صحیح و سالم باشه و اون تو حسابی رشد کنه و قوی بشه. خودم هم خوبم. به غیر از ورم که عصرها از نشستن زیاد سراغم مییاد و راه رفتن رو سخت میکنه مشکل دیگهای ندارم. تک و توک هم عضله پام توی خواب میگیره که اونم باید سعی کنم خودم رو نکِشم. بعضی وقتها ناخودآگاه پاهام رو میکشم و بعدش مثل چی پشیمون میشم! وقتی بیدار میشم هی به خودم یادآوری میکنم که نکِش نکِش! فعلاً خوبم. خدا رو شکر.