خوب همونطوری که حدس میزدم پسرک مریض شده بود. که تا دیشب هم همچنان ادامه داشت و بیاشتها شده و چیزی نمیخوره و اسهال هم داره!:(
سهشنبه موندم خونه که یه کمی مراقبش باشم. سهشنبه عصر کمی بهتر بود و فرداش رفت مهدکودک اما دوباره مریضیش ادامه پیدا کرد.
تازگی خیلی نق نقو و بداخلاق شده. بیرون رفتنهای عید بدعادتش کرده و دائم میخواد بره بیرون. اگه پایین خونه خودمون باشه میخواد بره تو حیاط و بعد هی برگ درختها رو بکنه و آشغالهای روی زمین رو برداره بزاره توی دهنش. اگر هم که بالا باشه توی خونه مامان اینها میخواد بره توی تراس و هر چی توی تراس هست رو برداره بندازه توی حیاط ما! بعد هم گیر میده که از همین بالا بریم پایین توی حیاط!
هر چقدر هم وقت صرفش کنی و ببریش بیرون رضایت به توی خونه اومدن نمیده. تا وقتی که هوا روشنه همین بساطه!
توی خونه هم هی گیر میده به همه چیز! یه مدتی گیرش شده بود درپوش فاضلاب وسط آشپزخونه. بعد دورتادورش رو چسب زدم که نتونه برش داره. دیشب دیدم خوابیده روش داره لیسش میزنه! بیخود نیست اینقدر مریض میشه! اگه یه لحظه غفلت کنم و در حموم باز بمونه (که با توجه به خراب بودن درش و سخت بسته شدنش زیاد پیش میآد) سریع میره تو حموم و میره سراغ توالت فرنگی! پریشب هم دیدم سطل آشغال حموم دستشه و داره وسط اتاق راه میره!
جرئت ندارم سر یخچال یا فریزر برم! اگرنه آقا انتظار دارند که در یخچال باز بمونه تا ایشون خوب توش رو تفحص کنند و تکتک اجزا رو بیارن بیرون و بکنن توی دهنشون!
با حضورش اصلا نمیشه آشپزی کرد. از اون طرف امتحانات خواهرم شروع شده و ایشون هم خیی درسنخون هستند و تا موقعی که پسرک بالاست نمیتونه درس بخونه. از یه طرف وقتی میرسم دلم میخواد تا پسرک بالاست وایستم غذا رو درست کنم که اون نیاد توی دست و پام از یه طرف دلم میخواد زود برم بیارمش که خواهرم رو اذیت نکنه. همش تو عذاب وجدان به سر میبرم! همسرجان هم که این شبها زودتر از ساعت 9 و نیم، 10 خونه نمییاد.
سر و کله زدن با پسرک خیلی ازم انرژی میبره. پنجشنبه خیلی بد اخلاق بود. دائم در حال نق زدن بود. هر کاری هم میکردم حواسش پرت نمیشد. به اسباببازیها اصلا محل نمیذاشت. تلویزیون نگاه نمیکرد. همش میخواست بغل باشه و اذیت کنه! اصلا هم غذا نمیخورد که همین یه مورد برای به فنا دادن اعصاب من کافیه.
تا ساعت یک که پایین بودیم. بعدش رفتیم بالا و دیگه ساعت سه و نیم بود که بعد از اینکه من یه داد حسابی سرش زدم، خوابید. قرار بود عصر حدود ساعت پنج بریم دیدن مادربزرگم که تازه از مسافرت اومده بود. من یه کمی دراز کشیده بودم روی مبل داشتم بعد از نود و بوقی فیضبوق رو چک میکردم. از ساعت چهار مامانم هی رفت و اومد هی گفت نماز خوندی؟ پاشو آماده شو. زود باش دیر میشه. به جای این کارها پاشو نمازت رو بخون و ... حالا غیر از من سه نفر دیگه هم بودند توی خونه که باید آماده میشدند اما تصویر موبایل به دست من برای مامانم غیر قابل تحمل و هضمه! یعنی نماد کامل وقت تلف کردن و بیمسئولیت بودن. اما من بعد از هفتهشت ساعت سر و کله زدن با یه بچهی بدخلق به خودم اجازه و حق میدم که نیم ساعت وقت برای خودم داشته باشم و حالا این نیمساعت وقت رو مثلا توی فیضبوق هدر بدم! اما این برای مامانم اصلا تعریف نشده است. یعنی اصلا درک نمیکنه. به محض اینکه من رو موبایل به دست ببینه آمپرش میچسبه! من پاشدم نمازم رو خوندم. کیف پسرک رو هم آماده کردم و دیدم بابا و داداشم و خواهرم خوابند. نشستم به ادامه کارم برسم که دوباره مامانم اومد که نمازت رو خوندی؟ گفتم بله. نمیدونم چجوری و از کجا بحث رو کشوند به اینجا که اگه حواست پی این چیزها (موبایل به دست بودن!) نبود سر بچهات داد نمیزدی!
دیگه آمپرم به حد نهایت چسبید! گفتم یعنی تو خودت هیچ وقت سر ما داد نمیزدی؟ حالا چون تو علاقهای به این چیزها نداری دلیل نمیشه علاقه من رو مسخره کنی. خیلیها هستند که همزمان هم بچهداری میکنند و هم به این عائقشون میرسند. آخه مامانم تمام این چیزها رو معادل با بیمسئولیتی و بیخیالی میدونه و معتقده کسی که بچه داره دیگه نباید وقت و انرژیاش رو صرف این چیزها (شبکههای اجتماعی، اینترنت و کلا هر نوع علاقه و سرگرمی خارج از خونهداری و بچهداری) بکنه. خلاصه که یه جر و بحث حسابی کردیم و باز هم نمیدونم از کجا مامان بحث رو کشوند به اینجا که تو اصلا انتقادناپذیری و تا ازت انتقاد میکنیم حمله میکنی و ... بعد هم گفت که بیچاره همسرجان!
خوب حرفهاش خیلی بیانصافی بود. اما من از هیچ کدوم به اندازه اونکه گفت چرا سر پسرک داد زدی نسوختم. یعنی من حق نداشتم با اون هفته سختی که پشت سر گذاشتم و با اون همه اذیتی که جلوی چشم خودش پسرک بهم کرد در حد یه داد هم خودم رو تخلیه کنم!
بحث ما تموم شد و زودی با هم آشتی کردیم و همه چیز به حالت عادی برگشت اما باز هم این مشغولیت ذهنی رو برام ایجاد کرد که این نزدیکی ما به هم و این وابستگی و احتیاجی که من به مامان اینها دارم بابت پسرک و نگهداریش تا چه حد به نفعمه و تا چه حد به ضررم. به خصوص که همسرجان هم احساس میکنه که این نزدیکی به پدر و مادر من یه امتیاز بسسسسییییار بزرگیه که ایشون مرحمت کردند و به من دادند و خیلی احساس مغبون شدن در این رابطه بهشون دست داده. در حالی که تقل مکان ما به اینجا با موافقت صددرصد ایشون صورت گرفت و یه پروسه یه روز و دو روزه نبود. تقریبا سه ماه قبل از زایمان من این پیشنهاد مطرح شد و ایشون بدون مکث قبول کردند و گفتند که خیلی پیشنهاد خوبیه و پسرک تقریبا چهار ماهه بود که ما اومدیم اینجا. اما درست قبل از اسبابکشی وقتی خونه برای شش ماه بدون مستأجر مونده بود و کلی خرج تعمیرات و رنگ و ... روی دست بابای من اومده بود ایشون یه دفعه تغییر عقیده دادند و گفتند که خیلی براشون سخته که بخوان بیان اونجا زندگی کنند. که دیگه اون موقع من با توجه به شرایط روحیم نتونستن تغییر عقیده بدم و گفتم که تو قول دادی.
این نزدیکی خیلی محسنات داره برای من و به خصوص پسرک. من میتونم فولتایم بیام سر کار و نگران غذا و راحتی پسرک نباشم. پسرک به جای اینکه تا ساعت 4 و 5 توی مهدکودک باشه تا 12 یا 1 مهدکودکه. من میتونم وقتهایی که خیلی کار دارم یا اینکه حوصلهام سر رفته روی کمک مامان اینها برای نگهداری پسرجان حساب کنم. پسرجان وقتی میره بالا خیلی شاده و کلی با خواهرم و برادرم بازی میکنه. اما در عین حال حس میکنم که مامانم خیلی خسته میشه از نگهداری پسرک و تا حدودی هم روی درس خواهرم تأثیر گذاشته. و ما هم خیلی وقتها کنترلی روی زندگیمون نداریم. یعنی مثلا نمیتونیم بگیم دوست داریم یه روز تعطیل واسه خودمون سه تا باشیم. دوست نداریم بیایم بالا یا دوست داریم نهار خودمون سه تا بریم بیرون. میدونم که در کنار زحمتهایی که من براشون دارم و محسانتی که زندگی اینجا برامون داره این غرغرها خیلی بیمنطقیه اما خوب بعضی وقتها آدم خسته میشه. به خصوص که همونطوری که گفتم همسرجان این مسئله رو مثل یه برگ برنده هر چند وقت یکبار رو میکنه! خلاصه که شرایط بغرنجیه!