سلام.
زمستون امسال هم شورش رو درآورده. یه روز گرم میشه که دیگه کاپشن نمیخواد. یه روز انقدر سرد میشه که دماغ آدم خشک میشه میافته!
روزهای کسالتبار همچنان ادامه داره. همکار هنوز از سفر برنگشته چون ظاهرا ترکیه توفان و کولاکه و خلاصه گیر افتاده اونجا. فقط این مسافرت امسالش با پارسال یه فرقی داشت. پارسال رئیس یه جورایی داشت انگار انتقام مسافرت رفتن اون رو هم از من میگرفت. پدر صاحاب من دراومد یا شاید هم به خاطر این بود که خودم هنوز به کار اینجا وارد نبودم و خیلی بهم سخت گذشت. اما امسال رئیس گیر نداده هنوز. حتی یکی دو مورد از کارها رو هم گفت بزارید همکار بیاد خودش پیگیری کنه که این در قاموس رئیس خیلی خیلی عجیبه!
اما مطمئنم که این آرامش قبل از طوفانه. کلا تو این دفتر همیشه اگر یک آرامشی برقرار بشه بعدش آدم زیر فشار له میشه.
درسته فضای کار آرومه اما من خیلی خستهام. روحم خستهاست. به یه استراحت درست و درمون احتیاج دارم. یه مسافرت. یه تعطیلات طولانی. چییز که چندان محتمل به نظر نمییاد. من هر وقت خیلی خسته میشم بلافاصله کمرم بهم آلارم میده. یه جایی خونده بودم که کمردرد صدای اعتراض بدنه که داری زیاد ازم کار میکشی و واقعا هم انگار همینطوره. دو سه روزیه که کمردرد بدی دارم. مثل درد دیسکه. توی نشستن و خوابیدن درد میکنه اما توی راه رفتن و ایستادن خوبه. خدا به خیر کنه. فعلا هم که رئیس امر کردند تا همکار نیومده مرخصی ممنوع.
چند روز پیش داشتم به همسر میگفتم که خوب همکار نیست کارهای اون را که باید بکنم. منشیمون هم که از اول مهر عزای مرخصیهای نرفتهاش رو میگیره و روزی شیش بار میگه من 15 روز مرخصی دارم که نمیدونم چرا از تعداد کم هم نمیشه هر چی میره! خخخخ
خلاصه منشیمون هم هی مرخصی میگیره و من باید برم جای اون منشی باشم. بعد آبدارچیمون هم عمل فتخ کرده در نتیجه اون هفته دو سه تا چک بردم بانک نقد کردم و چایی و نسکافه برای رئیس بردم. خلاصه که همسرجان کلی بهم خندید و گفت گند زدی با این شغل عوض کردنت! راست میگه به خدا.
نکته مثبت این روزها پسرکمه. با زبون تازه باز شدهاش که یه عالمه حرفهای خندهدار میزنه. کلی تعارفات یاد گرفته. بفرمایید و خواهش میکنم و قابل نداره. یه جوری کلهاش رو کج میکنه میگه مامان خواهش میکنم بیا تو کمد رختخوابها پیش من که ممکن نیست بتونی بگی نه! البته دیروز به مامانم گفت برو پی کارت! که تکیه کلام مامانم رو به خودش برگردوند! چندتا هم فحش از مهد یاد گرفته به سلامتی که بدترینش کثافته! دیروز دیدم داره ماشینهاش رو به هم میکوبه و از زبون یکی به اون یکی میگه کفافت! امیدوارم یادش بره. بیادب رو هم قبلا میگفت البته میگفت مامان تو ابدی هستی خخخ. تازگی هم لباش رو یه وری میکنه میگه بی تلبیت. حالا اینا زیاد بد نیست اما کفافت بده. همچنان ماشین خیییییلی دوست داره و یه جور عجیبی ما داریم زیر ماشینها غرق میشیم. یه عادت بد که به مدد دیگران پیدا کرده هم تماشای سیدی کارتونه. مییاد سیدی رو میذاره تو لپتاپ و میره دنبال بازیاش.
البته در مورد اون هم خیلی عذاب وجدان دارم. مطمئن نیستم که داره به اندازه کافی از زندگیاش لذت میبره یا نه. هر روز صبح که خواب خواب از رختخواب میکشمش بالا خیلی غصه میخورم. البته خیلی با مهد رفتن مشکلی نداره. اما یکی دو روز که خونه میمونه دوباره دبه میکنه میگه نمیخواب برم مهدکودک. واقعا خیلی جدی دلم میخواد بمونم پیشش. اما تا دو روز کامل پیش هم سر میکنیم با هم دعوامون میشه. فکر میکنم این حساسیت من به توی خونه موندن به خاطر اینه که تفریح کافی ندارم. بعد میخوام همهی استراحتها و تفریحهای عالم رو توی یه پنجشنبه و جمعه بکنم در عین اینکه توی همین دو روز خونه منفجر شده در طول هفته رو هم جمع و جور کنم که خوب اینها جمع اضداده و نمیشه. خلاصه که دوباره اونجوری شدم که شیرازهی زندگی از دستم در رفته حسابی. این آخر هفته سعی کردم فقط استراحت کنم که با وجود پسرک چندان موفق نشدم. خونه رو هم هر چقدر که جمع میکنم ظرف نیم ساعت دوباره به حالت اول برمیگرده. من هم دیگه نه اشتیاقش رو دارم و نه حوصلهاش رو.
همسرجان هم که مشغول درس و مشقه. فکر کنم حسابی هم از ارشد خوندن پشیمون شده! واقعا شرایطش سخته. یه کار تمام وقت سخت، حضور پسرک که واقعا در این زمینهها همکاری نمیکنه و خودش که میخواد حتما تا آخرین میزان اضافهکاری رو پر کنه و در عین حال این نکته که خیلی آدم زبر و زرنگی نیست و دستآوردهاش به دلیل مداومت بوده نه زرنگی.
این هم از حال و هوای این روزهای ما.